آخ اگه بارون بزنه…
محسن آزرم
از عجایب نقد فیلم یکی هم اینکه نقدهای شفاهی، این روزها، جای نقدهای مکتوب را گرفتهاند و منتقدانی که هفتهای یکبار رو به دوربینِ تلویزیون مینشینند و حرفِ همدیگر را قطع میکنند، انگار، حرفِ اوّل و آخرِ نقد فیلم را میزنند و حُکم میدهند و میگویند نقد همین است که ما میکنیم و حرفِ درست همین است که ما میزنیم و نقدهای دیگری که شبیه نقدهای ما نباشند نقد فیلم نیستند و حرفهایی که تأیید حرفهای ما نباشند حرفِ درستی نیستند و این حُکم را چنان صادر میکنند و چُنان قطعیتی در گفتنشان دارند که تماشاگرِ آن برنامه یقین میکند حق با همین جناب منتقدیست که رو به دوربین نشسته و صدایش را بلند کرده و چرا حق با جناب منتقد نباشد وقتی ابروهایش اینجور درهم است و صدایش اینجور بلند است و رگهای گردنش اینجور برآمده است؟
امّا نقدهای شفاهی همیشه طرفدار داشتهاند؛ همیشه کسانی بودهاند که میلِ به خواندن نداشتهاند و گوشهایشان بیش از چشمهایشان کار کرده است. کسانی که کتابخوانی، یا مجلّهخوانی را دوست نمیداشتهاند و ترجیحشان این بوده که وقتشان را صرفِ کاری غیرِ خواندن کنند. بااینهمه، منتقدانِ شفاهی، یا درستترش را بنویسیم؛ منتقدانِ تلویزیونی، حتّا اگر هفتهای یکبار ابروهای درهم و رگهای برآمدهی گردنشان را به رخ بکشند و جوری وانمود کنند که نقد فیلم، دقیقاً، یعنی همین چیزهایی که دارید میشنوید و میبینید، حرفهایشان، صرفاً، در محدودهی همان برنامهی تلویزیونی میگنجند و با تمامشدنِ برنامه، رسماً، دود میشوند و به هوا میروند و حتّا پیش از آنکه برنامهی بعدی و منتقدانِ شفاهیِ بعدی از راه برسند، به دستِ فراموشی سپرده میشود.
بااینهمه عجیبترین چیزی که در نقدهای شفاهی میشود دید، هنرِ همیشه برحق بودن است؛ چیزی که سالها پیش آرتور شوپنهاورِ فیلسوف را هم به نوشتنِ رسالهی مختصر و خواندنیاش واداشت. همیشه راههایی برای پیروزی هست؛ حتّا وقتی شکست در یکقدمیست. رسالهی جذّاب شوپنهاور چُنین آغاز میشود که «هنرِ مجادله عبارت است از هنرِ مباحثه به گونهای که شخص، فارغ از درستی یا نادرستیِ موضعش، از آن عقبنشینی نکند.» (ترجمهی عرفان ثابتی، انتشاراتِ ققنوس، هزاروسیصد و هشتادوپنج) میشود بعضی سرفصلهای این رساله را مرور کرد: «به مقدّماتِ کاذب متوسّل شو»، «چیزی را که باید به اثبات برسد مسلّم فرض کن»، «سئوالهای انحرافی مطرح کن»، «بهرغمِ شکست مدّعیِ پیروزی شو»، «قضیههای ظاهراً بیمعنی به کار ببر»، «حرفش را قطع کن؛ توی حرفش بدو، بحث را منحرف کن»، «مسیرِ بحث را عوض کن»، «به بحث جنبهی شخصی بده؛ توهین و بددهنی کن» و خب، کافیست دیگر. بخش عمدهای از نقدهای شفاهیِ باب روز، عملاً، از همین راه میروند و شگردهایشان همین چیزهاییست که شوپنهاور آنها را در شمارِ شیوههای مجادله آورده است.
شاید اگر این شیوههای جدل، این هنرِ همیشه برحق بودن در محدودهی برنامههای تلویزیونی میماند و هفتهای یکبار تماشاگرانی را وقتِ خوردنِ شام، یا تخمهشکستن یا هر کارِ دیگری که ربطی به فکر کردن ندارد، سرگرم میکرد، هیچ ایرادی نداشت. چهچیزی بهتر از این که برنامههای تلویزیونی تماشاگران را سرگرم کنند و چهچیزی بهتر از این که برنامهای سینمایی وظیفهی سرگرمی را بهعهده بگیرد؟ امّا ایراد کار اینجاست که این شیوههای جدلآمیز و مبارزطلبی و حُکم صادر کردنهای لحظهای و ابرو درهمکردن و به رُخ کشیدنِ رگهای برآمدهی گردن، سر از سایتهای سینمایی و مجلّههای ظاهراً تخصّصیِ سینما هم درآورده است. و هیچ ایرادی نداشت اگر این سایتها و مجلّههای ظاهراً تخصّصی بر این باور بودند که نظرِ آنها هم، صرفاً، نظریست که باید در کنارِ نظرهای دیگر قرار بگیرد. امّا چندوقتیست که سایتهای سینمایی هم بدیل و نسخهی دوّمِ همین برنامههای تلویزیونی شدهاند و حرفهای شفاهی و نقدهای سلیقهای و حُکمهای قاطعانه را بهعنوانِ نقد فیلم تحویلِ خوانندگانی میدهند که، لابد، خیال میکنند در زمانهی اینترنت و گوگلکردنِ هرآنچه میخواهیم، چه نیازی به خواندنِ کتاب است و چه نیازی به آموختنِ مقدّماتِ نقد فیلم است و چه نیازی به علومِ انسانی و ادبیات است وقتی میشود پولی پرداخت کرد و شاگرد کلاس درسی شد که، دستآخر، همهی شاگردانش افتخارِ حضور و نوشتن در سایتها و نشریههای منتقدانِ شفاهی را پیدا میکنند؟
مشکل، انگار، تلقّی و برداشتهای متفاوت از نقد فیلم است. نقد فیلم، بهچشمِ منتقدانِ شفاهی، انگار، چیزیست شبیه قُرُقکردنِ خیابانها و کوچهها و راهندادن به دیگرانی که میخواهند از آنجا بگذرند و بههردلیلی، علاقهای به رفتار و نوعِ گفتارِ آنهایی ندارند که کوچه را بستهاند. پس میشود به این فکر کرد که نقد فیلم چیست که میتواند اینگونه عرصه را بر دیگران تنگ کند، مخاطبش را نادان فرض کند و سلیقهی خود را به سلیقهی دیگران ترجیح دهد. و تازه چهکسی این کار را میکند؟ یکی که فکر میکند خلافِ جریانِ آب شناکردن فضیلتیست که به عقلِ دیگران نرسیده. این است که روز و روزگاری بیاعتنا به همهچیز کُمدینی مشهور و تاریخساز را، بهزعمِ خودش، از تختِ سلطنت پایین میکشد و مینویسد که فیلمهای او خندهدار نیستند و آنها که با دیدنِ فیلمهای او میخندند روشنفکرانی هستند که درکی از سینمای کُمدی ندارند و روز و روزگاری دیگر بیاعتنا به عقلِ دیگران بنویسد اهمیتِ ژانلوک گُدار، بهزعمِ او، در تاریخِ سینما بهمراتب کمتر است از کوئنتین تارانتینو و اضافه کند که کارگردانِ امریکایی آرزوهای بهنتیجهنرسیده و بربادرفتهی نابغهی فرانسوی را جامهی عمل پوشانده است و روز و روزگاری دیگر از کلوزآپِ چشمِ پنهلوپه کروس در بازگشت [پدرو آلمودوبار] بنویسد و از کشفِ خود راضی باشد؛ بیاعتنا به آنکه کلوزآپِ چشم تعبیرِ بیمعناییست و، لابد، نشانهی ندانستنِ بدیهیترین چیزهایی که برای نوشتنِ نقد لازم است. از اینها مهمتر، اصرار و پافشاری و تأکید بر اهمیتِ فیلمیست که حتّا رکورد فروشِ قسمتهای قبلیاش را هم تکرار نمیکند. اینجاست که رسالهی شوپنهاور به کار میآید؛ اینکه «قضیههای ظاهراً بیمعنی به کار ببر»، «حرفش را قطع کن؛ توی حرفش بدو، بحث را منحرف کن»، «مسیرِ بحث را عوض کن»، «به بحث جنبهی شخصی بده؛ توهین و بددهنی کن» و با همین شگردهای جدلآمیز بازی را بهنفعِ خود تمام کن و طوری وانمود کن که انگار برندهی این میدانی و هرکسی غیرِ تو چیزی بگوید حرفهایش را جدّی نگیر.
چهلونُه سال پیش، پرویز دوایی دربارهی فیلمهای روزگارِ خودش نوشته بود «فیلمفارسی از چهچهِ گُلپا جدا نیست؛ از آسیای مصوّر، تهرانِ جوان و آبگوشتکلّه و چالهحوض و خزینه و ابوعطا و بازارِ مسگرها و شاباجیخانم و لنگهگیوه و آن زنِ خیابانی که دیشب دادش درآمده بود و هوار میکشید و یخه میدرید و فحش میداد و سنگ میپراند و میگریست و آن مردانی که داد او را درآورده بودند و با خنده و شوق و شعفْ ناظرِ زجر او بودند؛ از اینها و از خیلی چیزهای دیگر جدا نیست. چهطور میتواند جدا باشد؟ فیلمفارسی فرزند خلفِ آن زن و این مردان است.» (ستارهی سینما، بیستِ تیر هزاروسیصد و چهلویک) و حالا منتقدانی در سینمای ایران هستند که حرف میزنند و باور دارند بدنامی هزارمرتبه بهتر است از گمنامی، فیلمهای بد را طوری توضیح میدهند که تماشاگرِ برنامهی تلویزیونی حس میکند باید ببیندشان و وقتی هم که میبیندشان، تازه میرسد به این نتیجه که منتقد راست نگفته است. امّا شاید راست گفته باشد و آن فیلم را دوست داشته باشد اگر فکر کنیم هر آدمی با دیدنِ چیزی شبیهِ خودش، چیزی از جنس خودش شاد میشود و چرا نباید این منتقدان از سیاحتِ آدمهای روی پرده که راه میروند و ادبیاتِ معرکه و کولاکشان را به رخ میکشند شاد شوند؟
با دیدنِ این این شیوههای جدلآمیز و مبارزطلبی و حُکم صادر کردنهای لحظهای و ابرو درهمکردن و به رُخ کشیدنِ رگهای برآمدهی گردن میشود یاد فیلمی از وودی آلن افتاد؛ پول رو بردار و فرار کن و ویرجیل استارکولِ سادهدلی که فکر میکرد اگر قالب صابونش را بتراشد و هفتتیری بسازد، میتواند از زندان فرار کند.
آخ اگه بارون بزنه…
منبع: وبلاگ شمال از شمال غربی