کیان فرزند 5ساله مرتضی کاظمیان شاید تاکنون کلمه “فتنه” به گوشش نخورده بود، هنوزهم با گنگی این را میشنود اما بیشتر از گذشته. اولین بار از دهان همان آقای اطلاعاتی شنید که شبانه به خانه آنها آمده بود وخواب کودکانه او را بهم ریخت. همان شب که کیان سرگردان ومعصوم میدید کسانی این حق را به خود میدهند که به جای جای خانه آنها سرکشی کنند وهر کتاب ونوشته ای را بو بکشند. آن شب یکی از همانها به “بابا مرتضایش” گفت فتنه گر.
و5 شنبه کیان از تلویزیون شنید که رهبر ایران ظفرمندانه بعد از مراسم 22 بهمن “پایان فتنه” را اعلام کرد وخواست که فریب خوردگان به آغوش ملت بازگردند. اما هنوز این “مرد 5 ساله” نفهمیده چرا آن اقایان آن شب حق داشتند به همه جای خانه آنها سرک بکشند؟ وچرا اصلا شب آمده بودند؟این سوال خیلی بیشتر از گنگی معنای “فتنه” و “فریب خورده” کیان را آزار میدهد.
مادر کیوان مهرگان بیشتر صدای پسرش را می شنید تا رویش را ببیند. از کرمانشاه تا تهران راه بس دراز است ومادر درد پا وکمر داشت ودارد. پسر هم سر به دهها گزارش ننوشته ومصاحبه پیاده نشده ووعده عمل نشده برای نوشتن یک یادداشت. بی قراری مادر وفرزند را خط مخابرات جواب میداد؛ روزی زنگی وقربان صدقه ای وچند سفارش همیشگی مادرانه که این را بخور آن را بپوش آنجا نرو. بیرون میروی شال با خودت ببر، سرما نخوری وآخراینکه “کیوان اینجا میگویند تهران هر روز شلوغ است، مادر نروی توی شلوغی ها.”
کیوان در شلوغی نبود سرش اما شلوغ بود. دمی اگر می یافت حسینیه میرفت وتو تحریریه دم میگرفت که با فلانی که گفت گو میکردم این را گفت اما خارج از ضبط. یک بارهم نوشت در لید گفت وگویش، که باهنر قبل از مصاحبه چه جوکی برایش گفته بود: “این روزها نیازی نیست رژیم بگیرید رژیم شما را میگیرد. “
حال مادر کیوان با آن کمر به درد نشسته وپای سنگین شده از غمباد باید هفته ای یکبار بیاید برای دیدن پسر. دیگر مخابرات یارا نیست. در پس هر دیدار هم از زندانبان ونگهبان وبازجو واطلاعاتی باید نیش وگوشه بشنود که فرزندت قلم به دست مزدور است وفریب خورده. همانهایی که رهبر ظفرمندانه گفت باید به آغوش ملت بازگردند. اما ننه کیوان تمام گرمی آغوشش را برای روز ازادی پسر نگاه داشته: “راستی مادر اینجا سرد که نیست؟”
مادر مهدی محمودیان اما راه دوری نیست در همین شهر یک آسمان وهوا را با پسرش مشترک است. سهم او هم هفته ای یکبار است؛ او هم نیش وگوشه میشنود، اما اهل لعن ونفرین وضجه نیست؛ چنانچه پسرش نیز هرچه میکرد برای حقوق بشر بودو دل سپرده حقوق ملت. به مادر مهدی این سوی دیوارهای اوین میگویند پسرت فریب خورده (همانهایی که رهبر انقلاب ظفر مندانه فرمودند باید به دامن ملت برگردند). با بیگانه ارتباط داشته، با بی بی سی مصاحبه کرده وخبر های کذب از ایران برای سایت ها میداده اما بی خبر از گوش مادر، او براق وتیز است که از مهدی اش خبری بگیرد. چه میخورد؟چه میپوشد؟ ناخوش وسر به ناسلامتی نیست. همین است که وقتی میشنود برای به دستشویی بردن مهدی زندانبان بر او دست گشوده وصورتش را سرخ کرده دیگر تحمل نمی کند ومادرانه می آشوبد.
مهدیه محمدی ومهسا امرآبادی هنوز حیرانند. احمد ومسعود به رجایی شهر برده شدند ومهدیه ومهسا هفته ای یکبار باید طول اتوبان دراز وبی پایان کرج را طی کنند ودر میان همسران خلافکاران حرفه ای وقاتلین چند فقره ای چرخ بخورند تا دمی فرصت دیدار همسر را بیابند. مسعود باستانی یک سوی زندان واحمد زید آبادی هم ان سوی زندان. هر کدام هم با چندین قاتل وقاچاقچی سنگین پرونده هم اطاق اند وهم روزگار. در جواب مهدیه ومهسا دادستان اعلام بی اطلاعی می کند. قاضی صلواتی شانه خالی میکند. ادم های اطلاعاتی هم که به وقت نیاز ناپدیدند ودر سایه. کسی حتی به این دو نمی گوید چرا؟مگر در همین قوانین نوشته شده در این نظام، اصل تفکیک جرم وطبقه بندی زندانیان نیامده؟رجایی شهر گفته میشودمکانی برای اخر دنیایی هاست. اما مسعود واحمد که گوش تیزند برای هر خبر از بیرون، حتما شنیده اند که رهبر ظفرمندانه گفت آیا وقت آن نیست فریب خوردگان به آغوش ملت بازگردند؟
ان حکایت تا 65 می تواند ادامه یابد. هر کدام از روزنامه نگاران بی پناه در بند روایتی دارند یک کم مشابه، بسی متفاوت، اما در زندانی بودن مشترک. درگرفتار بودن وناامیدی به دادگری هم قطار. این روزها باید حوصله ها را بیشتر کرد وداستان این 65 تن را نوشت وخواند. همانهایی که رهبر ظفرمندانه میگوید فریب خوردگان. باید از پای لخت وتن کم لباس عیسی سحر خیز در سرمای نیمه شب حیاط اوین نوشت. باید از گروگانگیری برادر احسان مهرابی برای پیداکردن خود او نوشت. باید از نگرانی های اکبر منتجبی برای خانم ودخترش نوشت. باید از افسردگی حسین نورانی از پس اعدام هم سلولی اش، آرش رحمانی نوشت. این نه برای دلسوزاندن وروضه خواندن که برای فردا، برای روزهایی ست که بدانیم زورمداران چه بی مروت بهترین فرزندان این بوم را “فریب خورده” نامیدند.
روزنامه نگار به خواست جامعه صدا میدهد، طنین وآهنگ میبخشد. چون سفالگر گل سخن مردم را ورز میدهد وتراش واخر سر هم میپزد. حال اگرگل درد خود باشد و آوا بغض در میانه مانده ونشکسته خویش، حکایت چیست؟
آمار میگویند 65 تن از روزنامه نگاران ایران هم اکنون شب را به صبح در اوین ورجایی شهر به سر میکنند. زبان آمار گویا است؛ میتوان از دل آن بسیار بیانیه در آورد؛ به این سازمان وآن نهاد حقوق بشری به عنوان مستند نقض حقوق بشری ارائه داد.