آقای خامنه ای!
جای روزنامه، دیوارهای شهر را بخوانید آقا!
اینجا دفتر روزنامه است. زمان : فرقی نمی کند چه انتهای شب باشد و چه لحظه های پایانی بستن صفحات روزنامه، آنگاه که خبر و نظری از بیت شما برسد ما پله ها را دوتا یکی می دویم، با سر می پریم و چون باد و برق خودمان را به بچه های فنی روزنامه می رسانیم و آنها نیز چشم اگر شده با چوب های باریک کبریت باز و بیدار نگاه دارند، کلمه به کلمه از بیانات گهربار آقا را به صفحه کلید ها التماس می کنند تا مبادا یک نیمچه گام از همکارانمان در نشریه بغلی عقب اقتیم و خبر و عکس شما خدای نکرده از قلم بیفتند. این همه می پنداری برآمده از هوا و فتوای قلب مان بود ؟ یکبار هم که شده می خواهم با شما روراست باشم و صادقانه بنویسم: قلب کجا بود ما از ترس قلم نشدن پایمان و نشکستن قلم هایمان تا نوک قله هم در همان نیمه شب های آشنا و مکرر می دویدم، پله های حقیر ساختمان فقیر روزنامه که سهل است، حاضر بودیم هفت طبقه تا خود آسمان بدویم تا هرچه شما فرمودید، فردا به نام تیتر نخست روزنامه، یا گوشواره روزنامه، جایی آن بالای بالا که قادر به درخشش در تمام رونامه فروشی های شهر باشد، منتشر کنیم. از صبح سگ دو می زدیم، سوز و ساز و سور و ساط آفتاب و برف و باران، سفرهای دراز در مناطق زلزله زده و آوار شده، قطاهر های از ریل منحرف شده، صحنه های دأ آزار هواپیماهای سقوط کرده، همه یک طرف، مصاحبه های به سختی شکل گرفته و گزارش های جان از ما گرفته تا مهیا شده، همه و همه را به آنی مچاله می کردیم و از صدر به ذیل می بریدم آنگاه که افاضه فیض آقا از راه می رسید حتی اگر تنها دو خط بود روی سر ما و رسانه ما جا داشت. اینها را از هیچ مکتب و مدرسه روزنامه نگاری نیاموخته بودیم. به یاد ندارم در هیچ یک از کلاس های درسم فریدون صدیقی، یونس شکرخواه، حسین قندی یا علی اکبر قاضی زاده ما را به چنین تیزی و فرزی دیده باشند که خبری را روی هوا چنان رندانه بقاپیم و برایش یک گزارش خبری و تحلیلی پر ملاط بنویسیم. فرقی نمی کرد چه فرموده باشید ما در هر صورت ایفای وظیفه می کردیم. مثلا بعد از اظهار نظر شما راجع به فلان پیشرفت تکنولوزی گرفته تا تاسف تان از فلان فعالیت سیاسی و فرهنگی، این ما بودیم که دوره می افتادیم میان نماینده های مجلس و محفل سیاسی با یک سوال روشن: ارزیابی شما از بیانات اخیر آقا چیست؟ و بعد خبر اعظم مان، بازتاب گسترده فرمایشات مقام معظم رهبری در محافل سیاسی بود. کسی از کار اگر در می رفت فردا کل کار را از ما می گرفتند پس چه عشقی بالاتر از عشق ما مجنونان به نویسندگی و روزنامه نگاری سراغ دارید که برای ماندن و نفس کشیدن و توقیف نشدن مجبور بودیم برای هر نفس شما صد قصه بسازیم برای هر شک شما هزار شعر بسراییم تا بدتان نیاید از این پایگاه های دشمن و ما را با خاک یکسان نکنید.
حضرت آقا!
یادم هست آن روز که ما را با واژه بی نظیرتان به لجن پراکنی متهم کردید ما حتی آن روز هم در ساختمان های کوچک روزنامه هایمان بال بال می زدیم تا لجن مورد نظری که از دهان مبارک شما تقدیم ما شد به جا و به موقع بنشیند روی پیشانی ما جا بگیرد در بالاترین نقطه روزنامه تا حسابی در خورمان باشد و خاطر و خیال شما نیز آسوده باشد که ما لجن پراکنان در خبرپراکنی آن شب دست از پا خطا نکرده ایم و فردا صحبت های گهربار شما در تمام کوچه پس کوچه های کشور خوب پراکنده شده باشد. دیدید چه رعیتان سر به راهی هستیم که درد آورترین و دشوار ترین کلمات تان را هم بی منت به سینه می چسبانیم و در صفحه آرایی هم هرگز شیطنت نمی کنیم تا مبادا تنها کمی از غلظت آنچه بر ما تاخته بودید کم شود؟ اصلا در تمام سالهای آقایی تان، حتی یک بار دیده اید که در تمام کشور کسی یک خط ناچیز در حاشیه روزنامه ای نوشته باشد و یک اما و اگر کوچک از ما در هیچ یک از روزنامه های داخلی خوانده اید که شکی بر شرح آنچه شما فرموده اید روا بدارد؟ بی شک نه. می پندارید اینها هم بر آمده از هوا و فتوای قلب ما بود؟ بگذار باز هم صادقانه عرض کنم ؛نه، که ما به بودن به از نبود شدن می اندشیدیم، خاصه در بهار و باورمان این بود که سالها آقایی را بی نقد و نقب منتشر ساختن، خود بهترین شیوه نقد تمام آقایان جهان است. مردم و ملت هیچ کجای جهان هنوز آنقدر کور و کر نشده اند که چشم و چنته شان تنها با نوشته و گفته جماعتی پر شود که زیر شمشیر داموکلس نفس می کشند. حتما یادتان هست ما بی آنکه خودمان چیزی گفته باشیم نامه ۱۲۱ نماینده مجلس مورد تایید شورای نگهبان تحت نظارت آقا را منتظر کردیم، فردا روی میز های تحریریه، شکم های خالی مان را ضرب گرفته بودیم و ساز بیکاری های مکررمان را کوک می کردیم و دنبال این نشریه و آن نشریه برای پی کار و باری می گشتیم. در جوانی خامی کردیم و روی دیوار های شهر یک بی احترامی مختصر سه کلمه ای به آقا کردیم، علاوه بر یک سال زندان تعلیقی به اتهام توهین به رهبری، تمام آینده و پیری مان را هم در آن کشور باختیم و چهار سال که در مجلس خبرنگار بودیم هر روز به عنوان مهمان با یک کاغدی که به امضای روزانه می رسید عبور و مرور در راهروهای پارلمان میسر می شد و عاقبت هم هیچ جواب مثبتی از وزارت اطلاعات حامی امنیت ملی، استعلام نشد به خاطر همان سه کلمه شعار در نوزده سالگی، تا خود سی سالگی از درس و مدرسه و مجلس رانده شدیم. از جنس نسل من کم نیستند آنانی که در روزنامه ها شان پا به پای کلمات از راه رسیده از بیت آقا دویدند تا با انتشار برجسته شما در بهترین جای روزنامه، بهترین شیوه روزنامه نگاری در جهان سوم را مشق کنند. ما آنقدر به دنباله نامتان اعظم و معظم و حضرت افزودیم تا آنکه عاقبت خودتان ملت خودشان دست به کار شدند. از همان روز که به نام دفاع از دولت، دل ملتی خون شد، همه آن الفاظ و صفات کشدار پشت نام آقا را خودشان به کمک بیانات این جمعه و آن جمعه تان، حذف کرده اند و بر دیوارهای شهر جور دیگری نوشته اند.
من که از روزنامه شیخ مهدی کروبی رانده و مانده ام اما باقی همکارانم این روزها هرچقدر هم مجبور باشند ادب و قانون نیم بند میهن هزارپاره شان را پایبندی کنند و در گوشواره و بالای روزنامه، آقایی تان را به گزارش مردم برسانند با دیوارهای شهر که به روزنامه های واقعی ایران بدل شده اند چه می کنید؟ گیریم ما هنوز به ماندن و از دست ندادن می اندیشیم و آقا خطابتان می کنیم با مردمی که چیزی برای ازدست دادن ندارند و بر دیوارهای شهر نامتان را طور دیگری می نویسند و دیکتاتور ها را امر به معروف و نهی از منکر می کنند، چه خواهید کرد؟ برای جامعه ای که مردمش رونامه نویس شده اند و همه دیوارهای شهرش به صفحات روزنامه تبدیل شده است نمی توان یک مدعی المعموم خیالی گمارد. مرتضوی برای اهل رسانه جواب می داد اما برای اهل خانه صد مرتضوی هم دیگر جواب نمی دهد. اگر در تمام این سالها ما روزنامه نگاران به حکم دادستان معروف و محبوب حضرت آقا متهم به تشویش اذهان عمومی بوده ایم امروز عموم مردم خودشان مشغول تشویش ادهان آقای شهرشان هستند و آنکه دلش مشوش شده عموم نیستند خواص اندکی هستند که هنوز باورشان نمی شود که دیگر آقای معظم ایران نیستند که شاید آقای ویران یک سرزمین معظم اند. آقایی که خود به ویرانی خویش برخاسته است ورنه در همین نشریه اینترنتی روز، بی سایه سانسور و دادستان هم تا همین دیروز کسی حرمت آقا به این اندازه که خود این روزها به نام دفاع از احمدی نژاد دارد می شکند، نمی شکست.
آقای خامنه ای!
از همین راه دور لکنت زبانم ببین! با اینکه فرسنگ ها از خانه دور مانده ام و مسافر موقت دیار غربتم اما ترس، چنان در من نهادینه شده که اگر همین چند کلام را هم قرار بود کمی نزدیکتر به شما بر زبان جاری سازم، لکنت ام رسوایم می کرد. حالا مانده ام در برابر شجاعت ملتی که در حوالی شما، چگونه بی لکنت، کمر همت به خلق روزنامه های دیواری بسته اند و به همان اندازه که شما ترسیده اید آنها نترس شده اند و بر دیوارهای شهر مشق می کنند پایان یک «آقا» را.