فــصــل دیــگــر

نویسنده
محمد قاسم زاده

» بوف کور

بوف کور  به داستان ایرانی اختصاص دارد

قسمت دوم

قسمت اول

 

…نزدیک‌تر که رفتیم، شاه جغدها را دیدم. به مجلل گفتم پس شاه جغدها را مأمورهای نظمیه پیدا نکردند. کار کلاغ‌ها بوده. اما نمی‌دانم حرفم را شنید یا نه. پرنده‌ی بی‌چاره عین مادرمرده‌ها کز کرده بود گوشه‌ی دیوار کلاه‌ فرنگی و از دور هم ترس در چشم‌های درشتش پیدا بود. دلم به حالش سوخت و زیر لب گفتم چرا فرار کردی؟ تو هم دل‌خوش نبودی از آن کاخ؟ می‌خواستی بیایی همین‌جا که گله‌ی کلاغ‌ها بیایند و تو را جان‌به‌سر کنند؟ روزگاری پیش آمده بود که نه شاه آدم‌ها روز خوش داشت و نه شاه چغدها. کدام سفارت‌خانه کلاغ‌ها را فرستاده بود تا این بلا را سر جغد آواره بیاورد؟ نکند این‌ پرنده‌ی تنها هم چوب دوستی با مرا می‌خورد؟ واقعاً چه روزگار غریبی است! روی زمین آدم‌هایی جولان می‌دهند و زبان باز کرده‌اند که تا دیروز در خلوت‌شان هم به نوکری افتخار می‌کردند و در آسمان هم پرنده‌هایی دم گرفته‌اند و قارقارشان گوش را کر فلک می‌کند که هنرشان دزدی گردو و قالب صابون است. هر دو گروه زبان‌شان کار می‌کند و عقل‌شان بی‌برو و برگرد پاره‌سنگ برمی‌دارد. اما چه بگویم که حالا دور این‌هاست و میداندار شده‌اند و زمین و آسمان را روی سرشان گرفته‌اند. روزی هم دور ما بود. ولی دور این‌ها کوتاه است. به فشی آمده‌اند و به فوشی می‌روند. بگذار دو رزوی بالا و پائین بگردند تا جان‌شان از هرچه نه‌بدترشان دربیاید.

هم شاه جغدها ماتم گرفته بود و هم پرچم بالای کلاه‌فرنگی. هوا آرام بود و پرچم تکان نمی‌خورد، انگار کلاغ‌‌ها فکر مرا خواندند. یک‌باره هجوم بردند به طرف پرچم. اول نوک می‌زدند. آن‌قدر هم زیاد بودند که دیگر پرچم دیده نمی‌شد و تنها سیاهی گرداگرد آن را می‌دیدم. به مجلل گفتم این کلاغ‌ها هم پشت به ما کرده‌اند. ببین چه‌طور نوک می‌زنند به پرچمی که نشانه‌ی اقتدار قجر است؟ مجلل مثل مجسمه خیره شده بود به کلاغ‌ها و حرفی نزد. مجلل بیش‌تر نگرانم کرد. او مردی نبود که به آسانی از خود برود. اما زود تکانی خورد. نگاه کردم. کلاغ‌ها همه پریدند و بالای بام پرپر زدند و پرچم شده بود قاب دستمال پاره‌ای، بدتر از حال و روز خودم. اما قارقار کلاغ‌ها که بی‌شباهت نبود به صدای شیپورچی‌های ناشی، آن‌قدر بلند بود که صدا به صدا نمی‌رسید. مردم دوباره برگشتند و جلو بازارچه‌ی مروی ازدحام کردند. اگر این کلاغ‌ها نبودند، الآن جمع می‌شدند حاشیه‌ی خیابان و دست تکان می‌دادند، اما امروز کلاغ‌ها مهم‌تر از شاه مملکت بود و کسی نگاهی به کالسکه‌ی سلطنتی نمی‌کرد.

کلاغ‌ها پرپر زدند و صف بستند و دور پرچم چرخیدند. صداشان دیگر قارقار نبود و بیش‌تر به غیه‌های عقاب می‌مانست. اول آرام می‌چرخیدند، عین چرخ عصاری یا سنگ آسیاب. دیگر میلی به دیدن این پرنده‌های شوم نداشتم. خواستم به سورچی دستور بدهم که راه بیفتد و مرا از این جهنم پروحشت ببرد بیرون، اما نه دستم بالا می‌رفت و نه زبانم در کام می‌گشت. نه من که مجلل هم لال شده بود. باید کاری می‌کردم و کشیکچی‌ را صدا می‌زدم، اما چرخیدن کلاغ‌ها تند و تندتر شد و غیه‌هاشان دیگر گوش کرکن بود. اگر پرنده‌ نبودند، لحظه‌ای به دلم می‌افتاد که نکند این‌ها کلاغ نباشند و دستی در کار باشد تا پیش چشم من اقتدارم را تکه‌پاره کند و به باد بدهد. اگر کامران‌میرزا چندسکه‌ای کف دست بهرام جهود می‌گذارد، دشمن من پول بیش‌تری دارد و سفارت‌خانه پشت آن‌هاست. کیسه کیسه پول می‌گرفتند و به دست آوردن دل بهرام و راه انداختن جادو جنبل کاری ندارد. حتماً می‌دانستند من دارم از باغ شاه می‌روم و ترتیبی داده‌اند که پیش چشم من و همراهانم و این همه آدم، به رخم بکشند که کارم تمام شده و نشانه‌ی قدرتم را به روزی بیندازند که به درد ماتحت این اسب‌ها بخورد.

چرخیدن کلاغ‌ها طوری تند شده بود که تنها سیاهی در آسمان می‌گشت، عین آتش‌گردانی که ذغال در آن ریخته باشند. هم چرخیدن‌شان دلهره به دل مردم انداخته بود و هم صداشان. با همان سرعت به پرچم مندرس من نزدیک شدند. از پرچم گذشتند و هرکدام تکه‌ای از آن را با نوک کندند و پرواز کردند و رفتند. نه فقط نشانه‌ی قدرت مرا بردند، دلم را هم خالی کردند. پرچم دیگر نبود و به جای آن تکه چوبی ایستاده بود تا اسباب خنده‌ی آن‌هایی باشد که دم بازارچه‌ی مروی ایستاده بودند. اگر این چوب نبود، دیگر کسی به بام کلاه‌ فرنگی شمس‌العماره نگاه نمی‌کرد. اما حالا می‌آمدند تا به باقی‌مانده‌ی اقتدار قجرها بخندند. شاه‌ جغدها را دیدم. کلاغ‌ها پاک حواس مرا برده بودند پی خودشان و این‌ جغد بی‌چاره را فراموش کرده بودم. عین دق‌کرده‌ها، همان جایی نشسته بود که اول بود. خیره شده بود به کالسکه و مرا نگاه می‌کرد. با انگشت اشاره کردم که می‌روم به سلطنت‌آباد و باید پرواز کند و خودش را برساند به آن‌جا. شاه جغد تنها نگاه کرد. می‌دانم حرف را فهمید و من که راه بیفتم و این مردم هم بروند، خودش را می‌رساند آن‌جا. شاید زودتر از من هم برسد.

کلاغ‌ها که پرچم‌ها را بردند و رفتند، مردم تازه کالسکه‌ها را دیدند و جمع شدند حاشیه‌ی خیابان. حیرت هنوز در چهره‌شان بود و حالی داشتند میان شوق و شگفتی. این‌ها خوشبخت‌تر از من بودند. نیمی از حال‌شان شوقی بود که مدت‌ها پیش از دل من رفته بود. مجلل تازه به حرف آمد. اما اشاره کردم ساکت باشد. گفتم کار من تمام است و جادو هم نمی‌تواند مرا برگرداند به تخت پادشاهی.

کامران‌میرزا دست به کار شد و صد و پنجاه و شش گوسفند دنبه‌دار خرید و ول کرد میان صحن کاخ که دیگر شبیه کاخ نبود و شده بود آغل. آمد و خبر داد گوسفندها را آورده و بهرام فردا می‌آید و بساط مشروطه‌چی را به هم می‌زند. گفتم این‌ها همه حرف است و بهرام اگر کاری از دستش برمی‌آمد، مف خودش را می‌کشید بالا. اما کامران‌میرزا گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. دور برداشته بود. می‌دانست دیگر از حرفم برنمی‌گردم و می‌تواند کار خودش را بکند. من گرفتار حال خودم بودم و مزاجم کار نمی‌کرد، درست عین کله‌ام که منگ بود و نمی‌دانست چه کار کند. دل و کله‌ام شده بود عین رعیت که دیگر گوش به فرمان نبود. دوای دکتر لقمان‌الملک هم به حال من فایده نداشت. در کاخ هیچ صدایی نبود جز بع‌بع گوسفند و کاخ پادشاه قجر همین را کم داشت. به کامران‌میرزا گفتم خودش را کرده چوپان و من هم شده‌ام چوبدار و به جای پادشاهی باید پشکل جمع کنیم. این هم آخر و عاقبتی است که برادر بی‌عرضه‌اش با امضای آن فرمان خانه ویران‌کن نصیب دودمان آقامحمدخان کرد. اگر آدم بود، به جای پادشاهی و قدرت نشان دادن، وقتش را صرف بدکاره‌های تبریز نمی‌کرد. از آدمی با آن سن و سال که از آسمان غرنبه می‌ترسید و می‌رفت زیر چادر زن‌های حرم یا لله‌های قصر، چه انتظاری دارند. فقط به درد این می‌خورد که بنشیند و حرف مفت بزند. کی شده بود جانشین خاقان؟ این آدم بزدل اخته کجا و آقامحمدخان و عباس‌میرزا کجا؟ جدش را هم بدنام کرد.

من هم می‌خواستم با مجلس آشتی کنم. درست است که هیچ‌کدام را داخل آدم حساب نمی‌کردم و از همه نفرت داشتم. اگر به جای پدرم، من شاه شده بودم که این بساط علم نمی‌شد. اما چه کنم که شده بود آن‌چه نباید می‌شد. من هم سر سازش داشتم، اما نه سازشی که شاه علیل بی‌عرضه کرد. خودشان نخواستند. هم وکیل‌ها هم روزنامه‌چی‌ها. هرچه دل‌شان خواستند گفتند. می‌دانستند من نه مثل شاه شهیدم، نه مثل پدرم. دنبال عیش و خوشی نیستم؛ زن‌باره نیستم؛ غلام‌باره نیستم. مرد میدانم. راجع به خودم حرفی نداشتم. همان پادشاه مستبد بودم. ولی کدام روزنامه بود که حرف و گفتی از مادرم نداشته باشد. چه‌ها که نگفتند. خیال‌شان بال درآورده بود و از خودشان قصه می‌بافتند. حالا مادر من و زن مظفرالدین‌شاه به کنار، که بد بودیم، مستبد و زورگو و فاسد و دزد بودیم، ولی آن‌ها که از امیرکبیر بدشان نمی‌آمد. اصلاً به روی خودشان نمی‌آوردند که این همه لیچار و ناسزا را به دختر امیرکبیر می‌گویند. این همه وصله را به دختر کسی می‌بندند که خودشان را دنباله‌رو او می‌دانند. حرم امیرکبیر را با قحبه‌های دور خندق عوضی گرفته بودند. چه‌قدر به گوش من خواندند که ایرانی شاه‌کش نیست. پرت و پلا می‌گفتند. حالا با چشم خودشان می‌بینند که ایرانی‌جماعت هم شاه‌کش است و هم دهن‌لق. من هم از حرف نمی‌‌ترسم. دهن روزنامه‌نویس هوچی و وکیل نفهم را با دو تا سیلی می‌بستم. نه بالاتر از آن، دو نفرشان را در همین میدان توپخانه از دار آویزان می‌کردم، بقیه ساکت می‌شدند. این‌ها خطر جدی نبود. آن خوی شاه‌کشی‌شان ترس‌آور بود. امروز دهری‌های بلشویک روسی و روباه‌های مزور انگلیسی هم پشت‌ آن‌ها ایستاده‌اند. نترسم و بی‌گدار به آب بزنم، جنازه‌ی مرا هم می‌خوابانند کنار شاه شهید. حتا بعید می‌دانم اجازه بدهند جنازه‌ام را دفن کنند. روزی که حیدر بمب به کالسکه‌ام انداخت، فهمیدم قصد جانم را کرده‌اند. به کم‌تر از این هم راضی نمی‌شوند. فقط می‌خواستند مرا از بین ببرند. این حرف اول و آخرشان بود. من هم از مشتی پابرهنه کم‌تر نیستم. ضرب شستم را نشان دادم. کشتم و آواره‌شان کردم. ولی امان از این انگلیسی‌های آب زیر کاه. خوب برای‌شان دایگی می‌کردند. اما آن‌ها هم می‌دانند جواب کسانی را که بمب می‌اندازند، با توپ می‌دهم.

نیم‌ساعتی در مبال بودم. نفسم بند آمده بود، اما مزاجم کار نمی‌کرد. آن‌جا شنیدم که بهرام جهود آمده. نمی‌دانستم با این گوسفندها چه کار می‌خواهد بکند. تنم می‌لرزید، چراکه شب‌نامه‌ها را برایم آورده بودند و همه تهمت‌هایی بود که به ام‌خاقان، مادرم زده بودند. پیرزن داشت بار سفرش را می‌بست تا برود کربلا و آن‌جا مجاور بشود، آن‌وقت یاوه‌گوهایی که اسم خودشان را گذاشته‌اند مشروطه‌چی، می‌گفتند هرشب جوان گردن‌کلفتی کنارش می‌خوابد.

فراش‌باشی صندلی گذاشت جلو کاخ برلیان و آن‌جا نشستم. بهرام با ده نفر کارد به دست رفتند پشت کاخ ابیض. گفتم چرا گوسفندها را نمی‌برند مطبخ و آن‌جا سرشان را نمی‌برند؟ کامران‌میرزا خواست حرف بزند که اولین گوسفند دنبه‌بریده‌ی جنون‌زده‌ی هراسان از پشت کاخ زد بیرون. هراسان‌تر از گوسفند بلند شدم و نزدیک بود بیفتم که مجلل و کامران‌میرزا مرا گرفتند. تازه پی بردم که این طلسم‌نویس جهود آن پشت چه کار می‌کند. دستم می‌لرزید و خیره شده بودم به گوسفند که رفت و با سر افتاد به حوض. هیچ‌کس نبود که حیوان بی‌چاره را بیرون بیاورد. همه رفته بودند و گوسفندهای ویلان را می‌گرفتنند و می‌بردند برای قصاب‌ها. گوسفند در آب حوض غلت می‌زد و صداش بریده بود. هنوز این یکی زنده بود که دومی و سومی و پشت سر آن‌ها گوسفندهای دیوانه‌ی بی‌دنبه زدند بیرون و صدای وحشت‌زده‌شان کاخ را پر کرد. بلند شدم و برگشتم به اتاق کارم و دستور دادم تمام در و پنجره‌ها را ببندند، چراکه صدای این گوسفندها لرزه به تنم می‌انداخت. آن‌جا هم نماندم و رفتم به مبال که آن‌جا سکوت بود و هیچ صدایی هم نمی‌رسید به گوشم. اما چه‌قدر می‌توانستم در این گوشه‌ی بدبو بمانم. دوا کاری نکرده بود، ولی قساوت این مردک طلسم‌نویس مزاجم را به کار انداخت. کار از دست رفته بود. حتا نمی‌توانستم پیش کامران‌میرزا بروم و بگویم این بساط را برچیند. در حالتی بودم میان مرگ و زندگی. امین خلوت و کشیکچی‌باشی مرا بیرون آوردند و روی تخت دراز به دراز خواباندند. هنوز نفسم جا نیامده بود و تنم خیس عرق بود. اما بدتر از این‌ها، ناله‌های این گوسفندها بود که سراسیمه در کاخ می‌گشتند و کسی هم قادر نبود جلوشان را بگیرد.

اهل حرم جیغ و واویلایی راه انداختند، بدتر از ناله‌های گوسفندها. همه آمدند اتاق کار و آن‌جا نشستند و پرده‌ها را هم کشیدند تا بیرون را نبینند. می‌گفتند سه گوسفند دنبه‌بریده وارد اندرونی شده و همه‌جا را به خون کشیده‌اند و نعره‌هاشان دل زن و دخترها را پاره کرده. چرا عقلم را دادم دست کامران‌میرزا؟ خبر بیرون می‌رود و از فردا روزنامه‌ها و شب‌نامه‌ها مرا مضحکه‌ی خاص و عام می‌کنند. چیزی محکم خورد به در و از جا پریدم. زن‌ها و دخترها هم بیش‌تر ترسیدند و شیون راه انداختند. داد زدم که ساکت باشند. امین خلوت از پنجره نگاه کرد و گفت گوسفندی با سر زده به در و روی زمین افتاده و دست و پا می‌زند. زن‌ها و دخترها از همه‌جای کاخ سر گذاشته بودند به طرف اتاق کار من. این‌جا اتاقی بود که باید در آن کار آشفته‌ی مملکت را سامان می‌دادم. اما به لطف کامران‌میرزا شده بود شیونکده‌ی مشتی زن و دختر که از دیدن آن گوسفندهای خون‌آلود زده بود به سرشان و توپ و تشر هم ساکت‌شان نمی‌کرد. بع‌بع‌های ترس‌خورده طوری کاخ را پر کرده که دلم هری ریخت تو و یک لحظه شک کردم نکند پدرزنم، کامران‌میرزا هم سر از سفارت انگلیس درآورده و این غائله را به پا کرده تا مشروطه‌چی‌های بی‌ناموس با خیال راحت کارشان را از پیش ببرند. رفتم پرده‌های پنجره‌های رو به حیاط را کنار زدم. هیچ آرزو نداشتم صحن کاخم را این‌طور ببینم. آجرها همه خونی بود. درست به صحن سلاخ‌خانه شباهت داشت. گوسفندها مانند دیوانه‌های آتش‌گرفته، در حیاط می‌دویدند و به درخت و دیوار می‌خوردند، تا به زمین می‌افتادند، با هراس بیش‌تر بلند می‌شدند و دوباره می‌دویدند. دورتادور اتاق مرا که حالا از ازدحام زن‌ها جای نشستن نداشت و شده بود حرمسرا، مأمور گذاشته بودند تا گوسفندها این طرف نیایند. اما خود مأمورها از ترس داشتند پس می‌افتادند. هیچ‌کس جز من و کامران‌میرزا خبر نداشت که بهرام چرا این کار را می‌کند و چرا یک‌باره سرشان را نمی‌برد تا خلاص بشوند. گفته بود هیچ‌کس نباید از راز این کار بو ببرد تا جادو اثر کند. این هم آدم‌ها را بیش‌تر نگران می‌کرد. زن‌ها خیال برشان داشته بود که کار مشروطه‌چی‌هاست و آن‌ها می‌خواهند سرشان را ببرند. حرفی نزدم و دیدم به همین خیال باشند، بهتر است. اما تا حوض را دیدم، ترس خودم از آن‌ها بیش‌تر شد. حوض پر شده بود از گوسفند خفه‌شده و جنازه‌شان افتاده بود روی آب. پرده را بستم و فقط توانستم خودم را به صندلی برسانم. طوری افتادم روی صندلی که همه از صدای آن برگشتند رو به من. از امین‌ خلوت چای خواستم. او رفت پی چای و از ترس کار من کشید به مبال. رفتم و زود بیرون آمدم. امین خلوت چای را آورده بود. با این‌که داغ بود، هورتی سر کشیدم و هیاهویی صحن کاخ که بیش‌تر شد، رفتم تا سر از کارشان دربیاورم. انگار دعوا می‌کردند یا کسانی هجوم آورده بودند. اما دیدم نه دعوایی بود نه کسی حمله کرده بود. ای کاش همین بود. سلاخ‌ها کارد به دست و خونی دنبال گوسفندهای بی‌دنبه می‌دویدندو هرجا گیرشان می‌آوردند، حیوان‌های بی‌چاره را به زمین می‌زدند و سرشان را می‌بریدند. انگار دشمن را در میدان جنگ به چنگ انداخته بودند. خوشبخت آن‌هایی که در آب حوض غرق شده بودند. قساوتی را به چشم می‌دیدم که باور نمی‌کردم. اگر خبر این سلاخی به بیرون درز پیدا می‌کرد، آن چند لچک‌به‌سری هم که هواخواه من بودند، می‌رفتند زیر علم مشروطه‌چی‌ها.

دلم به هم ریخت و مزاجم کار کرد. رفتم مبال و نیم‌ساعتی بعد، نیمه‌جان بیرونم آوردند. دیگر قادر نبودم قدم بردارم. در کاخ همه‌جا ساکت بود. ظاهراً گوسفندی زنده نمانده بود. اما صداهایی از دور ‌آمد. عین شلیک توپ در میدان جنگ و این ترس مرا بیش‌تر ‌کرد. نکند آه این حیوان‌های بی‌گناه که من رضا داده بودم با این بی‌رحمی و قساوت لت‌وپارشان کنند، دامن مرا گرفته باشد و دشمن مرا عین این‌ گوسفندها در آب خفه کند یا سرم را ببرد. گفتم مرا ببرند بیرون. رفتم بالای ایوان ایستادم. زیر بغلم را گرفته بودند تا با سر پائین نیفتم. بهرام جهود ایستاده بود و با همان مف آویزانش بالا را نگاه می‌کرد. سرم را گرداندم و کاخی را دیدم که حالا به زباله‌دانی سلاخ‌خانه شباهت داشت. به کامران‌میرزا گفتم بدکاری بود. سکه‌ای به این مردک بده و روانه‌اش کن برود که دیگر ریختش را نبینم. کامران‌میرزا هم سکه پرت کرد و بهرام آن را در هوا گرفت. همین‌که برگشت تا برود، در بزرگ کاخ باز شد و قزاق سواری سراسیمه به طرف ما آمد. از ترس مُردم. پس آن توپ‌ها واقعی بود و قزاق‌ها فرار کرده‌اند. تکیه دادم به کامران‌میرزا و گفتم همه‌چیز تمام شد. اما سوار آمد و تا رسید به جایی که بهرام ایستاده بود، از اسب پرید پائین و شادی را در چشمش دیدم و باور نمی‌کردم. سوار راست ایستاد و گفت لیاخوف مجلس را به توپ بست و کار مشروطه تمام شد. عده‌ای از وکلا کشته شدند و بقیه هم دم‌شان را گذاشتند روی کول‌شان و دررفتند.

کامران‌میرزا مرا رها کرد. اگر امین خلوت نبود، افتاده بودم روی زمین. زن‌ها هم تا این خبر را شنیدند، از اتاق زدند بیرون و حالا سکه‌های طلا و نقره بود بود که می‌ریخت روی سر بهرام و او بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس فقط سکه‌ها را برمی‌داشت و به جیب می‌انداخت. نفس راحتی کشیدم و دیگر نه به فکر مزاجم بودم و نه حیاط خون‌آلود کاخ. قزاق از دیدن آن حیران و مات بود. لابد با خودش می‌گفت آن‌‌ها در بهارستان جنگیده‌اند و خون در این کاخ به زمین ریخته است. با اشاره‌ی کامران‌میرزا نوکری بهرام را به طرف در برد. گفتم زودتر جنازه‌ی این حیوان‌ها را جمع کنند و آن‌هایی را که سر بریده‌اند، بدهند به فقیر بی‌چاره‌ها و خفه‌شده‌ها را هم ببرند بیرون کاخ و صحن حیاط را بشورند و دیگر نمی‌خواهم خون را ببینم.

کالسکه حرکت کرد و حالا شتابی گرفته بود که می‌ترسیدم پای اسب‌ها به چاله برود یا بلغزد و زمین بخورد. آسمان را هم نگاه می‌کردم تا ببینم شاه جغدها هم حرکت کرده یا نه. اما آسمان خالی بود. نه کلاغی بود و نه جغدی. از خیابان ناصریه زدیم بیرون و نگاهی به دست راست انداختم. خیابان چراغ‌گاز خلوت بود و راست به طرف لاله‌زار رفتیم تا از آن‌جا راهی جاده‌ی سلطنت‌آباد بشویم.

 

درباره‌ی نویسنده:

محمد قاسم‌زاده متولد ۱۳۳۴ در نهاوند، داستان‌نویس ساکن تهران است. قاسم‌زاده در دهه‌ی هفتاد در جریان همکاری با انتشارات کاروان و انتشار چند رمان از جمله “توراکینا” به دوستداران ادبیات معرفی شد. تازه‌ترین اثر داستانی او، “چیدن باد” است که از جانب نشر قطره منتشر شده است.