پاریس؛ جشنِ بی‌کران

نویسنده

» اولیس

بخش‌هایی از کتاب ارنست همینگوی
برگردان: فرهاد غبرایی

“لوییس کلاه گشادی به سر می‌گذاشت. چهره‌ای داشت که مرا به یاد قورباغه‌ها می‌انداخت؛ نه از آن قورباغه‌های درشت، بلکه قورباغه‌های معمولی، و پاریس برایش گودال بزرگی بود.”

“دخترها از من پرسیدند که آیا شعرهای والش را خوانده‌ام یا نه. نخوانده بودم و یکی از دخترها مجله‌ی جلد سبز هریت مونرو را که عنوانش شعر، مجله‌ی نظم بود آورد و شعرهای والش را نشانم داد. گفت: برای هر قطعه هزار و دویست دلار می‌گیرد. آن یکی گفت: برای هر شعر. به یادم آمد که من از همان مجله صفحه‌ای دوازده دلار می‌گیرم.”

“پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطره‌‌ی هر کسی که در آن زیسته باشد با خاطره‌‌ی دیگری فرق دارد. ما همیشه آن‌جا باز می‌گشتیم، بی‌توجه به این‌که که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواری‌ها و راحتی‌ها می‌شد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هر چه برایش می‌بردی چیزی می‌گرفتی. به هر حال این بود پاریس در آن روزهایی که ما بسیار تهی‌دست و بسیار خوشبخت بودیم.”

آن روزها پولی در بساط نبود که بشود کتاب خرید. من از کتابخانه‌ی “شکسپیر و شرکا” که عضو می پذیرفت کتاب به امانت می گرفتم. این‌جا کتابخانه و کتاب فروشی سیلویا بیج در شماره دوازده خیابان ادئون بود. در آن خیابان سرد که گذرگاه باد بود، این کتاب فروشی مکانی بود با نشاط، با بخاری بزرگی در زمستان‌ها و قفسه‌های پر از کتاب و تازه‌های کتاب پشت ویترین و عکس نویسندگان مشهور زنده و مرده روی دیوارها. عکس‌ها به عکس‌های فوری می‌مانستند و حتی نویسندگان مرده هم چنان بودند که انگار زنده‌اند. سیلویا چهره‌ای زنده داشت با خطوطی صاف و مستقیم، چشمانی قهوه‌ای که به سرزندگی چشم جانوران کم جثه بود و شادی دخترکی کم سن و سال، و موهایی مواج و بلوطی که از پیشانی ظریفش به عقب شانه می‌شد و زیرگوش‌هایش، روی خط یقه‌ی ژاکت مخمل قهوه‌ای‌اش می‌ریخت. پاهای زیبایی داشت و مهربان و پر جنب و جوش و دقیق و عاشق بذله گویی و غیبت. هیچ یک از کسانی که در زندگی شناخته‌ام با من مهربان‌تر از او نبود.

بار نخست که به مغازه رفتم، بسیار خجالتی بودم و پول کافی نداشتم که در کتابخانه عضو شوم. سیلویا به من گفت که می‌توانم ودیعه را هر وقت که پول داشتم بپردازم و کارتی برایم پر کرد و گفت هر تعداد کتاب خواستم می‌توانم با خود ببرم.

دلیلی وجود نداشت که به من اعتماد کند. مرا نمی‌شناخت و نشانی‌ای به او داده بودم – شماره‌ی ۷۴ کوچه‌ی کاردینال لوموئن- که از آن محقرتر امکان نداشت. اما او سرزنده و جذاب و خوش برخورد بود و پشت سرش تا نزدیکی سقف و تا اتاق پشتی، که به حیاط داخلی ساختمان راه داشت، قفسه پشت قفسه، گنجینه‌ی کتاب فروشی را در بر می‌گرفت.

از تورگنیف شروع کردم و دو جلد خاطرات شکارچی و یکی از آثار اولیه دی.اچ.لارنس را که تصور می‌کنم “پسران عشاق” بود برداشتم و سیلویا به من گفت که اگر می‌خواهم بیشتر بردارم. من جنگ و صلح ترجمه‌ی کنستانس گارنت و قمارباز و داستان‌های دیر اثر داستایوفسکی را برداشتم.
سیلویا گفت: “اگر بخواهی همه‌ی این‌ها را بخوانی، به این زود‌ی‌ها برنمی‌گردی.”
- چرا، برمی‌گردم که پول بدهم. در آپارتمانم کمی پول هست.
- منظورم این نبود. پول را هر وقت که خواستی بیار.
پرسیدم: “کی جویس این طرف‌ها می‌آید؟”
- اگر بیاید، اواخر بعد از ظهر. تا حالا ندیده‌ایش؟
- توی رستوران میشو با خانواده‌اش دیدمش. ولی وقتی مردم در حال غذا خوردن هستند، تماشا کردن‌شان کار مودبانه‌ای نیست. به علاوه رستوران میشو جای گرانی است.
- شما توی خانه غذا می‌خورید؟
- بیشتر اوقات. ما آشپز خوبی داریم.
- دور و بر محله‌ی شما رستوران که نباید باشد؟
- نه. شما از کجا می‌دانید؟
- لاربو آن‌جا زندگی می‌کرد. آن‌جا را خیلی دوست داشت، ولی از همین موضوع دلخور بود.
- نزدیک‌ترین جای خوب و ارزان قیمت پانتئون است.
- من این محله را نمی‌شناسم. ما هم توی خانه غذا می‌خوریم. شما و همسرتان باید پیش ما بیایید.
گفتم: “اول ببینید پول‌تان را می‌دهم یا نه بعد دعوت کنید. به هر حال صمیمانه سپاسگزارم.”
- زیاد تند نخوانید.

خانه‌ی ما در کوچه‌ی کاردینال لوموئن دو اتاقه بود. آب گرم و هیچ گونه امکانات داخلی نداشت، مگر یک دبه مایع ضدعفونی که برای کسی که به مسترا‌ های بیرون از خانه میشیگان عادت داشت ناراحت کننده نبود. خانه با چشم انداز زیبا و تشک خوب فنرداری که در کف اتاق می‌انداختیم و عکس‌هایی که دوست داشتیم و به دیوارها می‌آویختیم، خانه‌ی شاد و با نشاطی بود. وقتی با کتاب‌ها به خانه رسیدم، از جای محشری که پیدا کرده بودم به همسرم گفتم.

گفت: “ولی تاتی، باید همین بعد از ظهر بروی و پولشان را بدهی.”

-البته ، می‌روم. هر دو با هم می‌رویم. و بعد، از کنار رودخانه و از خیابان ساحلی قدم زنان برمی‌گردیم.

گفتم: “گرسنه‌ام. توی کافه فقط با یک قهوه‌ی خامه دار کار کردم.”

گفتم: “ما همیشه خوشبختیم” و احمق بودم که به تخته نزدم. در آن آپارتمان، هر گوشه که نگاه می‌انداختی، تخته بود که بشود به آن کوبید.”