“صدا”ی رنجور و “سخنان” عمیق و پر صلابت عباس امیرانتظام در گفت و گو با محمد نوری زاد عزیز، نمادی از وضعیت دموکراسی خواهی و وطن دوستی در سرزمین ماست…
زندگی جمعی اجباری زندانی در زندان عمومی تجربیات تلخ و شیرین فراوانی به همراه دارد که بیشتر از آنچه که از جنس “دانسته” باشد از جنس “فهمیده” و “لمس شده” است. این “حس” و “تجربه” مثبت و منفی می تواند روی زندانی آثار مفید و مثبت و یا برعکس مخرب و حتی فاجعهآمیز بسیاری برای آینده باقی بگذارد. اما یکی از تجربههای عموما مثبت زندان برای زندانیان، دیدن، زیستن و تجربه از نزدیک افراد و طیفهای مختلف نظری و سیاسی و عینی شدن روی آنان است. بسیاری از وقایع پس از انقلاب و کشمکشهای گاه بی رحمانه در سطوح فوقانی سیاست از یکسو و یا تساهلها و تحملهای قابل تحسین و راهگشا از سوی دیگر، علاوه بر ریشههای فکری و یا تربیتی خانوادگی، به طور جدی و عمیق ریشه در تجربه زیسته زندانیان سیاسی در زندانهای حکومت پهلوی داشت. ای کاش آیتالله خمینی نیز همانند آیتالله منتظری مدتی تجربه زندان جمعی و درک از نزدیک زندانیان از جریانهای فکری مختلف و بخصوص زندانیان غیرمذهبی یا مذهبی غیرسنتی را داشت؛ در آن صورت “شاید” برخوردهای از اول خطکشیشده و گارد بسته و رفتار سختگیرانه وی در مورد “غیرخودیها” شکل و روند دیگری پیدا میکرد؛ شاید.
زندان گاه میتواند به خاطر عینیت خود و تماس واقعی زندانیان با یکدیگر از شکافها و فاصلههای شگرف “پارادایم”های فکری ـ– سیاسی متفاوت و حتی متضاد به طور طبیعی و به سهولت بکاهد و مانع تسری تفاوت و حتی تعارض در اندیشه به تخاصم در عمل و رفتار شود. زندان بسان تیزاب سلطانی میتواند خشم و خشونت بین پارادایمها را درمان کند (همان طور که به طور عکس میتواند فاصلههای کم و محدود را بسان قانقاریای پیش رونده به درهای عمیق و پرچرک و خون تبدیل کند).
در هر حال، در رابطه با عباس امیر انتظام، برای من به عنوان فردی که در اوان جوانی این تجربه را لحظه لحظه لمس و جرعه جرعه سرمیکشید، تجربه مثبت و درمانگری بود. بین تفکر و نحوهی رویکرد سیاسی نسل ما (اکثریت تقریبا قریب به اتفاق آن، از نحلههای مختلف) با تفکر و رویکرد آقای انتظام شکاف پارادایمی بزرگی وجود داشت. نسلی که انقلابی میاندیشید و خواهان شکافتن سقف فلک و درانداختن نظمی نو بود و تفکری که نظم جهانی را به رسمیت میشناخت و خواهان زیستن در درون آن بود.
هر “مشی” سیاسی، “منش” خاص خویش را میپرورد، با همه نکات و پیامدهای مثبت و منفیاش. مشی انقلابی فرآوردههای مثبت و بسیار راهگشایی چون ایثار و فداکاری، قوت و قدرت روح جمعی و تخصیص وقت و وجود و… برای آزادی(در زندانها) و استقلال(در جبهههای جنگ) و… داشت، اما یک خصیصه منشی منفی این مشی، نوعی سردی و بیاعتنایی و حتی میتوان گفت “بیرحمی” در باره معتقدان به پارادایمهایی بود که آنها را راست، سرمایهدارانه و یا امپریالیستی میدانست. این منش به سهم خود یکی از تسهیلگرهایی بود که باعث شد خشونت از انسانهای بد و حتی جنایتکار به اصطلاح طاغوتی آغاز شود اما به تدریج دامن خود انقلابیون را بگیرد(انقلاب فرزندان خود را میخورد) و زندانهای دربرگیرنده “بازماندگان رژیم پهلوی” دیگر خالی نشوند و این بار پر شوند از زندانیان آزادی خواه و عدالتطلب دگراندیش و معتقدان به درک و دریافت های متفاوت از قرائت رسمی حاکم و همین طور امتداد پیدا کند تا امروز که مسئولان و مقامات سابق را نیز به جرم حقگویی و حقخواهی در خود ببیند.(تأثیر مشی در منش، در رویکرد اصلاحطلبی نیز دستاوردها و پیامدهای مثبت و منفی خود را دارد که حکایتی جداگانه است. مانند تسامح و تساهل مهربانانه در برابر دیگران و برعکس بی حسی اخلاقی در برابر خطاهای سیاسی و اخلاقی و … قدرت مندان و ثروت مندان و شهرت داران در صف مقابل و یا بخصوص در صف خودی).
به هر روی تجربه رویارویی من با عباس امیرانتظام یک نمونه (از هزاران نمونه زیسته زندانیان پرشمار) آن دوران است. شجاعت و صداقت و نوعی نجابت اشرافی ایرانی اولین دانهدرشتهای رفتاری امیرانتظام برایم بود. همان طور که هم چنان تفاوت دیدگاه در مورد نگاه بین المللی و روابط جهانی ایشان و این که روندهای عمومی جهان توسط قدرتهای بزرگ طراحی و اجرا میشود ادامه داشت (و بعضا دارد)، علیرغم تحول تدریجی که در نگاه بینالمللی نسل ما (و از جمله من) از نگاه تقابلی و تضادی به جهان به نگاه تعاملی در جریان بود و به تدریج قویتر و قویتر میشد…
روزی از روزهای تابستان داغ و رو به فاجعه 67 در بند 325 برگهای از سوی “بیرون” (مسئولان زندان و دقیقتر، نیروهای اطلاعاتی و امنیتی حاکم بر زندانهای سیاسی) به داخل بند آمد که ستونهای مختلفی داشت. نام و مشخصات هر زندانی توسط مسئول اتاق در این برگه نوشته میشد و هر زندانی باید شخصاً ستونهای مختلف آن را مانند نوع اتهام، میزان محکومیت و … پر میکرد و البته یک ستون کاملا متفاوت داشت که خواهان “نظر در مورد جمهوری اسلامی” بود.(شاید این ستون استمزاجی بود برای سلاخی که داشت طراحی می شد).
در آن هنگام با آقای انتظام در یک اتاق حبس می گذراندم و خود شاهد بودم که ایشان در ستون اتهام نوشته بود: سخنگویی دولت موقت. همین در حد خود برایم جالب بود. اما مهمتر از آن ستون دیگری بود که نظر در مورد جمهوری اسلامی را میپرسید و به یاد دارم که تقریباً چپترین موضع این بود:“نظری ندارم” و امنیتیها میدانستند و اظهار نیز میکردند که “پس سر موضع هستی!!” اما عباس امیرانتظام در این ستون به صراحت نوشته بود “رژیمی است به غایت ظالم”(عینا با همین کلمات). من از خواندن این عبارت متوجه شدم که در پشت چهره آرام و مهربان این زندانی صبور چه درد و رنج و بالاتر از آن، چه شجاعت و استواری پنهان است…
روزی در حیاط زندان که ابتدا زندانیان مجاهدش و سپس زندانیان چپاش را به سوی دادگاههای مرگ برده بودند و در ته بند از بیش از دویست زندانی، تعدادی کمتر از انگشتان دو دست باقی مانده بود یعنی زندانیان مذهبی غیرمجاهد (مانند آرمان، موحدین، فرقان، کانون و…) و آقای انتظام، در بیخبری کامل از فاجعهای که در چندمتریمان در جریان بود، داشتیم قدم میزدیم. تعدادمان آن قدر کم بود که در کنار هم قدم برمی داشتیم و فضای دوستانهای حاکم بود. ناگهان آقای انتظام از یکی از بچههای فرقانی پرسید شماها چرا میخواستید مرا ترور کنید؟!
فرقانیهای اصلی و به اصطلاح رده بالا همه اعدام شده بودند و افراد باقی مانده که از دور دستی بر آتش داشتند و بعضا از اردیبهشت 58 تا آن هنگام همه عمر جوانی (و برخی نوجوانیشان) را در زندان گذرانده بودند نیز اینک هر یک برای خود آراء و نظریات خاص خود را داشتند. دقیق به یاد ندارم که آن زندانی فرقانی چه پاسخی داد، اما روح کلام او آن بود که “آن روز بچهها فکر میکردند” که شما چنین و چنان اید. آن پاسخ حاوی این نکته بود که “شما” را درست نمیشناختند و “بینش” درستی هم نداشتند.
برای من (و بسیاری چون من) اما تجربه از نزدیک آقای انتظام و نیز بسیاری از افراد و فعالان سیاسی در زندان، در حالی که “فکر” و “بینش”ام چرخش صد و هشتاد درجهای نکرده بود (و البته تغییر و تکمیل و تکامل بسیاری یافته بود)، به لحاظ “شناخت” از نزدیک افراد و تفکرها، تجربه زیسته بسیار مهمی بود و یک کلاس درس و به قول آقای خمینی “دانشگاهی”! برای تمرین زیستن با دیگری و در مرحله اول درک و دریافت درست او و بعد همزیستی مسالمتآمیز با وی و احیانا به کارگیری روشهای دوستانه و مسالمتآمیز حل اختلاف در مواردی که به طور صنفی (و بعضا سیاسی) در بندها پیش میآمد.
این تجربه خود در صورت وجود نیت و عزم و اراده برای همزیستی و پذیرش ذهنی و وجودی دموکراسی (و غلبه بر جاهطلبیهای فردی و خصلتهای فردی نفیی و حذفی)، میتوانست و میتواند شکاف پارادایمها و فاصله فکرها و مشیها را پر کند؛ فاصله ای که تنها در مورد منش های فوق العاده غیراستاندارد پر نشدنی به نظر می رسید و می رسد…
به یاد دارم در روزهای اولی که آقای انتظام به بند ما (و اتاق ما) آمده بود (چرا که ایشان مدت زیادی از حبساش را در میان زندانیان غیرسیاسی گذرانده بود)، بر سر سفره ای که به علت کمبود امکانات، بشقابهای غذا همه دو نفره بود و سفره های باریک و دراز هم چون هیاتها و مسجدها در هر اتاق پهن میشد، افراد اکراه داشتند در مقابل ایشان بنشینند و زوج ایشان را تکمیل کنند. در اولین وعده غذا من که از حیاط هواخوری سر سفره چیده شده و پرشده از افراد رسیدم از معدود جاهای خالی، جایی را دیدم که روبروی آقای انتظام قرار داشت. من در این جا نشستم. عباس امیرانتظام این ناملایمات نامرئی را با آرامش و صبوری تحمل میکرد. اما در همین اتاق پس از مدتی رابطه همان افرادی که از نشستن در برابر ایشان بر سر سفره غذا طفره می رفتند با وی چنان گرم و صمیمی شد و زیست مشترک فاصله پارادایمها را پر کرد که یکی از زندانیان اتاق که متعلق به یکی از جریانات پیرو مبارزه مسلحانه بود و از افراد به اصطلاح موثر و خطدهنده اکثریت زندانیان اتاق که اتهامی مشابه داشتند، بود چنان با آقای انتظام دوست و نزدیک شد که من به چشم خود دیدم که یک بار آقای انتظام موی سر او را با برس شانه میکشید و نظم میداد. من این موضوع را به عنوان یک مسئله نمادین بارها برای دیگر دوستان تعریف میکردم و مثال میزدم. روند نامرئی بایکوت تا این شانه زدن سر مدت زیادی طول نکشیده بود. تیزاب سلطانی زیست مشترک زندان کار خود را کرده و دیواره آهنین فاصلهها را در خود حل کرده و برده بود…
یک روز آقای انتظام ساکاش را باز کرده بود و درون آن را جستجو می کرد. ناگهان ادوکلنی در آورد و درباره مارک و رنگ و بوی آن با دیگران سخن گفت؛ زندان و ادوکلن!؟ پارادایم انقلابی و سادگی و زهد چریکی/علیوار کجا و ادوکلن و پراکندن بوی عطر در فضای کدر و غمبار زندان کجا؟ اما دیگر تیزاب سلطانی نگاه ها را تغییر داده بود. او با صبر و حوصله به تک تک افراد اتاق از ادوکلن خود زد و سپس به خودش نیز. من در حال رفتن به حمام بودم و وقتی برگشتم دوباره با ادوکلناش به سراغم آمد و ضمن زدن مجدد ادوکلن گفت حمام رفتن بویش را برده است. تفسیرها در رابطه با این رفتار او دیگر مهربانانه شده بود و در سختترین و تندترین شکل این بود که بنده خدا رویش نمیشود ادوکلن بزند، به همه زد تا خودش هم بزند، عیبی ندارد، خوب بزند…
در زندان خریدهای از “بیرون” مانند خرما و انجیر و میوه و… که از سوی مسئولان فروشگاه زندان صورت میگرفت عموما به طور جمعی (و به اصطلاح قدیمیترش کمونی) بود. به ندرت افرادی در برخی از اتاقها بودند که یا کاملا فردی و مستقل از جمع خرید میکردند و یا علاوه بر خریدهای مشترک جمعی به صورت فردی نیز برای خود خریدهایی انجام میدادند. آقای انتظام نیز گاه به علت بیماری یا دلایل دیگری که به یاد ندارم خریدهای شخصی محدودی میکرد. اما به خوبی به یاد دارم که بعد از مدتی بسیاری از زندانیان اتاق (و به صورت نشت خبر، بقیه زندانیان بند) ایشان را با یکی از زندانیان منفرد چپ که در زندان شناخته شده بود مقایسه میکردند و میگفتندآقای انتظام سوسیالیستیتر از فلانی زندگی میکند (و این تجربهای بود که بعدها در بازداشتهای دوره پس از اصلاحات نیز در مقایسه ای از همین جنس برایم تجربه شد)…
در اولین شبی که بندها جا به جا شده و برای اولین بار با آقای انتظام هم بند شده بودم، طبق معمول شب های اول جا به جایی که افراد بسیاری تازه به هم رسیده اند و تا نزدیکی های صبح بحث و گفت و گو ادامه دارد؛ نیمه های شب خسته از جابه جایی و تنظیم های اولیه بند و گپ و گفت های فراوان به جستجوی جایی برای خواب بر آمدم. همه جا چراغ ها روشن و پر از بچه های بیدار و در حال گفت و گو بود. در گوشه یکی از اتاق ها تنها تختی که در این بند وجود داشت(چون بندهای مختلف اوین به علت کثرت زندانی اصلا تخت نداشت و همه روی زمین می خوابیدند)، را دیدم که در طبقات آن هم ساک و دیگر وسایل را گذاشته بودند. در دو طبقه از سه طبقه این تخت دو نفر به صورت مچاله شده ای خوابیده بودند. من هم در طبقه وسط با کنار زدن برخی وسایل خودم را به صورت مچاله با خستگی تمام به خواب سپردم. صبح که بیدار شدم برخی به شوخی زیر گوشم می گفتند دیشب بین دو ابرقدرت غرب وشرق خوابیده بودی! فهمیدم که در یک طبقه آقای انتظام و در طبقه دیگر نیز یکی از هم بندی های توده ای مان خوابیده بودند! به واقع نیز تفاوت تفکر هم بندی ها به فاصله غرب و شرق بود اما زندان می توانست فاصله قلب ها را کم کند. آن چنان که حتی بتوانی در غم و شادی یکدیگر آن چنان همذات پنداری کنی که بخندی و گریه کنی…
آقای انتظام دو بار اشکم را در آورده است. یک بار وقتی که در یک جمع درباره پروندهاش میگفت و از ستمی که بر وی رفته است و چه اتهامهای شگفت و چه مستندات مضحکی را برای اثبات این اتهامات مطرح کرده بودند. درباره یک گوشی تلفن (از آن گوشی تلفنهای سیاهی که به طنز گفته میشد مال جنگ جهانی دوم است) و نمیدانم آقای انتظام درباره این گوشی تلفن چه کرده بود که به او اتهام حیف و میل اموال عمومی!! را زده بودند. یعنی مستند حیف و میل اموال عمومی یک گوشی تلفن سیاه بوده است! (مقایسه آن با اختلاسهای آن روز و امروز بسیار دردآور است). تعریف کردن گوشههایی از پرونده امیر انتظام چشمهای هر شنوندهای را نمناک میکند.
عباس امیرانتظام چه در باره سیر پرونده و دادگاهش و چه درباره ارتباطات و عملکرد سیاسی و دولتمردی اش همیشه از مهندس بازرگان و صداقت و سلامت و شجاعت او با احترام یاد میکرد که در دادگاه او برای ادای شهادت در بیگناهی وی حاضر شده بود؛ شهادتی که به گوش هیچ قاضی شرعی فرو نرفت.
در زندان نیز فشارهای زیادی بر انتظام وارد شده بود. هر چند این فشارها عمدتا از نوع شکنجه سفید بوده است اما برخورد او با این شکجهها و تحقیرها و فشارها را باید با دیگر دولتمردان آن هنگام و نوع رفتارشان در بازجویی و دادگاه و زندان مقایسه کرد تا مثلا با هواداران گروههای سیاسی بعضا مسلح.
اما بار دومی که آقای انتظام اشک من (و ما) را درآورد در سالهای اخیر بود که خبر دیدارش با محمدی گیلانی چون صاعقهای وحی گونه بر تاریخ ما نازل شد. این بار دیگر تنها نم اشک نبود، هقهقی بود که تکانمان میداد.
عباس امیرانتظام در این صحنه از سریال پررنج و شکنج زندگیاش، بهترین نقش و عالیترین سکانساش را به نمایش گذاشت. او نجابت یک ایرانی اصیل، صداقت یک آرمانخواه زخمخورده و پردرد و شجاعت یک مبارز دیرپا و صبور باورمند به منافع و مصالح ملی و عمق نگاه یک سیاست ورز با تجربه و وارسته را به همگان نشان داد. او نگاه به دوردستها داشت. امیرانتظام لیبرال، از فردیت خود به قله جمع و نه جمع بلکه “دیگری” مطلق (در دورترین نقطه از آنچه بر فرد خویش رفته بود) پرواز کرد؛بر قله ایران. او آرشوار زندگیاش را در کمان این دیدار نهاد و این بار نه به زور و خشم و برای گسترش مرزهای زمینی این سرزمین، بلکه به لطافت و مهر برای گستراندن دلهای مردمان این سرزمین به دوردستها افکند. مرزهای سرزمین دل مردماناش را آن چنان گسترد که حتی محمدی گیلانی نیز درون آن بگنجد.
او از حق فردی خود، ضمن کشف وافشای حقیقت و با پایداری برای اثبات حقانیت خود، گذشت؛ برای ایران، برای ایرانیان و برای نسل فردا. او عباس علمدار و امیر نظم و انتظام فردی ما شد.
او در قلهای ایستاد که از هر کجای این سرزمین به این البرز بلند بنگری عباس امیرانتظام را نیز در صف میهمانان این پانتئون ایرانی خواهی دید. صف این عزیزان دریادل درازباد، همان گونه که عمرشان.
برایش سلامتی و پایداری آرزو میکنیم.