از اینجا

نویسنده

پناهی بیشتر یک جوینده است تا یابنده…

جاناتان رزنبام

“رئیس جمهور جنگ”  یک تصویر است. یک جمله در یک متن یا در یک خطابه بلیغ و بلندبالا نیست. یک تصویر، درست مثل اتاقی خالی و پیامی است که از ورود فردی به اتاق که اثاثیه ای را به درون حمل می کند، می توان دریافت کرد.

 

 

 

اگر می خواستم تصویری از جورج واشنگتن، شامل تصاویری از آمریکایی ای که در انقلاب مرده بود ارائه دهم، آیا احتمال این وجود داشت که تماشاگران این تصویر را سند محکومیت واشینگتون به شمار آورند؟ من اعتقاد دارم که این اتفاق نمی افتاد. می توانست به عنوان مظهر مرگ و بزرگداشت رهبر بزرگ تلقی شود. مظهری که مسلماً توهین آمیز یا آزارنده نبود. این واقعیت که «رئیس جمهور مرگ» به این شکل به نظر می آید به هیچ وجه به خاطر قدرت ذاتی و درونی «رئیس جمهور مرگ» نیست، بلکه ریشه در جایی دیگر دارد.

چهارمین فیلم جعفر پناهی، نوشته عباس کیارستمی، نقاط مشترک فراوانی با «ساعت بیست و پنجم» اسپایک لی، فیلم محبوب من در سال گذشته، داشت. سپتامبر سال گذشته، در فستیوال فیلم تورنتو، (Crimson Gold) طلای سرخ را دو بار دیدم و به نظر می رسید که با وجود سادگی و صداقتش ارزش های فراوانی برای ارائه کردن دارد، ارزش هایی همان قدر ایرانی، که جهانی. به تازگی با تماشای دوباره فیلم، دریافتم که سادگی آن پا برجا است و پژواکش پرطنین تر شده است.این فیلم ایرانی درست مثل «ساعت بیست و پنجم»، چیز مهمی درباره آنگونه که می زی ایم برای گفتن دارد، هر چند که شیوه اش متکبرانه و آموزگارمآبانه نیست. (تنها مورد استثنا، از قرار معلوم، نمای بی ربط و نامربوط نخستین است.

یکی از آن شخصیت های فرزانه و بخرد کیارستمی _ مثل تاکسیدرمیست در طعم گیلاس و دکتر در باد ما را خواهد برد _ که به کافه ای وارد می شود و با زیرکی و بزرگواری بی خود و بی جهت سخنرانی غرایی درباره ظرایف اخلاقی دزدی برای قهرمان و بهترین دوستش که تنها یک کیف پول کش رفته اند ارائه دهد.) پناهی بیشتر یک جوینده است تا یک یابنده و آنچه که باید درباره دنیای مدرن به طور عام و ایران معاصر به طور خاص، بگوید نمی تواند به یک پیام ساده خلاصه شود. «رئیس جمهور مرگ»، تصویری از جورج دبلیوبوش ارائه می دهد که از صدها عکس کوچک سربازان آمریکایی که در عراق کشته شده اند ساخته شده، یک تصویر، نه یک سخنرانی بلیغ و غرا اتاق خالی دیگری که پیامش در اثاثیه شخصی یک فرد نهفته است.

 

 

 

کیارستمی «طلای سرخ» را از داستانی در روزنامه الهام گرفته بود. داستانی درباره یک مامور تحویل پیتزا در تهران که در یک حمله مسلحانه به جواهرفروشی، صاحب مغازه را به قتل رساند و پس از آن خودش را نیز کشته بود. بعضی از منتقدان عقیده دارند که این داستان، اصالتاً آمریکایی است، اما به نظر من در دنیای امروزین که با این سرعت در حال کوچک شدن است، این فرض کمی قابل تردید و مشکوک به نظر می آید.

فیلمنامه کیارستمی، بهترین فیلمنامه ای که تاکنون برای کارگردانی دیگر نوشته است، تلاش می کند دریابد که چه چیز این مرد را به این مرحله کشانده است. این تلاش با اتفاقات محوری ای آغاز می شود که قبل از پرش بدون گذار به چند رویداد که در گذشته برای مامور تحویل پیتزا (که هم نام با بازیگرش حسین عمادالدین است) و بهترین دوست و همکارش علی (Sheissi کامیارشیخی) اتفاق افتاده اند، از دریچه دوربین مراقبت در درون مغازه جواهرفروشی به نمایش گذاشته می شود.

یک پاسخ محتاطانه و ناقص به این پرسش، شاید مورد تمسخر قرار گرفتن به خاطر طبقه اجتماعی باشد _ حسین و علی هر دو در مغازه جواهرفروشی و بعدها همراه با خواهر علی، مورد تمسخر قرار می گیرند _ و به خاطر آزاد دیدن ها و به ستوه آمدن های در ظاهر کوچک و کم اهمیت که بی شک به عنوان یکی از اجزای طبیعی و نرمال زندگی شهری معاصر به شمار می آیند.

تمسخر و آزار دو جنبه از یک وجود واحدند، که از پارانوئید اجتماعی و از بی تفاوتی بنیادین نسبت به رنج های مردم عادی _ که مسلماً به مردم ایران محدود نمی شود _ نشأت می گیرند.

هیچ کدام از فیلم های ایرانی که تاکنون دیده ام، از جمله فیلم های کیارستمی، به خوبی این فیلم فضا و نمای شهر تهران را (که در سال ۲۰۰۰ یک هفته از آن دیدن کرده ام) تصویر نکرده اند: آلودگی، شلوغی و ترافیک و تفاوت طبقاتی که از زندگی روی کوه ها در شمال شهر آغاز می شود. اما دستاورد بزرگ تر طلای سرخ، اشاره به تجربه هر روزه ای است که در سرتاسر جهان مشابه است، که در این فیلم حتی از جدیدترین فیلم کیارستمی، ۱۰، نیز پیشی گرفته است که دیدی تقریباً انحصاری به طبقه متوسط اجتماع دارد و نقد اجتماعی آن کمتر بخردانه و کمتر کنایه آمیز و معنادار است.

تجربه آزار و عذاب هر روزه حسین، در نمایی طولانی در نیمه های فیلم و در دومین یا سومین تحویل پیتزا با خشونت و جدیت هر چه تمام تر به تصویر کشیده می شود. در اولین تحویل، توسط یکی از هم رزمان سابقش در جنگ ایران و عراق شناخته می شود که به رغم درمان و مصرف دارو از عواقب اثرات حمله شیمیایی، در رنج است و چهره اش کاملاً تغییر کرده است، طی سومین تحویل پیتزا، به داخل یک سوئیت پنت هاوس بسیار مجلل متعلق به یک ایرانی ثروتمند (که او نیز با هنرپیشه اش، پورنگ نخعی، هم نام است) دعوت می شود.

این مرد که به تازگی از آمریکا به ایران مراجعت کرده است، او را به خوردن پیتزا دعوت می کند زیرا زنی که پیتزا را به خاطر او سفارش داده، او را ترک گفته است.در دومین تحویل پیتزا، پلیس و سربازی جوان ساختمان آپارتمانی را محاصره کرده اند که در طبقه دوم آن یک مهمانی بر پا شده است و به حسین اجازه نمی دهند که پیتزاها را به طبقه سوم ببرد. کم کم پی می بریم آنها قصد دستگیر کردن افرادی که مهمانی را ترک می کنند دارند.

آنها حتی به او اجازه نمی دهند به رئیسش تلفن بزند و از او راهنمایی بخواهد که چه باید بکند زیرا فکر می کنند او قصد خبر کردن افراد حاضر در مهمانی را دارد. بنابراین او را وادار می کنند که در خیابان بایستد و نظاره گر مهمانی ای باشد که هیچ گاه نمی تواند در آن شرکت کند. ما فقط سایر افراد حاضر در مهمانی را از پنجره مشاهده می کنیم، نزدیک ترین نمایی از طبقه متوسط که در سرتاسر فیلم می توان دید.

در نهایت او پیتزاها را به پلیس ها و سرباز تعارف می کند و زندگی هر روزه به این شکل نامعقول و عبث ادامه دارد. ارعاب و تهدید دیوان سالارانه پارانوئیدواری، که اتفاقی را چند روز پیش در «اوهیر» به خاطرم می آ ورد. جایی که قوانین جدید تقریباً تمام افراد خارجی که قصد ورود به آمریکا دارند وادار می کند قبل از ورود شناسایی شوند و اثر انگشت ارائه دهند. مسئله ای که باعث شده است صف ها در فرودگاه برای آنها طولانی تر و کندتر شوند در حالی که من به عنوان یک شهروند آمریکایی مجبور نبودم به آن اندازه معطل شوم.

باید می اندیشیدم که چگونه آزار دادن، توهین کردن و مورد تحقیر قرار دادن هزاران بازدیدکننده در روز می تواند کشوری امن تر را برایمان به ارمغان آورد. در سال ۲۰۰۰، خود جعفر پناهی به خاطر امتناع از ارائه اثر انگشت در نیویورک، بین راه هنگ کنگ به آمریکای جنوبی از آمریکا اخراج شد و برای اعتراض به عمل گرفتن اثر انگشت از تمام ایرانیانی که به این کشور سفر می کنند، او نیز اکنون از ورود به آمریکا امتناع می ورزد.

پناهی پاییز گذشته در گفت وگو با «دیوید والش» منتقد اظهار داشت: «نابرابری و بی عدالتی در هر کشوری و در سرتاسر جهان وجود دارد. اما نکته اصلی هنگامی قابل توجه است که شکاف بین فقیر و غنی عمیق تر می شود و امروزه مشکل اصلی همین است.» او درباره ایران نظر می دهد اما این مسئله در مورد بسیاری از کشور ها، از جمله آمریکا نیز صادق است.

برخلاف سه فیلم اول پناهی _ بادکنک سفید، آینه، دایره- طلای سرخ بر شخصیت های زن و نابرابری و بی عدالتی که نوعاً از آن رنج می برند تاکید ندارد.در این فیلم از ثروتمندان کاریکاتوری مارکسیستی نمایش داده نمی شود.اگر پناهی درباره طبقات اجتماعی نظریه ای برای به فروش گذاشتن داشت، باید نخعی را در تضاد با حسین درست به اندازه صاحب جواهرفروشی متکبر و پرنخوت تصویر می کرد. اما نخعی به خاطر تمام خودخواهی های بیمارگونه اش با او با مهمان نوازی و به عنوان هم طراز خود رفتار می کند و در مدت حضور حسین در پنت هاوس نخعی تنها زمانی است که او را در آرامش می بینیم.

این سکانس بلافاصله قبل از صحنه دزدی بی ثمر مغازه جواهرفروشی قرار گرفته است _ تناقضی که یکی از رمزآلودترین تکانه های فیلم است. در مصاحبه با «والش» پناهی می گوید که عدم علاقه حسین به دزدی از نخعی نشان می دهد که او یک دزد نیست. پس آیا حق داریم نتیجه بگیریم که شب در ظاهر باصفا و بی غل وغشی که در پنت هاوس می گذراند انگیزه رفتار جنایتکارانه او به خاطر دیدن آنچه که نمی تواند داشته باشد است؟

فیلم از گفتن چنین چیزی امتناع می ورزد، هر چند که به نظر من باید به این نتیجه برسیم که رفتار دوستانه نخعی فقط تاکیدی است بر غیرممکن بودن پیوستن حسین به طبقات بالاتر از خودش. در تورنتو، «رابین وود» منتقد، این سکانس را با صحنه های ولگرد و میلیونر در «روشنایی های شهر» چارلی چاپلین مقایسه می کرد. به نظر من در فیلم طلای سرخ بیشتر شخصیت های اصلی در حاشیه طنز حرکت می کنند. حسین بزرگ و کند است، علی کوچک و پرجنب وجوش و گاه به یک نمایش کمدی دو نفره مثل لورل و هاردی شبیه می شود. سرباز نوجوان، شوخ طبع و بذله گوست و در صحنه پنت هاوس، لذت نهفته در شیرجه عجیب و خنده آور به درون استخر، بیشتر انرژی کمیک اش از حرافی بی وقفه و عصبی وودی آلن وار نخعی نشات می گیرد. البته این یک تصادف است، اما فیلم دیگری که با عنوان طلای سرخ در اطلاعات سینمای اینترنت با آن روبه رو شدم یک کمدی وسترن بود.

اگر کمدی آمریکایی در پس شیوه گمراه کننده فیلم نهفته باشد، فیلم دیگری را که می توان با آن در ارتباط دانست هر چند که ممکن است کمی غیرمنتظره به نظر بیاید، فیلم «راننده تاکسی» است _ البته «راننده تاکسی» بدون خمار گونگی تصویربرداری سبک گرایانه مارتین اسکورسیزی، موسیقی رمانتیک «برنارد هرمن» یا بازی جذاب و خیره کننده «رابرت دنیرو» هر چند که طلای سرخ می تواند تصویری قاطعانه از انزوای شهری و ناامیدی یک سرباز قدیمی فراموش شده باشد _ به صحنه کوتاهی بیندیشید که حسین به آپارتمان تاریک و دلگیرش باز می گردد و با لباس روی تخت به خواب می رود بدون اینکه به خاموش کردن چراغ اهمیت بدهد. در واقع، حضور تنهای حسن عمادالدین _ نابازیگری مثل همه نابازیگران دیگری که پناهی در فیلم های خود به بازی گرفته است _ به فیلم روح و راز گونگی زیادی بخشیده است.

حسین در زندگی واقعی نیز مامور چاق تحویل پیتزا، بی احساس و سرباز قدیمی جنگ ایران و عراق است که اتفاقاً کمی هم پارانوئید و اسکیزوفرنیک است _ چیزی که پناهی ادعا می کند به هنگام انتخاب وی برای این نقش از آن اطلاعی نداشته است. چیزی که باعث شده است فیلم، تصویرگری از کابوسی برای همه کسانی که در این قضیه درگیرند، از جمله عمادالدین باشد، هر چند که نمی توان کس دیگری را در نقش او تصور کرد.

شاید به این دلیل که پارانوئید نهادینی که به تحقیر هر روزه و ناکامی ها و سرخوردگی های شخصیت ها منجر می شود که او بار ها و بار ها آن را پس و پیش می کند، جزء حیاتی ای از بافت فیلم باشد نه جمله بندی یا استدلال و دلیل و برهان آن.