بگذارید پدرم ایران را ترک کند

نویسنده

امروز وقتی که برای رفتن به دفتر کارم در انتظار مترو نشسته بودم، پدر و دختری توجه ام را به خود جلب کردند. خواب آلوده بودم و چشمانم خسته از خواندن. کتابم را در گوشه ای گذاشتم و تصمیم گرفتم کمی به مردم دورو برم نگاه کنم. در همین حال پدر و دختری را دیدم که روی نیمکت در کنارم نشسته بودند. دختر هم سن و سال من بود، 21 یا 22 ساله و پدر احتمالا پنجاه و اندی سال داشت. به زبان اسپانیولی با هم صحبت می کردند. حرف های آن ها و لحن صحبت کردنشان بسیار دلنشین بود. به نظر می آمد که پدر و دختر اوقات بسیار خوبی را با هم می گذراندند. دختر داشت درباره پیراهن زیبایی که چند روز پیش در مغازه ای دیده بود با پدرش حرف می زد. پدر هم در جواب او از خصوصیات و جزییات این پیراهن می پرسید. پس از شنیدن توصیف دخترش از پیراهن زیبا، به او قول داد تا به زودی پیراهن را برایش بخرد.

وقتی قطار از راه رسید، پدر دست دخترش را گرفت و با هیجان گفت: “بدو بریم. بدو بریم دختر خانم خوشگل من” و بعد هر دو مستانه با هم خندیدند. به اندازه ای دیدن این دختر و پدر باعث شده بود که دلم برای پدرم تنگ شود که طاقتم به سر رسید و نتوانستم وانمود کنم که به حرف ها و خنده های آن ها گوش نمی دهم. در حالی که به آن ها خیره شده بودم، پدر متوجه من شد و با لبخندی از من خواست تا جلوتر از آن ها وارد قطار شوم.

در قطار آن ها همچنان درباره موضوعات مختلف حرف می زدند و هر از گاهی با هم می خندیدند. دختر سرش را بر روی شانه پدر گذاشته بود و پدرش دست او را نوازش می کرد. این پدر و دختر به چشم من دلپذیرترین موجودات روی زمین می آمدند. با وجود این که مدام می کوشیدم تا خودم را مشغول خواندن کنم، رابطه زیبای این پدر و دختر و حرف هایشان حواسم را به خود جلب می کرد. دختر حلقه ازدواج پدرش را از دستش درآورد و حلقه را به دست خود کرد. با آن که حلقه برای انگشتش بزرگ بود، رو به پدر کرد و گفت: “بابا، ببین چه قدر این حلقه به دستم می آید!” و ادامه داد: “خیلی ممنون از این هدیه”. پدر خندید و گفت: “خانم جوان، شما بروید و از یک آقای خوش تیپ و لایق بخواهید تا برایتان حلقه بخرند نه از من.” بعد هردو خندیدند و یکدیگر را درآغوش گرفتند، دوباره حواسشان متوجه من شد که به آن ها زل زده بودم. به من من لبخندی با مهر زدند.

چند دقیقه بعد در حالی که داشتند از قطار پیاده می شدند، پدر چرخید، به من نگاه کرد و گفت: “مواظب خودت باش دخترم.” برایش دست تکان دادم و کوشیدم تا اشک هایی که در چشمانم جمع شده بود را از نگاه او مخفی کنم. این دختر و پدر حقیقتا مرا به یاد پدرم انداخته بودند. آن قدر که دیگر نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.

از خودم می پرسم: “چرا من نباید بتوانم پدرم را ببینم و با او وقت بگذرانم؟ چرا او باید در ایران مجبوس باشد؟ چرا نباید بتواند ایران را ترک کند؟ اصلا چرا او می بایست ربوده می شد، شکنجه و تحقیر می شد و به زندان انداخته می شد؟ در حالی که بسیاری تبهکاران واقعی در شهرهای ایران پرسه می زنند، چرا باید با انسان هایی همچون پدرم، سیامک پورزند، که به انسانیت ایمان دارد و همواره روزنامه نگاری متعهد بوده است مانند یک جانی و مجرم خطرناک برخورد شده باشد؟ “

می خواهم پدرم را ببینم. می خواهم پدرم بتواند مادرم را در آغوش بگیرد. می خواهم آن ها بتوانند در آغوش یکدیگر از دلتنگی روزگار گریه کنند. می خواهم خواهرانم پدرشان را ببینند و حضور او را احساس کنند. خانواده سیامک پورزند مدت هاست که بی صبرانه در انتظار دیدار این مرد که سال ها رنج کشیده است هستند. ما سخت دلتنگ او هستیم. ما می خواهیم از او پرستاری و پذیرایی کنیم. بگذارید ایران را ترک کند. بگذارید سرزمینی را که یک عمر عاشقانه دوست داشته است ترک کند. بگذارید سرزمینی را که حالا برایش تبدیل به زندانی غریب شده است ترک کند. بگذارید سیامک پورزند به خانواده اش بپیوندد. بگذارید تا پس از این سال های سخت، عشق ما را نسبت به خودش حس کند. بگذارید سیامک پورزند تا زنده است به آغوش خانواده اش بازگردد. او 76 ساله است، بیمار است و هیچ کس را در ایران ندارد. بگذارید پدرم را تا زنده است ببینم!

منبع: سایت آزاده پور زند