قدسی خانم در نیویورک

نویسنده
ابراهیم نبوی

» صفحه‌ی بیست

صفحه‌ی بیستم از کتاب دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم، نوشته‌ی دی جی سالینجر و ترجمه‌ی احمد گلشیری:

«… ایستاد و دست چپش را، که لاک‌ هایش خشک نشده بود، در هوا تکان داد. زیرسیگاری انباشته از ته سیگار را با دستی که لاک هایش خشک شده بود برداشت و به طرف میز عسلی، که تلفن رویش بود، برد. روی یکی از دو تختخواب یک شکل و مرتب نشست – حالا زنگ پنجم یا ششم بو – و گوشی را برداشت.

گفت: «آلو». انگشت های دست چپش را جدا از هم و دور از پیراهن ابریشمی سفیدش نگه داشته بود. این پیراهن به جز سرپایی ها تنها چیزی بود که به تن داشت – انگشترهایش توی حمام بود.

تلفنچی گفت: «با نییورک صحبت کنین، خانم گلاس.»

زن جوان گفت: «متشکرم.» و روی میز عسلی برای زیرسیگاری جا باز کرد.

صدای زنی شنیده شد: «میوریل، تویی؟»

زن جوان گوشی را اندکی از گوشش دور کرد و گفت: «بله، مامان. حالتون چطوره؟»

«یه دنیا نگرانت بودم، چرا تلفن نکردی؟ حالت خوبه؟»

«دیشب و پریشب سعی کردم باتون تماس بگیرم. آخه تلفن این جا…»

«حالت خوبه میوریل؟»

دختر زاویه میان گوشی تلفن و گوشش را بیش تر کرد. «خوبم. فقط هوا گرمه. امروز گرم ترین روزیه که فلوریدا…»

«چرا تلفن نکردی؟ یه دنیا نگرانت…»

زن جوان گفت: «مامان، عزیز من، سرم داد نکشین. صداتون خوب میاد. دیشب دو بار تلفن کردم. یه بار بعد از…»

«به پدرت گفتم احتمالا شب تلفن می کنی. اما نه، مجبور بود… حالت خوبه، میوریل؟ راستشو به من بگو.»

«حالم خوبه. خواهش می کنم این حرفو تکرتر نکنین.»

«کی رسیدین؟»

«نمی دونم. چهارشنبه، صبح زود.»

«کی پشت فرمون بود؟»

زن جوان گفت: «خودش. اما عصبانی نشین. خیلی خوب رانندگی کرد. تعجب کردم.»…

 

نُه داستان

جی. دی. سلینجر، سی و یک داستان کوتاه نوشته که همه در فصلنامه ها و مجله های گوناگون چاپ شده است، اما از این میان، او نه داستان را برگزیده و در یک کتاب با عنوان «نه داستان» منتشر کرده است. مجموعه نه داستان با عنوان دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم و به ترجمه احمد گلشیری در سال 82 منتشر شده است. داستان های این مجموعه؛ «یک روز خوش برای موزماهی»، «عمو ویگیلی در کانه تی کت»، «پیش از جنگ با اسکیموها»، «مرد خندان»، «انعکاس آفتاب بر تخته های بارانداز»، «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت»، «دهانم زیبا و چشمانم سبز»، «دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم».

 

انزوای یک نویسنده

جی دی سلینجر، با وجود محدودیتش در مضمون و نیز در تکنیک داستان نویسی، جالب ترین داستان نویس معاصر امریکاست. راز گیرایی هنر او هنوز کشف نشده است. از دهه بیست قرن بیستم، یعنی دوران ارنست همینگوی و اسکات فیتز جرالد، هیج نویسنده ای چون سلینجر، علاقه همگان را در امریکا جلب نکرده و چون او بر قله های شهرت دست نیافته است. با این همه، سلینجر تا وقتی که زنده بود، از حضور و مطرح شدن در جامعه امریکا سر باز زد. او از شهرت بیزار بود. اگر در خیابان غریبه ای او را صدا می زد، او بر می گشت و پا به فرار می گذاشت. او اصرار کرده بود که عکسش را که در چاپ اول و دوم ناتور دشت چاپ شده بود، در چاپ های بعدی حذف کنند. سلینجر از وقتی که ساموئل گلدوین بر اساس یکی از داستان هایش به نام «عمو ویگیلی در کانه تی کت» فیلمی ملودرام و گریه درآر با بازی سوزان هیوارد ساخت، برای همیشه از هالیوود هم زده شد و هیچ گاه حاضر نشد هیچ یکی از آثارش را به تهیه کنندگان فیلم بفروشد. او حتا در پاسخ الیا کازان، که می خواست بر اساس ناتور دشت او نمایشی روی صحنه ببرد گفت: «هولدن خوشش نمی آید!»

سلینجر درباره انزوایش گفته است که به این انزوا نیاز دارد تا خلاقیتش دست نخورده بماند و کسی نباید در طول سال های کار، آرامش او را بر هم بزند. «چاپ کتاب دردسر به دنبال دارد و نویسنده را از زندگی معمولی باز می دارد. از این که کسی توی آسانسور سر صحبت را با من باز کند، یا در خیابان سر راهم را بگیرد، یا بخواهد چه دارم و چه ندارم، بیزارم. دلم می خواهد تنها باشم. کاملا تنها. دلیلی ندارد که زندگی ام از خودم نباشد.»

درباره سلینجر گفته اند که گنجینه فوق العاده ای از فیلم های کلاسیک امریکا داشته است.

هر سال خیل عظیم مشتاقان او، یا همان زایران ادبی، از تپه ای که خانه نویسنده بر آن بود، بالا می رفتند تا به دیدار استاد نائل شوند، اما در آن جا با حصار بلند خانه اش رو به رو می شدند که دروازه اش به روی کم تر کسی باز شده بود. جالب است که دو نفر از همسایگان سلینجر که دیگر کاسه صبرشان لبریز شده بود، وقتی سلینجر و خانواده اش نیستند، نردبانی را بر آن حصار بلند تکیه می دهند، از آن بالا می روند و وارد خانه می شوند. در پشت آن حصار دست نیافتنی، آن ها یک خانه ساده اخرایی رنگ یک طبقه به سبک نیو اینگلند می بینند. یک باغچه کوچک، و صدمتری دورتر از آن، اتاقکی سلول مانند و سیمانی، که پنجره اش رو به آسمان باز می شود. در این سلول، جز یک بخاری، یک میز دراز با یک ماشین تحریر، تعدادی کتاب و یک قفسه بایگانی چیز دیگری دیده نمی شود.

اما این دیوارهای بلند، یا در واقع، حصار امن سلینجر، سرانجام فروریخت. در 1982، منتقدی مشهور به نام یان هامیلتن، با همکاری ناشری معتبر به نام رندم هاوس، دست به نوشتن زندگینامه سلینجر زد. هامیلتن برای نوشتن این زندگینامه، صد هزار دلار پیش پرداخت گرفت که نیمی از آن صرف پژوهش شد. هامیلتن نخست، پنهانی با خانم دورتی اولدینگ، کارگزار سلینجر مصاحبه ای انجام داد اما نتوانست در زره سلینجر کوچک ترین رخنه ای ایجاد کند. او در این راه به کتاب راهنمایی برخورد که جای تک تک نامه های سلینجر را مشخص کرده بود. مطالعه نامه های سلینجر در واقع گفت و گو با نویسنده بود. هامیلتن تصویر هنرمند در جوانی را یافته بود. او قسمت های بسیاری از نامه ها را در کتاب خود گنجاند. در ماه مه 1986، کتاب آماده چاپ شد. ناشر شصت جلد ار نمونه سفید جلدشده کتاب را در اختیار منتقدان قرار داد. کتاب قرار بود در ماه اوت، یعنی سه ماه بعد منتشر شود. دورتی اولدینگ، نسخه ای از نمونه سفید را به چنگ آورد و به نشانی سلینجر پست کرد. جنجال از همین جا آغاز شد. سلینجر از نویسنده و ناشر کتاب به اتهام تخلف از مقررات اداره کاپی رایت امریکا شکایت کرد. در دادخواست آمده بود که هامیلتن به نامه هایی که او به دوستان و ناشران خود نوشته دستبرد شده است. سلینجر نوشته بود: «باور نمی کنم که نویسنده ای چون یان هامیلتن، که وکیلی باهوش در کنار خود دارد، دل و روده آن چه را من سال ها پیش نوشته ام بیرون بکشد و کتابی بنویسد که بدون آن ها زندگینامه ای کسالت بار و بی روح از کار در می آمد.»

سلینجر طبق قرار تعیین شده در ساعت دو بعدازظهر در دادگاه حضور یافت. جلسه دادگاه شش ساعت به درازا کشید. او نه تنها به پرسش هایی پاسخ داد که عمری از آن ها گریزان بود، بلکه در دل یک روز شلوغ؛ در جایی چون منهتن به ضبط گفته های خود نیز ناگزیر تن در داد.

 

جروم دیوید سلینجر

سلینجر در سال ۱۹۱۹ در منهتن نیویورک از پدری یهودی و مادری مسیحی به دنیا آمده است. در هجده، نوزده‌سالگی چند ماهی را در اروپا گذرانده و در سال ۱۹۳۸ هم‌زمان با بازگشت‌اش به آمریکا در یکی از دانشگاه‌های نیویورک به تحصیل پرداخته، اما آن را نیمه‌تمام رها کرده است.

اولین داستان سالینجر به نام «جوانان» در سال ۱۹۴۰ در مجله استوری به چاپ رسید. چند سال بعد (طی سال‌های ۱۹۴۵ و ۱۹۴۶) داستان ناتور دشت به شکل دنباله‌دار در آمریکا منتشر شد و بعد در سال ۱۹۵۱ روانه بازار کتاب این کشور و بریتانیا شد.

ناتور دشت اولین کتاب سلینجر در مدت کمی شهرت و محبوبیت فراوانی برای او به همراه آورد و بنگاه انتشاراتی «راندم هاوس»، در سال ۱۹۹۹ آن را به عنوان شصت و چهارمین رمان برتر قرن بیستم معرفی کرد. این کتاب در مناطقی از آمریکا به‌ عنوان کتاب «نامناسب» و «غیراخلاقی» شمرده شده و در فهرست کتاب‌های ممنوعه دهه ۱۹۹۰ - منتشرشده از سوی «انجمن کتابخانه‌های آمریکا» - قرار گرفت.

سلینجر این مردی که از پدر و مادری یهودی مسیحی به دنیا آمد و درباره اش گفته اند که بودایی بوده و شش انگشت داشته! این شخصیت اسرارآمیزی که از تمام کاراکترهای عجیب و غریبش، بیگانه تر بود، در ۲۷ ژانویه ۲۰۱۰ در شهر کوچک کورنیش در نیوهمپشایر درگذشت.

 

سه داستان منتشرنشده

روزنامه گاردین در سالی که گذشت، خبر داد که سه داستان چاپ نشده از سلینجر که شامل یکی از نسخه‌های اولیه «ناطور دشت» نیز می‌ شود و خود سلینجر دستور داده بود تا چندین دهه بعد از مرگش نیز منتشر نشوند، بر روی اینترنت قرار گرفته‌ اند. شرایط تعیین شده برای این داستان‌ها کاملا واضح بود: داستان قرار نبود تا تاریخ بیست و هفتم ژانویه سال 2060، یعنی نیم قرن بعد از مرگ سلینجر منتشر شود. دو داستان دیگر با نام‌های «پائولا» و «تولد پسر» نیز در دانشگاه تگزاس با وضعی مشابه نگهداری می‌شدند. کنت اسلاونسکی که از محققان و نویسندگان بیوگرافی سلینجر است و هر سه داستان را در کتابخانه‌های دانشگاه‌ها خوانده به وبسایت بازفید گفت که متن‌ها به نظر دقیق می‌رسند. او اضافه کرد که انتشار این آثار غیراخلاقی بوده، اما رونویس‌ها دقیق هستند و با نسخه‌های اصل خود او مطابقت می‌کنند.

 

سلینجر در ایران

رمان ناتور دشت، با ترجمه محمد نجفی، سلینجر را به عنوان یکی از نویسندگان بزرگ امریکای معاصر، به ایرانیان معرفی کرد. این ترجمه با اقبال فوق العاده ای از جانب خوانندگان رو به رو شد و به سرعت به چاپ های بعدی رسید.

می توان گفت که تمامی آثار سلینجر به فارسی ترجمه شده اند و می توان یک کتاب او را در ایران با چند ترجمه مختلف هم پیدا کرد.

داریوش مهرجویی، فیلم پری را با اقتباس از دو داستان «فرانی و زویی» و «یک روز خوش برای موزماهی» ساخته است.