گزیده ی فیس بوک به انتخاب روز…
آقای فرهادی سکوت را بشکن…
یک – حسین زمان :
گیرم که همه روزنامه ها، هفته نامه ها، ماهنامه هاو فصل نامه ها را لغو مجوز کردید. گیرم که همه دیش های ماهواره را از فراز همه خانه ها به پایین کشیدید و ارتباط مردم را از طریق ماهواره ها با دنیای بیرون قطع کردید. گیرم با قطع ارتباط مردم ایران با شبکه اینترنت جهانی برگی دیگر بر اوراق کتاب افتخارات خود افزودید. گیرم خانه سینما را تعطیل و کارگردانان سینما را خانه نشین کردید. گیرم جرأت نقد و شجاعت اعتراض را از اقشار مختلف جامعه گرفتید و گیرم توانستید کاری کنید تا کسی نبیند، کسی نشنود و کسی نگوید.گیرم همه این کارها در توانتان باشد و بتوانید در یک کلام اوین را به کل ایران تعمیم دهید، آنوقت به من بگویید واقعا چه لذتی است در زندانبانی این زندان بزرگ ؟
دو - سهیل پرهیزی :
سلام، جناب فرهادی عزیز، همانطور که مستحضرید، این روزها سینمای ایران و اهالی آن، روزهای پر التهابی را پشت سر میگذارند، و هر یک از هنرمندان دردمند سینما،به نوعی برای نجات همین پیکر نحیف و بیمار،که بر آن شده اند تا با انحلال خانه سینما ضربه آخر را بر او وارد کنند، حرفی زده، حرکتی انجام داده، سیمرغی برگردانده، و یا اعتراض خود را اعلام داشته اند. میخواستم بدانم آیا شما هم در این روزهای پر التهاب سینمای ایران، و پر جایزه سینمای جهان برای شما، نمیخواهید همدردی خود را اعلام دارید؟! چون حتم دارم، با موفقیتهای اخیر شما، با فیلم جدائی نادر از سیمین، و جهانی شدن آن، و نزدیکی به مراسم اسکار،حرف شما اعتبار خاصی خواهد داشت، و اینگونه حتی میشود،خبر انحلال خانه سینما را که یکی از مهمترین مرکز های هنری ایرانیان و اصلیترین مرکز صنفی سینماگران ایرانی است، به گوش دنیا رساند، تا شاید نه تنها انحلال صورت نگیرد، بلکه آقایان از مواضع خود هم عقب نشینی کنند، و لااقل احترام سینماگران را حفظ نمایند.
سه – مریم شبانی :
فیس بوک می گوید تولد محمدجواد مظفر است…و من اکنون یک کوچه پایین تر از دفتر سابق و دوست داشتنی انتشارات کویر نشسته ام و دلم پر کشیده به روزهای گذشته که می توانستم بی بهانه شماره تلفن او را بگیرم و قرار دیداری در دفتر نشر بگذارم…امروز اما زیر لب تولد محمدجواد مظفر را تبریک می گویم و دلم می گیرد…
چهار – احمد پورنجاتی :
آهای همکاران پزشک!
سوگند نامه ی بقراط رااز شما ربوده اند؟,
از حافظه تان کمک بگیرید, اگر وجدانتان رامرخص نکرده اید!
جان شریف ترین انسانها - در چنبره ی زالوی سیاه- در خطر است:
مسعود باستانی و عبدالله رمضانزاده و ابوالفضل قدیانی, نمونه اند.
کاری کنید که سوگند تامه بقراط, بوی نا نگیرد!
پنج – خانه ی سینمای ایران:
سعیده سهرابی:
گاهی دیوانه هایی کینه ای جمع میشوند،و با هم تصمیم میگیرند،برای اینکه آب را به زمین بایر و کوچک خود برسانند،سرچشمه ای را کور کنند،حتا به قیمت خشکی باغ بزرگ مجاور که با تمام سنگ هایی که آنها شب به شب،لابه لای خاک حاصل خیزش پنهان میکنند،و گلهایی که شبانه میچینند،تا میوه نشود،هنوز حاصل خیز است! و راه رود را هم به سمت خود برگردانند،تا بلکه از آن به بعد،زمین بایر آنها هم،جای علفهای هرز،گل بشکفد،میوه دهد،و مردم خریدار میوه ی آنها باشند!؟و یادشان میرود که نه تنها زمین آنها حاصل خیز نیست،بلکه خودشان هم باغدار نیستند،و مردم هم آنقدر فهم دارند که فرق بین میوه خوب و بد را بفهمند؟!
و حالا ماجرای انحلال خانه سینما، اعضایش و سینمای ایران را در برابر آقای وزیر ارشاد و سلحشور جماعت،تلویزیون ملی وضرغامی قرار دهید و با این قصه مقایسه کنید؛حتما به نتیجه میرسید؟!
قابل توجه آقایان،به درک و فهم مردم درباره سینما توهین نکنید؟!با انحلال خانه سینما،و دولتی کردن سینما،تلویزیون را به سینماها نکشید،که مردم مجبور شوند،در سینما هم با خودشان ماهواره بیاورند و به اینترنت وصل شوند؟!گرچه با داخلی شدن اینترنت و جمع آوری ماهواره ها،و انحلال خانه سینما،شما حتا،یک فیلم خوب دیدن را هم بر این مردم،حرام میدانید؟!!
شش – مهدیه گلرو:
بخشی از دلنوشته مهدیه گلرو از زندان اوین برای همسر دربندش:
صبوری این سالها هدیه عشق است به من که آتشی را در من آفرید که نه وحشت، نه دوری نتوانست بر آن چیره شود، عشق پاداش است پس از رنج برای دلی که به لذت حقیر مادی دلبسته نباشد.
زندانی عاشق همیشه صبورتر است، که غمگین، آرام و سرافراز می تواند بگوید « من هر آنچه داشتم توانستند بگیرند و تو تنها چیزی در قلبت پنهان می کنی که نایافتنی است و آن عشق است که گم نمی شود، نمی کاهد و تو را امیدوار می کند، شاید پیشتر از اینها می مُردم اگر عاشق نبودم!! و حالا من بی هیچ کینه از تلخی هایی که تجربه کرده ام و دیدم می نویسم، که چنین رنجی عشق را بارور می سازد، روزهایی بود که من همه چیز را گم کردم، جوانی، شور و آزادی را اما عشق ماند و مرا مدد داد، تا روزی جوانی و شور و آزادی را دوباره تجربه کنم.
هفت – امین احمدیان:
گلویم
بخاطر چای هایی که با تو نخورده ام می سوزد..
هر استکان چای که برای خودم میریزم
به پای تو مینویسم..