حرف روز

نویسنده

کلامی چند در مورد واژۀ “استاد” و کاربُرد فراوانِ آن در این روزها

ز تعارف کم کنیم و بر مبلغ بیفزاییم!

ناصر زراعتی

 

هرچه از دوستانِ حقیقی و مجازی در اینترنت و به‌ویژه فیسبوک خواهش می‌کنم که مرا “استاد” خطاب نکنند، لطفاً مرا “دوست” خود بدانند و بخوانند، انگار فایده ندارد. حتا وقتی به تهدید متوسل می‌شوم که: “اگر مرا استاد بخوانید، جوابتان را نمی‌دهم!” می‌نویسند: “باشد استاد!”

هیچ‌چیز بدتر از “حسّاسیّت پیداکردن” به چیزی نیست. حالا من ـ به دلایلِ گوناگون ـ به این واژه حسّاسیّت پیدا کرده‌ام. یکی از دلایلِ این حسّاسیّت کاربُرد بیش از اندازۀ آن است و این که هرکس می‌رسد به هر کس، او را “استاد” خطاب می‌کند و مخاطب هم معمولاً چون خوشش می‌آید، آن را به ریش [یا گیس!] خود می‌گیرد و بادی به غبغب انداخته، ژستی استادانه گرفته، ناچار، حرف‌های مهم و گنده گنده و به اصطلاح “استادانه” می‌زند که البته خالی از تفریح نیست…

هنرجویانِ کلاس‌ها و دورههایِ فیلمسازیِ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در دهۀ ۵۰ و دانشجویانِ دانشکدههای سینما تئاترِ دانشگاهِ هنر و دانشکدۀ تلویزیون (صدا و سیما) و نیز دورۀ فوقِ لیسانس تربیتِ معلم در سالهایِ آخرِ دهۀ ۶۰ و اوایل و اواسطِ دهۀ ۷۰ که با من کلاس داشتند، باید خاطرشان مانده باشد که از اولین شرط و شروط‌هایم با آن دوستانِ نو جوان و جوان یکی هم این بود که: “هیچ لزومی ندارد مرا استاد بخوانید یا این لقب را جلوِ اسمم بنویسید. اگر دانشجویی در کارهایی که ارائه می‌دهد بنویسد: استاد محترم جناب آقایِ فلان…، بابتِ هر یک از این القاب تعارفآمیز، یک نمره ازش کم می‌کنم. “ با حیرت نگاهم می‌کردند و می‌گفتند: “ما اگر اینها را ننویسیم، استادانِ محترم نمره کم می‌کنند!” می‌گفتم: “من به آن‌ها کاری ندارم. اگر هم نمی‌خواهید آن چه را پشتِ سرِ من می‌گویید [که ما هم وقتی جوان و دانشجو بودیم، گاهی به بعضی معلم‌هامان لقب‌هایی از سرِ شوخی می‌دادیم!] بنویسید، همین نام و نامِ خانوادگی‌ام کافی است.”

 چه آن زمان، چه پیش از آن و چه بعدها و چه اکنون، با دوستانِ خوب جوانم [چه جوان‌هایِ قدیم و چه جوان‌هایِ جدید] رابطۀ دوستانه و صمیمانۀ خیلی خوب داشته و دارم و امیدم این است که در آینده نیز داشته باشم.

گاهی که برخی دوستان بنا می‌کنند به تعریف و تمجید که: “شما چقدر انسانِ بزرگوار و فروتن و بی‌نیازی هستید!“، می‌گویم: “این‌طور نیست. من تصور می‌کنم آدمی هستم معمولی و طبیعی، اما چون متأسفانه بیش‌ترِ عزیزان از خود زیادی سپاسگزارند و خیال می‌کنند آسمان تپیده و ایشان را انداخته پایین و منّت می‌گذارند بر این خاک که آن قدم‌هایِ نازنین را بر آن نهاده، رنجه می‌دارندشان و نه تنها شپش ایشان را منیجه خانوم هم نمی‌توان نامید، بلکه دماغِ مبارک چنان بالاست که با نیزۀ صد گزی هم نمی‌توان سنده را زیرِ آن دماغ‌ها گرفت و تردیدی نیست که نه مرغشان را می‌شود کیش کرد و نه اسبشان را یابو خواند، چنین به نظر می‌رسد که من فروتن هستم… نه، همۀ آدم‌ها، در هر وضعیّت و شرایط و مقامی، باید که یادشان باشد همه‌چیز را همگان دانند و همگان نیز هنوز از مادر نزاده‌اند و داناترین دانایان نیز در بسیاری زمینه‌ها، جاهل‌اند و این عمرهایِ کوتهِ بی‌اعتبارِ ما این امکان را فراهم نمی‌توانند آوَرد که حتا در یک زمینۀ کوچک نیز به استادی بتوانیم رسید. یعنی هرچه هم که در آن زمینه بدانی، باز هست چیزهایی که نمی‌دانی.”

یادم است این “استاد”گفتن‌ها در میانِ دوستانِ اهلِ موسیقیِ [به‌ویژه سنّتی] بسیار رایج بود. تا کسی چهار تا مضراب می‌توانست بزند یا دستش به سازی می‌خورد و پس از چندی، قادر می‌بود چند فقره صدایِ موزون از آن خارج کند، دیگران او را “استاد” می‌نامیدند و خودش هم خود را درخورِ این لقب می‌دانست و برایِ جبران، او نیز همپالکی‌ها را “استاد” صدا می‌زد.

اکنون می‌بینم که این عادتِ نه چندان پسندیده در میانِ اصناف و گروه‌هایِ دیگر هم رواج یافته است و در کمالِ تأسف، جوانانِ امروز (که من واقعاً دوستشان دارم و می‌بینم که چقدر با هوشیاری دنیا را نگاه می‌کنند و چطور در تمامِ رشته‌ها و زمینه‌ها با موفقیت مشغولِ کارند) نیز متوجهِ ناپسند بودنِ چنین عادتی نمی‌شوند.

قدیم‌ها، پیشه‌وران عمری را صرفِ کاری می‌کردند. مردم بچه‌هاشان را از دورانِ خردسالی، می‌گذاشتند به شاگردی نزد استاد[اوستا]یی. بچۀ معصوم که “شاگرد” خوانده می‌شد، در واقع نوعی برده بود. والدین از استاد تقاضا می‌کردند که در “تربیت” او هرچه از دستش ساخته است انجام دهد. همین قضایا در مورد بچه‌ای که به مکتب‌خانۀ “مُلا”یی فرستاده می‌شد تا قرآن خواندن و سواد بیاموزد نیز صادق بود. باور داشتند که: “چوب استاد به ز مِهرِ پدر…” در نتیجه، چوب و ترکه و بساطِ فَلَک از واجبات بود و هر شاگردی که “چوب” استاد را نمی‌خورد، “خُل” دانسته می‌شد. این شاگرد طفلِ معصوم با توسری و تحقیر و چوب و کتک و حتا دریافتِ دشنام‌هایِ غلیظ و شدّاد، کم‌کم بزرگ می‌شد و سوادکی یاد می‌گرفت یا آن فن و حرفه را بالاخره هرطور بود می‌آموخت تا بعدها خودش بشود “مُلا” یا “اوستا” تا این دورِ باطل را او نیز همچنان ادامه دهد، یعنی هر بلایی که مُلا و اوستای او بر سرش آورده بوده، این یکی حالا بر سرِ شاگردهایش بیاورد.

طبیعی بوده که “اطاعتِ” بی‌چون و چرا از اوستا و مُلا از واجبات بوده و مثلِ روز روشن بوده با آن‌ها به هیچ شکلی نمی‌شده چون و چرا کرد یا حرفی یا عملی را مورد پرسش قرار داد.

یادش به‌خیر یکی از اساتید ما در دانشکدۀ هنرهای دراماتیک، رشتۀ سینما و تلویزیون [بهتر آن است نام نبرم!]، همیشه سرِ کلاس‌ها می‌فرمودند: “دانشجو [بخوانید: شاگرد!] حق ندارد با استاد [بخوانید: اوستا یا مُلا!] بحث و مجادله کند، حتا اگر استاد اشتباه کرده باشد. شاگرد در حینِ تدریس استاد هم اجازه ندارد سؤال کند، فقط در دقایقِ پایانی کلاس، با کسب اجازه از استاد، فقط می‌تواند سؤالش را آن هم فقط در مورد درس همان ساعت، مطرح کند تا استاد پاسخ و توضیح لازم را بدهد!” خاطرم هست که دو بار من از آن کلاس‌ها، به دلیلِ جسارت ورزیدن و پُررویی، اخراج شدم!

باری، در این روز و روزگار، در این زمانه که رسانه‌ها این‌گونه همه‌گیر شده‌اند و امکاناتِ هر دَم در حالِ افزایش و گسترش اینترنت و اطلاع‌رسانی و دسترسی همگان به اطلاعات چنین است که می‌بینیم و اتفاقاً این جوان‌ها هستند که به دلیلِ بیش‌تر وارد بودن به کامپیوتر و اینترنت، ساده‌تر و بیش‌تر و بسیار سریع‌تر از ماها که مثلاً “استاد”یم، به این دریایِ دانش و اطلاعات دسترسی می‌یابند، تکرارِ آداب کهنه و پوسیدۀ قدیم چندان پسندیده نیست.

یادم می‌آید وقتی آمدم سوئد و دیدم که این مردم چگونه مدتی است القابی مانند “آقا” [Herr] یا “خانم” [Fru] را به کار نمی‌برند و ضمیرِ “شما” [Ni] را تنها وقتی استفاده می‌کنند که خطابشان به بیش از یک تن باشد و نیز در مدرسه‌ها و حتا دانشگاه‌ها، معلم‌ها و استادها با نامِ کوچکشان خوانده می‌شوند و خلاصهT از این ادب ظاهری و تعارفاتِ بی‌فایده دست شسته‌اند، وقتی به ایران برگشتم و رفتم سرِ کلاس و همان روز اول برایِ Hشنایی با دانشجویان، آنان را با نام کوچکشان صدا زدم و پرهیز کردم از “شما” خطاب کردنشان و افزدودنِ القاب “خانم” یا “آقا” یا “خواهر” یا “برادر” [که البته من هیچ‌گاه این دو مورد آخر را به کار نبرده‌ام، مگر دومی را برای تنها برادرم، زیرا بدبختانه خواهر ندارم!] بر سر نام و نام خانوادگیشان، چنان حیرتی به همه دست داده بود که انگار کُفر به کُمبُزه شده است! دوستانِ دانشجوی جوان بعدها برایم تعریف کردند چطور پیچیده بوده در دانشکده و جاهای دیگر که: “یکی آمده که بچه‌ها را ـ حتا دخترها را ـ به اسم کوچک صدا می‌زند!” اما همین به‌اصطلاح “سنّت‌شکنی” ـ یادشان باید باشد دوستانم ـ پس از مدتی چنان جا افتاد که آن کار دیگر حیرتی برنمی‌انگیخت.

میهن ما ایران و مردمانمان باید از جمله معدود کشورها و مردمانی باشند که این‌همه ارزش قائل‌اند برای القابی مانند “دکتر”، “مهندس”، گاهی “دکتر/مهندس”، (در پیش از انقلاب) “جناب سروان” و “سرهنگ” و “تیمسار”، و (پس از انقلاب، به‌ویژه در این سال‌هایِ اخیر) “سردار”… حالا بهتر است بگذریم از القابی مانند “آیت‌الله” و “حجّت‌الاسلام” و “آقا” و “سیّد” و حتا “امام”…

این امر البته دلایلِ روانشناختی/اجتماعی و مردمشناختیِ چندی دارد که جایِ طرحش این‌جا نیست.

گاهی حتی فقط همین القاب اشاره دارد به شخصی به‌خصوص: هواداران دکتر علی شریعتی، چه در گذشته و چه اکنون، از آن مرحوم تنها با واژۀ “دکتر” یاد می‌کرده و می‌کنند، یا دوستدارانِ و فدائیان رهبرِ فعلی جمهوری اسلامی وقتی می‌گویند “آقا” یا “امام” یا “سیّد” منظورشان همین آقای حجّت‌الاسلامِ به‌زور آیت‌الله شدۀ سیّدعلی موسوی خامنه‌ای است، یا “سبزها”ی ما وقتی می‌گویند “مهندس” ما باید بدانیم که منظورشان آقای موسوی نخست‌وزیر سابق و یکی از رهبرانِ ناخواستۀ جنبش سبز است که هنوز در حصرِ آقایان به سر می‌بَرَد… پیش‌تر ها، لقب “مهندس” گاهی اطلاق می‌شد به آقای بازرگان و گاهی هم به آقای سحابی…

من در این سوئد ندیده‌ام هیچ مرد یا زنی را که در رشته‌ای دارای مدرک “دکترا” باشد و خود یا دیگران او را “دکتر” بنامند. حتا پزشکان نیز که گاهی وقت‌ها “دکتر” خوانده می‌شوند، هنگامِ دیدار با بیمار، خود را با نامِ کوچکشان معرفی می‌کنند.

می‌دانم که مؤدب بودن بد چیزی نیست و ما ایرانیان معمولاً مؤدبیم و دیده‌ام که نسلِ جوان چگونه به سن و سال‌دارها احترام می‌گذارند و برایِ به‌اصطلاح “پیش‌کسوتان”، در هر رشته و زمینه‌ای، قدر و منزلت قائل‌اند. این‌ها همه البته که خوب است و مایۀ خرسندی، اما تصور می‌کنم بهتر است بکوشیم ز تعارف کم کنیم و بر مبلغ بیفزاییم!

آن‌چه “سنّت” خوانده می‌شود، اگر پیوسته در بوتۀ نقد قرار نگیرد و نکوشیم تا آن را با توجه به تغییر و تحولات زمانه، اصلاح کنیم، معلوم است که باخته‌ایم و کلاهمان پس معرکه خواهد بود… همچنان که داریم به‌عینه مشاهده می‌کنیم که این “سنّت”ها چه به روزگارمان آورده و همچنان هم دارد می‌آوَرَد.

حالا، اگرچه این موردی که نوشتم چندان هم مهم و حیاتی نیست، اما بالاخره در این زمینه‌ها، از هر جا و هر نوع هم که تلاش کنیم، ضرر نکرده‌ایم؛ شاید هم فایده‌ای ببریم…

امیدوارم این بار، باز دوستان عزیز جوان من سربه‌سرم نگذارند که: “چَشم، استاد!”

 21 اکتبرِ 2012

گوتنبرگِ سوئد