مانلی این هفته شاعر میهمان دارد از ایرانیان سراسر جهان که جان خود را در شعرهایشان ریخته اند.
هوشنگ اسدی
گوشواره
گوشواره های بزرگ
مرا بیاد تو می اندازد
و سینه هایت که طعم نجوا داشت
گوشواره ها ی بزرگ
راه که از بیراه می گذرد
تو بیگانه می مانی بادست های مشتاق من
تمام راه
تمام فصل
و صدایت که طعم دعوا داشت
گوشواره های بزرگ
ایستگاه قدیمی قطار
قتلگاه جهودان
نوشگاه جوانان
پله هائی که هزار سال
بالا
می رفت
و هرگز در آغوشت
فرو
نمی افتاد
که طعم نعنا داشت
گوشواره های بزرگ فلزی
خالی مثل سرنوشت
سفیدی خانه
و بشقاب
و ملافه
حتی
زیر جامه حریرت
گمانم که
مادگی ات طعم دریا داشت
گوشواره های بزرگ
در عکس تبعید
مرابیاد تو می اندازند
و لبخندی که بر لبانت یخ زد
آه سردم می شود
سینه های، صدایت، دست هایت
و دیداری که طعم رویا داشت
4 اسفند 1387
مهرداد فلاح
و زبانم میسوزد
نمیشود که شکستن چیزی را ببینی و دم نزنی
البته کسی را بدنام نمیکنم
و به هر که بخواهد راست بگوید گوش میدهم
و زبانم میسوزد به حالِ کسی که میخواسته و نگفته
و نگاهم از بگو مگوی دهانها و لیوانها
زخم برداشته…
میدانم!
این لقمه
گلوگیر است
مسلخ
چه آسان
چه بی خیال
تو را از پا میاندازند
چالههایی که دهان به دهان
عمیقتر و
خیابانی که چراغ به چراغ
پیچ به پیچ
میدان به میدان
بیشتر کج میشود
نق نق نان و تیک تاک دم به دم کوب ثانیهها
حباب واژهها و تیلهی درون چشمها
و زبانی که دروغ است اما
تیغه ای برّا دارد
آری
چه ساده
چه تلخ تورا پوست میکنند
حالا که نمی توانید…
حالا که نمیتوانید آسمان را پایین بیاورید
نمیگویم دست بردارید
لطف کنید کمی آرامتر
آن بالا
پژواکِ عجیبی دارد
و در این جا
میدانید که
کافیست یکی به خشم بیاید
عربدهای بکشد
و زبانم لال
این نردبان بلند را
بیاندازد
همین است
سر آخر باید بپذیریم که فرشتهی مطرود
همان تبعیدی قدیمی ست
کافیست بگذاریم آینه هم حرفش را بزند
همین است
کسی برای عقده گشایی
شعر اساطیری زیبایی سروده
که کوهها
دهان به دهان
تکرارش میکنند
یک شعر
گیرم چنین بلند
برای یک شاعر کافی نیست
باید سیب تازهای بسرایم
سارا محدث
( ابرهای بارانزا و ماگنولیا )
در شهری که جنازهی فرشتگان
از سقفاش چکه میکند
و جوی ِ فاضلاب
به ساحلی،
حتی در بلندای کشتی نوح هم ختم نمیشود
چه باور کنی یا نه،
عزیزم
من تنها اتفاقی بودم
که تو
وارونه نگاهاش کردی
و از قضا درست خواندی!
در شهری که درختان ِ سیب، از ابرهایاش آویزان شده،
سقوط یک سیب به حلق آدم
با توجه به قانون نیوتن،
دیگر اتفاقی ه/ح وایی محسوب نمیشود…
در شهری که رودهها
استخوان ِ کودکان ِ بیافرایی را میبلعند
و من
به زلف ِ پاپویی ِ هاپوی نازم
پاپیون میزنم و شراب صد ساله مینوشم
و رؤیای کودکان رو به موت را مست میکنم،
دیگر “دیگری” محسوب نمیشود…
من نمی بینم!
باور کنی یا نه
عزیزم
من دیوانه نیستم
نه… حتی دیوانهی تو
دیشبی که نمیدانم کدام شب بود
قلب تو را به حَسَب یک ت/ط لاقی ساده از اتفاق…
که قرار نبود، اما… بدون آیینه…
باشد! میگویم! :
قلبات را کُشتم!
اینک مردهای / اینک مردهام
این شهر دیگر به زن احتیاجی ندارد…
( تهران – شهریور ۸۷)
محمود معتقدی
این اسبهای تشنه بر دریای چه کسی میتازند؟
۱.
قلب این قاصدک پیر را توباید فراموش کنی
زیراکه هیچ کس از جادههای این آسمان به سرزمینهای تو نمیرسد
من نام تمام خوابهای ترا هنوز به یاد میآورم
کافیست به نردبانهای فرسوده دوباره برگردیم
زمستان امسال را چه کسی دوباره خواهد دید
۲.
صف توفانهای پاییزی و
سهم سکوتهای تو
اینک تو با تمام قبیلههای جهان همسایهای
مواظب سقوطهای گیسوانت باش
یکشنبههای ابری به ارواح خیال تو میتازند
بنفش و آبی لابد فرقی نمیکند
۳.
جهان و واژههایی که از بام سطرهای تو عبور میکنند
قبول کن که دیگر نامی برای دستهای ما نمانده است
باید چگونه برویم و چگونه به سوی اسبهای تو باز گردیم
روزی که پارههای دریا تکهتکه میشوند
ما بر سه شنبههای دوزخ طنابی به گردن داریم
۴.
همین که صدای تو در سرزمینهای آینه میپیچد
نام کهکشانی کوچک را با تو همچنان به یاد میآورم
زیراکه درچشمهای تو کبوتران تشنه دستهدسته دریاهای دور را
به جغرافیای جهان باز میآورند
۵.
میان ابرها و استکانها
و سکوت میزی که هرگز بازنمیشناسم
نگاه کن
کوچههای آسمان چه برقی میزند
من درمحاصره سطرهای تو
دارم
گم میشوم
بگذار کمی به نیمههای حس تو برخیزم و
بار دیگر به سمت خاطرههایی کوچک سفر کنم
ورقهای واژگون را تو دوباره به یاد خواهی داشت
۶.
کلمات خیس و شعرهایی که از پرسههای بامدادی
همچنان و همیشه به سراغام میآیند
هیچ چیز آسان به گوش نمیرسد
پرندگان از الفبای باد پر میشوند و
من نتی برای چشمهای تو بر پا میکنم
جایی که عطرهای آزادی و لبخند
به سرزمینی گمشده میمانند
دیگر استعاره هم کاری نمیکند
پارههای دهانات چه کهکشان عجیبیست
باری دلات را به وسوسههای پنجره بسپار
ما در خوابهای خاکستر و خاک به دام افتادهایم.
۳ آبان ۸۵
سیما یاری
همآغوشی
پر شور
در آغوش هم ایم
بی فاصله
حتی به حد گذار یک نخ.
این چیزی ست بیشتر از نزدیکی
بیشتر از نزدیکی بین یک جسم
و سایه او.
بازویت را می فشارم
زیر سرانگشتانم
تارهای روحت می خوانند
روحت می خواند در گوش من.
درهای زمان
باز شده اند
من شناور شده ام در اوج بی پایان
اینجا، اینجا
واقعیت
و حقیقت
بر هم منطبق اند
در معجزه تن های ما
پر شور
در آغوش هم
بی هجران
روی زمین
و نقطه عطف در بستر خاک:
حضور دیگر
در
دیگر
بیشتر از نزدیکی:
غلبه بر برهوت …