زمستان ۱۳۰۳ آغاز شده که متولد میشود. نصرت کریمی. از همان کودک و خردسالی، به نمایش دل میبندد. نمایشهای سنتی ایران. روحوضی و سیاهبازی و شخصیتهایاش؛ حاجیآقا، کاکاسیاه، سلطان،پسر حاجی و شلی. اما اتفاق بزرگ برایاش زمانی میافتد که چارلی چاپلین را روی پردهی سینما میبیند. هفت شب هفته را در سینما تمدن میگذارند. کودکیست که میخواهد جست و خیز بکند و چارلی چاپلین بشود. صحنهاش مهمانیهای خانوادهگیست. جایی که نمایش میدهد تا دوستان و خویشاوندان از خنده ریسه بروند. محبوب جمع کوچکشان است. آنقدر که دستاش را بگیرند و بخواهند و بگویند: “نصرت جون چارلی بشو.”
سه سال گذشته. تابستان ۱۳۰۶ است که به دنیا میآید. ایرن زازیانس. کودکیاش را در زادگاهاش، بابلسر، میگذراند. ۱۳۲۲، ایرن نوجوان و نورس، ایرن شانزده ساله، به همراه خانواده به تهران میآید. نوجوانی را در پایتخت تجربه میکند تا در ۲۲سالهگی، روی صحنهی نمایش برود؛ نمایش ِ “کارمند شریف”.
نصرت در زمانی که هنوز استندآپ کمدی در جهان شناخته شده نبود، نمایشهای کودکانهاش را تکنفره اجرا میکرد. داستانی انتخاب و خود را گریم میکرد تا نمایش آغاز بشود. از همانجا به گریم و چهره ساختن علاقهمند شد. برادرش، علی از شاگردان کمالالملک، متوجهی استعدادش میشود. تشویقاش میکند و راه را نشاناش میدهد. نصرت کودک، از همان ابتدا، آتشفشان استعداد است. به جز بازی و گریم، مجسمه هم میسازد و در ده سالهگی تندیسی که از فردوسی ساخته، جایزه میگیرد. تجربهها ادامه دارند تا بالاخره در شانزده سالهگی پا به صحنهی تئاتر میگذارد. ۱۳۱۹ صحنهی هنرنمایی نصرت کریمی بزرگتر میشود.
ایرن دیگر خانمی شده. جوان و زیبا. ۲۳ ساله است که به گروه نوشین میپیوندد. در تئاتر سعدی و با نام خانوادهگی همسرش، “عاصمی”، روی صحنه میرود. نمایش “بادبزن خانم وندرمیر” نوشتهی “اسکار وایلد”. داستان این انتخاب و حضور را خودش روایت میکند: “موفقیت من در تئاتر فردوسی به گوش خانم لرتا رسید که قصد داشت در افتتاحیهی “تئاتر سعدی” نمایشنامه “بادبزن خانم وندرمیر” را اجرا کند. قرار شد خانم لرتا با راهنمایی همسرش آقای نوشین که در زندان قصر بود، این نمایش را کارگردانی کند. بنابراین به آقای نصرت کریمی و محمدعلی جعفری مأموریت داد که یک شب به تئاتر فردوسی بیایند و بازی مرا ببینند تا مطمئن شوند آیا حرفهایی که در مورد من میزنند درست است یا خیر.” حرفها درست بودند. بهترینهای زمان، نصرت کریمی و محمدعلی جعفری، که کاربلدهای نمایش هستند، توان و استعداد ایرن را تایید میکنند.
نصرت کریمی مدتیست که به گروه تئاتر نوشین پیوسته و به عنوان بازیگر در نمایشهایی مثل “اوژنی گرانده”، “عروس قرن اتم” و … روی صحنه میرود. این اما تمام ِ نصرت کریمی نیست. پس سفرهایاش را آغاز میکند. روح تشنه و جستوجوگر او را به پراگ میرساند تا آنجا نمایش عروسکی بخواند. پس از آن به ایتالیا میرود تا سر کلاس سینما بنشیند. به ویتوریو دسیکا هم میرسد. دستیار سوماش میشود. با این همه تجربه و توشه، دیگر وقت بازگشت به ایران است. بازگشت آتشفشانی که دیگر باید فوران کند.
نوشین به شوروی گریخته و گروه تئاترش از هم پاشیده. ایرن که دیگر نامآور صحنهی نمایش است، به گروه تئاتر فرهنگ به سرپرستی محمدعلی جعفری پیوسته. فصلی تازه در راه است. پوستهی پیشین باید بشکافد تا اوج دیگری تجربه بشود. پردهی نقرهای سینما انتظارش را میکشد. در “مردی که رنج میبرد”- کار و ساختهی “محمدعلی جعفری”- جلو دوربین میرود. سال ۱۳۳۶. ایرن خانم سی ساله است و فقط یک سال با جنجال بزرگ فاصله دارد.
نصرت خان دیگر باید پشت دوربین بایستد و داستانهایاش را فیلم بکند و برای مردم نمایش بدهد. او که پیش از این فیلم عروسکی “دل موش و پوست پلنگ” را ساخته و رکورد نمایش در مدارس را شکسته، حالا به سمت فتح پردهی نقرهای و دل مردم کوچه و بازار میرود. “درشکهچی” آمادهی نمایش میشود. در ۱۳۵۰.
“قاصد بهشت” خبر از جنجالی بزرگ میآورد. ایرن در فیلمی از ساموئل خاچیکیان جلو دوربین رفته. برای نخستین بار یک زن ایرانی با لباس شنای دو تکه روی پرده سینما ظاهر شده. زنی که ایرن است و نمیخواهد محصور سنت و پردهنشین پچپچهای زیربازارچهای باشد. شهرت او را در برمیگیرد. شهرتی که یکسویاش خشم سنتزدههاست و سوی دیگرش تحسین مردمانی که وصال شرم و پستونشینی را باور ندارند. ایرن که هنرپیشه و آرتیست است خود را با هنرش تعریف میکند. هنری که تن را تفریق نمیکند.
“درشکهچی” را مردم دوست دارند. اما منتقدها که درگیر نان قرض دادن و کشف تعهد اجتماعی از لا به لای تیزی و چاقو و خون و تعصب هستند، فیلم را درک نمیکنند. تصویر ناب و واقعی خانوادهی ایرانی، با تمام سنتهای کُشنده و سادهگیهای زلالاش، گویا برایشان جذابیت ندارد. فیلم نصرت خان اما از تونل زمان به سلامت عبور میکند تا در فصلی دیگر، سالها بعد، منتقدان مجلهی “فیلم”، “درشکهچی” را به عنوان یکی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران انتخاب بکنند. جنجال دیگر نوبت را به نصرت خان میدهد. محلل روی پرده میآید.
ایرن خانم ستارهی سینما شده. فیلم پشت فیلم. پیشنهاد پشت پیشنهاد. از ساموئل خاچیکیان تا پرویز کاردان، ناصر ملکمطیعی و خسرو پرویزی او را به کار دعوت میکنند. اما این همه، آن چیزی نیست که هنر و توان ایرن خانم را به نمایش بگذارد. دههی پنجاه از راه رسیده. دوران اوج هنر ایرانی. از شعر و ترانه تا تئاتر و سینما. سرآغاز دورهای تازه در سینمای ایران. ایرن خانم جلو دوربین اولین ساختهی سینمایی امیر نادری، “خداحافظ رفیق”، میرود و بعد بالاخره در سینما هم چون تئاتر به نصرت خان میرسد؛ در فیلم “محلل”. روایت است که برای بازی نقش زن سنتی مسلمان، کارگردان فیلم بازیگران زیادی را تست میکند اما هیچکدام مقبول نمیافتند. تا کسی ایرن را پیشنهاد میدهد. زنی که با فرهنگ سنتی و مذهبی طبقهی پائین آشنایی ندارد اما تواناش آنقدر هست که وقتی نقش را بخواند و جلو دوربین برود، بشود “زن حاج آقا”؛ با درک درست نقش و بهترین و زیباترین اجرا. محلل اما از تندباد و توفان سنتزدهها جان سالم به در نمیبرد. پیاده نظام سنت، آیتاللهشان را به صحنه میآورند. مرتضی مطهری بدون اینکه محلل را ببینید، دربارهاش مینویسد: “چند هفته قبل اعلانی بسیار وقیح و زننده در روزنامهها دیده میشد که علاقمندان به عفت عمومی را سخت ناراحت کرده بود و غالبا در باره زنندگی آن اعلان صحبت میکردند. از قرائن پیدا بود بنا است که فیلمی تحت عنوان “محلل” نشان داده شود، هدف فیلم هم از اول معلوم بود، طولی نکشید که شنیدیم نمایش آن فیلم آغاز شده و در بسیاری از سینماهای پایتخت و شهرستانها نشان داده میشود. از وقتی که این فیلم شروع شد روزی نیست که آشنایان دور و نزدیک حضورا و یا به وسیلهی تلفن به این بنده مراجعه نکنند و دربارهی اثر گمراه کننده آن سخن نگویند. عقیدهی آنها این بود که هر چند این فیلم از نظر هنری و فکری مبتذل است اما نظر به اینکه طوری تنظیم شده که قانون “محلل” را که در “قرآن مجید” به آن تصریح شده است بی پایه و ستمگرانه جلوه میدهد و طبعا در “روحیهی طبقهی جوان” که از ماهیت و فلسفه آن بیخبرند اثر بدی میگذارد، لازم است لااقل در مقالهای به آن پاسخ داده شود و ماهیت حقیقی این قانون توضیح داده شود.”
سوداگران سنت و قدرت از همان زمان نام نصرت خان و ایرن خانم را در لیست سیاهشان یادداشت میکنند. فیلم کمی بر پرده میماند و بعد برای آرام کردن جو، پائین آورده میشود.
توقفی در کار نیست. سال بعد که میرسد ایرن خانم جلو دوربین مسعود کیمیایی و نصرت کریمی میرود و یک تنه تابوهای جامعهی سنتی مردسالار را میشکند. در “بلوچ” نقش زنی قدرتمند و ثروتمند را بازی میکند که مردان را برای محافظت و همخوابهگی اجیر میکند و در “ تختخواب سه نفره” دوباره زن سنتی ایرانی است که غمگنانه برای حفظ زندهگی، حضور زنی دیگر، هوو، را در خانهاش میپذیرد. هر دو فیلم سر و صدای زیادی میکنند. اولی به خاطر برهنهگی بیپروای ایرن خانم و دومی به دلیل نگاه تیز و هوشمندانهی نصرت خان به مذهبی که میخواهد تبدیل به قانون بشود و زندهگی عرفی و اجتماعی را به اسارت خود در بیاورد.
سال ۱۳۵۲ و ۱۳۵۳ سرنوشت متفاوتی پیش پای آرتیستهای ما میگذارد. ایرن خانم ابتدا جلو دوربین فیلم “خروس” میرود. فیلمی که خود اینگونه دربارهاش سخن میگوید: “همه نقشهایم را دوست دارم و نمی توانم هیچ کدام را بر دیگری ترجیح دهم و یا حتی نمیتوانم بگویم کار با کدام کارگردان و یا بازی در کنار کدام بازیگر برایم مهمتر بوده است اما آن چه مسلم است فیلم خروس به دلیل نقش متفاوتی که نسبت به سایر نقشهایم داشتهام را بیشتر میپسندم.” و سال بعد فیلم “موسرخه” از راه میرسد. فیلم یک نکتهی مهم و قابل توجه دارد. نقش خاص ایرن خانم. صاحب یک فاحشهخانه. یک خانم رئیس زیبا و البته پرقدرت و بیرحم. ایرن خانم کلیشهی کاراکتر زن ایرانی را میشکند. نه اهل قر دادن بیهوده است و نه با آواز عهدیه و دیگران لب میزند. برهنهگیاش روی صحنه، برای داغ کردن گیشهی سینما نیست؛ که تعریفی از شخصیت و کاراکتریست که بازی میکند. از آنسو نصرت خان زیر ذرهبین تاجرهای سینمای فارسی رفته. پیشنهادهای بازی از راه رسیدهاند. فیلمهایی که نقشهای مشابه آنچه نصرت خان در فیلمهای خودش بازی کرده را پیشنهاد میدهند اما چون نویسندهگان و کارگردانهایاش بلد کار نیستند، نتیجه چیزی جز محصولات سست نیست. برای رونق دادن به گیشهشان، نام نصرت خان را بزرگ بر سر در سینما میزنند با این عنوان: “فیلمی از نصرت کریمی!” تماشاگران میآیند و مایوس میروند. نصرت خان دربارهی آن روزها میگوید: “مردم به نیت تماشای من به سینما میآمدند اما فیلم خوبی نمیدیدند. حس کردم با من قهر کردهاند. باید کاری میکردم تا دوباره به من اعتماد بکنند.”
کسی چه میدانسته که اوج هنرمندان ما، آخرین پردهشان است. ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵. شعلههای نصرت خان و ایرن خانم دوباره به پرواز میرسد. فیلم “خانه خراب” جلو دوربین میرود. اینبار نصرت خان، مدرنیسم قلابی را که فقط در خراب کردن بناهای قدیمی نمود دارد، نقد میکند. از سوی دیگر تلویزیون پیش میآید تا در یکی از بهترین سریالهای تاریخ تلویزیون، “دایی جان ناپلئون”، نصرت خان نقش “آقا جان” را بازی بکند. ایرن خانم هم روی آنتن تلویزیون میرود. به پیشنهاد “علی حاتمی” نقش “مهد علیا” را در سریال “سلطان صاحبقران” بازی میکند و سال بعدش با دو کارگردان جوان همراه میشود. در “شام آخر”- اولین تجربهی سینمایی “شهیار قنبری”- نقش “عصمت” را بازی میکند. زنی دلزده از همسرش- “آقا مرتضی”- که با مردی دیگر- “علی”- رابطهی عاطفی برقرار میکند؛ آن هم در خانه و کنار همسر عاشق و دلدادهاش. تابویی دیگر شکسته میشود. از فیلم دیگر “برهنه تا ظهر با سرعت”- کار ِ “خسرو هریتاش”- اما کسی چیز زیادی نمیداند. تنها به جا ماندهها از فیلم چند عکس است از معاشقهی ایرن خانم-در نقش “پری” آرایشگری بیوه- و بازیگر مقابلاش، “فرامرز صدیقی”- در نقش چریکی فراری-، و روایتها و افسانههایی که از توقیف فیلم در پیش از انقلاب و سوزاندناش در پس از انقلاب میگویند. جلال ستاری یکی از روایتها را چنین نقل میکند: “ داستان فیلم دربارهی یک چریک است که از بین رفته است و دیگر وجود ندارد، که از زندان آزاد می شود زیرا توبه کرده است و پشیمان میشود اما ساواک بعدا او را در خیابان با تیر میکشد. همه رای مخالف صادر کردند به جز من و فرخ غفاری و اعضای سندیکا. فیلم زیبایی بود و اکثریت آرا به نفع فیلم بود و اجازهی نمایش گرفت اما بعدا طوفانی به پا شد.”
نصرت خان و ایرن خانم در اوج هستند که شبح انقلاب بالا میآید و داستان دیگر میشود.
هنر و سینما و تصویر را از نصرت خان و ایرن خانم میگیرند. یا شاید برعکس؛ سینما و هنر را محروم میکنند از حضور کار بلدها. نصرت خان بدون جرم و محاکمه به زندان فرستاده میشود؛ چهار ماه! کسی نه حرفی میزند و نه از آن دوران روایتی دارد جز خود او؛ که به جای تعریف کردن داستانهای قهرمانانه، فقط میگوید در زندان برای زندانیان کلاس آموزش سینما برگزار کردم. ایرن خانم هم در سالهای ابتدایی انقلاب، دو بار جلو دوربین میرود. خط قرمز به کارگردانی مسعود کیمیایی و جایزه ساختهی علیرضا داوودنژاد. هر دو فیلم توقیف میشوند. دومی پس از مدتی با حذف کامل ایرن خانم روی پرده میرود. اولی اما هرگز رنگ نمایش عمومی را نمیبیند. اکبر هاشمیرفسنجانی که در آن زمان نمایندهی مجلس شورای اسلامی بوده، در کتاب خاطراتاش مینویسد: “شب، دو فیلم “خط قرمز” و “خانه عنکبوت” را دیدم که علیه ضدانقلاب ساخته شده است. اولی را چپیها ساختهاند؛ فیلم خوبی نیست. دومی، بد نیست.” بازی در دستِ دیگران است. همانها که پروندهها را از پیش نوشته و ساختهاند. نصرت خان به کنجِ عزلت فرستاده میشود اما هنرش را متوقف نمیکند. صورتک میسازد و کاکتوس پرورش میدهد. دستها هنوز زندهاند. دستهایی که از گِل هنر میسازند و از “نبات تیغدار” وسیلهای برای گذران زندهگی. در آنسو ایرن خانم بارِ سفر را میبندد و از ایران میرود. به آلمان میرسد. دوران غربت را اینگونه روایت میکند: “سال ۶۲ برای دیدار خواهرم به آلمان رفتم، در آنجا به خودم گفتم حالا که دیگر نمیتوانم در سینما فعالیت کنم، باید به فکر چاره باشم. به کمک دوستان در فرانکفورت در یک کلاس فشرده زبان و کلاس آموزش بهداشت و زیبایی پوست ثبت نام کردم و چهارده ماه دوره دیدم.” در ایران روال و منوال مثل گذشته است. انقلابیون هنر و سینما را فتح کردهاند و جایی برای بلدها نیست. پیشنهادهای نقشآفرینی و بازی هنوز به دست نصرت خان میرسد اما ممنوعیت اجازهی حضور نمیدهد. نصرت خان میگوید: “ من شخصا برای رفع ممنوعیت اقدام نکردم ولی دوستان کارگردان و تهیه کننده که علاقه داشتند من برایشان فیلم بسازم یا در فیلمشان بازی کنم، هربار که اسم مرا به ارشاد دادهاند، آنها جلویش نوشتهاند “نصرت کریمی فعلا نه!” هروقت “فعلا” را بردارند حاضرم بازی کنم.” میان این “فعلا” سمج یک “نصرت کریمی” دیگر در سینمای ایران مشغول کار است. یک تشابه اسمی که به عمد برجسته میشود تا خیلیها تا همین امروز و صفحهی ویکیپدیای نصرت خان فکر بکنند که او پس از انقلاب، پائین آمده از اندازهی خود دستیار امثال مسعود کیمیایی شده که جایگاه شاگردی او را هم نداشتند.
ایرن خانم غربت را تاب نمیآورد. “به رغم اصرار خواهرم، ترجیح دادم به ایران برگردم و در کنار مردمی باشم که فیلمهای مرا میدیدند. سال ۶۴ در بحبوبه بمبارانهای تهران، برگشتم و بلافاصله کارم را شروع کردم.” دستها به کمک ایرن خانم هم میآیند. فعالیتاش را در زمینهی پوست آغاز میکند. صورتها را زیبا میکند بدون اینکه خودش و چهرهاش اجازهی حضور داشته باشد. نصرت خان هم از آن همه هنر، حضورش محدود میشود به ساخت تیزرهای آموزشی. او که به شهادت دوستان و شاگرداناش “معلم بالفطره” است، در تیزرهای نمایشیآموزشی کوتاهاش هم توجه مردم را به خود جلب میکند. میانهی دههی هفتاد، سری تیزرهای “آقای آلوده”- مربوط به آلودهگی هوا-، تبدیل به یکی از محبوبترین برنامههای تلویزیونی ایران شد.
بخش پررنگ زندهگینامهی هنرمندان، حیات هنریشان است و در سه دههی حاکمیت جدید، خبری از نصرت خان و ایرن خانم در بالای اخبار نبود. هر کدام در گوشهی امنشان، سعی داشتند مرگ را مات بکنند و زندهگی را ادامه بدهند. نیستی را باور نکردند و بر عقیدهی خود ماندند. ایرن خانم پس از دو عمل جراحی دیگر توان کار کردن مثل سابق را ندارد اما حتی حاضر به حضور در جشنهای سینمایی که او را طرد کرده نمیشود. نصرت خان هم مثل چند هنرمند مغضوب پیشین، توبهنامه نوشتن بابت کارِ نکرده را نمیپذیرد تا حرمت خود را حفظ کرده باشد. با این همه نصرت خان و ایرن خانم از یاد نرفتنی هستند. شبی در بزرگداشت نصرت کریمی در خانهی هنرمندان برگزار میشود. جمشید مشایخی، جواد مجابی، خسرو سینایی، یدالله صمدی، مرضیه برومند و … دربارهی بزرگیاش صحبت میکنند. خلاصهترین و درستترین تعبیر را خسرو سینایی دارد و نصرت خان را اینگونه معرفی میکند: “هنرمند خردمند” و دربارهاش میگوید: “زمانه که برگشت و خارهای دردناکش را به بدن او فرو کرد، من نصرت کریمی دیگری را شناختم: مردی که فراز و نشیب زندگی را میشناخت و خوب میدانست که برای گذر از این فراز و نشیب، شکیبا باید بود. او هرگز عزلتنشین نشد، به ساختن صورتکهای استادانهاش پرداخت و پرورش گیاه کاکتوس! و آنقدر با کاکتوسها مهربان بود که آنها شرم داشتند از این که خاری به بدنش فرو کنند. این بار مردی را شناختم که آموخته بود از کوچکترین پدیدههای طبیعت زیبایی خلق کند و زندگی را حتی در کوچکترین ابعادش ارج نهد.” بزرگترین اثر هنری نصرت خان و ایرن خانم در نبرد با مرگسازان شکل میگیرند؛ زندهگی کردن و زندهگی ساختن. آنها بینیاز از سینما و پردهی نقرهای، نقش خودشان را به زیبایی ایفا کردند و از خود بودن استعفاء ندادند. با اینکه سی و چند سال به اجبار تریبون و صدا نداشتند اما طوری زندهگی کردند تا دیگران دربارهشان حرف بزنند. مهرداد شیخان، علاء محسنی و ناصر زراعتی دربارهی نصرت خان سه مستند ساختند تا گوشهای از زندهگی و خلوتاش را به نمایش بگذراند. ایرن خانم هم در حلقهی دوستان قدیمی زندهگی را سپری میکند. سال ۱۳۹۱مرگ به درِ خانهی ایرن خانم میرسد. خانمِ زیبا در ۸۵ سالهگی از دنیا میرود تا داغ سه دهه نبودناش بر دل هنر ایران بماند. آرزو داشت که از یاد جوانان ایرانی نرود که هزار باره دیدن فیلمهایاش که هرگز خاکستر نمیشوند، میلاد ققنوس آرزویاش است. نصرت خان اما در آستانهی ۹۱ سالهگی هنوز و همچنان سرزنده و بالنده است. در مقابل تمام موانع اوست که کماکان مانده. هنرش انکارِ ارادهی کسانیست که میخواستند حذفاش بکنند و نتوانستند.
نصرت خان و ایرن خانم؛ نقشآفرینان ایران ناکام. ایرانِ ناکامی که میخواست مدرن باشد و در این خواستن به نتوانستن رسید و ناکام ماند و با سر به دیروزی دردناک سقوط کرد. نصرت خان برای انسانِ امروز خِرد میخواست و ایرن خانم نفی محدودیت و اسارت و سنت بود. اما روزگار، خردمندان و انسانهای درست را به تبعید فرستاد تا جنونی مریض حاکم سرنوشت مردمان بشوند. دنیا شکل رویاهای نصرت خان و ایرن خانم نشد اما آنها دستِ کم خود را نگه داشتند. از اصول و پرنسیب خود پس نکشیدند تا نام خود را آنچنان بر تاریخ و حافظهی هنر و کشورشان نقر بکنند که با هیچ نیستی و مرگی از بین نرود؛ نه نیستیِ به فرمودهی حاکمان زمینی و نه مرگِ فرود آمده از آسمان.