مانلی♦ چهار فصل

نویسنده
شهلا بهار دوست

مانلی این هفته شاعر میهمان دارد از ایرانیان سراسر جهان که جان خود را در شعرهایشان ریخته اند.‏

hoshangasadisher.jpg

‎ ‎هوشنگ اسدی‎ ‎
گوشواره

گوشواره های بزرگ‏
مرا بیاد تو می اندازد
و سینه هایت که طعم نجوا داشت

گوشواره ها ی بزرگ‏
‏ راه که از بیراه می گذرد‏
تو بیگانه می مانی بادست های مشتاق من‏
تمام راه
تمام فصل
و صدایت که طعم دعوا داشت

گوشواره های بزرگ‏
ایستگاه قدیمی قطار‏
قتلگاه جهودان
نوشگاه جوانان
پله هائی که هزار سال‏
‏ بالا
‏ می رفت‏
و هرگز در آغوشت‏
فرو
نمی افتاد‏
که طعم نعنا داشت

گوشواره های بزرگ فلزی
خالی مثل سرنوشت‏
سفیدی خانه‏
و بشقاب
و ملافه
حتی
زیر جامه حریرت
گمانم که
مادگی ات طعم دریا داشت

گوشواره های بزرگ‏
در عکس تبعید
مرابیاد تو می اندازند‏
و لبخندی که بر لبانت یخ زد
آه سردم می شود
سینه های، صدایت، دست هایت
و دیداری که طعم رویا داشت
‏4 اسفند 1387‏

mfallah.jpg

‎ ‎مهرداد فلاح‎ ‎
‎ ‎و زبانم می‌سوزد‎

نمی‌شود که شکستن چیزی را ببینی و دم نزنی‎
البته کسی را بدنام نمی‌کنم‎
و به هر که بخواهد راست بگوید گوش می‌دهم‎
و زبانم می‌سوزد به حالِ کسی که می‌خواسته و نگفته‎
و نگاهم از بگو مگوی دهان‌ها و لیوان‌ها‎
زخم برداشته‎…

می‌دانم‎!
این لقمه‎
گلوگیر است‎

‎ ‎مسلخ‎

چه آسان‎
چه بی خیال‎
تو را از پا می‌اندازند‎

چاله‌هایی که دهان به دهان‎
عمیق‌تر و‎
خیابانی که چراغ به چراغ‎
پیچ به پیچ‎
میدان به میدان‎
‏ بیشتر کج می‌شود‎

نق نق نان و تیک تاک دم به دم کوب ثانیه‌ها‎
حباب واژه‌ها و تیله‌ی درون چشم‌ها‎
و زبانی که دروغ است اما‎
تیغه ای برّا دارد‎

آری‎
چه ساده‎
چه تلخ تورا پوست می‌کنند‎

‎ ‎حالا که نمی توانید‎…
‏ ‏‎
حالا که نمی‌توانید آسمان را پایین بیاورید‎
نمی‌گویم دست بردارید‎
لطف کنید کمی آرام‌تر‎

آن بالا‎
پژواکِ عجیبی دارد‎
و در این جا‎
می‌دانید که‎
کافی‌ست یکی به خشم بیاید‎
عربده‌ای بکشد‎
و زبانم لال‎
این نردبان بلند را ‏‎
‏ بیاندازد‎
‏ ‏‎
‎ ‎همین است‎

سر آخر باید بپذیریم که فرشته‌ی مطرود‎
همان تبعیدی قدیمی ست‎
کافی‌ست بگذاریم آینه هم حرفش را بزند‎

همین است‎
کسی برای عقده گشایی‎
شعر اساطیری زیبایی سروده‎
که کوه‌ها‎
دهان به دهان‎
‏ تکرارش می‌کنند‎

یک شعر‎
گیرم چنین بلند‎
برای یک شاعر کافی نیست‎
باید سیب تازه‌ای بسرایم‎
‎ ‎
sararmohades.jpg

‎ ‎سارا محدث‎ ‎
‏ ( ابرهای بارانزا و ماگنولیا )‏

‏ در شهری که جنازه‌ی فرشتگان
از سقف‌اش چکه می‌کند
و جوی ِ فاضلاب‏
به ساحلی،
حتی در بلندای کشتی نوح هم ختم نمی‌شود
چه باور کنی یا نه،
عزیزم
من تنها اتفاقی بودم ‏
که تو
وارونه نگاه‌اش کردی ‏
و از قضا درست خواندی!‏
در شهری که درختان ِ سیب، از ابرهای‌اش آویزان شده،
سقوط یک سیب به حلق آدم
با توجه به قانون نیوتن،
دیگر اتفاقی ه/ح وایی محسوب نمی‌شود…‏
‏ ‏
در شهری که روده‌ها
استخوان ِ کودکان ِ بیافرایی را می‌بلعند
و من ‏
به زلف ِ پاپویی ِ هاپوی نازم‏
پاپیون می‌زنم و شراب صد ساله می‌نوشم
و رؤیای کودکان رو به موت را مست می‌کنم،
دیگر “دیگری” محسوب نمی‌شود…‏
من نمی بینم!‏
باور کنی یا نه ‏
عزیزم
من دیوانه نیستم
نه… حتی دیوانه‌ی تو‏
‏ دیشبی که نمی‌دانم کدام شب بود
قلب تو را به حَسَب یک ت/ط لاقی ساده از اتفاق…‏
که قرار نبود، اما… بدون آیینه…‏
باشد! می‌گویم! :‏
‏ قلب‌ات را کُشتم! ‏
اینک مرده‌ای / اینک مرده‌ام
این شهر دیگر به زن احتیاجی ندارد…‏
‏( تهران – شهریور ۸۷) ‏
‎ ‎
‎ ‎محمود معتقدی‎
این اسب‌های تشنه بر دریای چه کسی می‌تازند‌؟
‏۱‏‎.‎
‏ قلب این قاصدک پیر را توباید فراموش کنی
زیراکه هیچ ‌کس از جاده‌های این آسمان به سرزمین‌ها‌ی تو نمی‌رسد
من نام تمام خواب‌های ترا هنوز به یاد می‌آورم
‏ کافی‌ست به نردبان‌های فرسوده دوباره برگردیم
‏ زمستان امسال را چه کسی دوباره خواهد دید
‏ ۲.‏
‏ صف توفان‌های پاییزی و‏
‏ سهم سکوت‌های تو‏
‏ اینک تو با تمام قبیله‌های جهان همسایه‌ای
‏ مواظب سقوط‌های گیسوانت باش
‏ یکشنبه‌های ابری به ارواح خیال تو می‌تازند
‏ بنفش و آبی لابد فرقی نمی‌کند
‏ ۳.‏
‏ جهان و واژه‌هایی که از بام سطرهای تو عبور می‌کنند
‏ قبول کن که دیگر نامی برای دست‌های ما نمانده است
‏ باید چگونه برویم و چگونه به سوی اسب‌های تو باز گردیم
‏ روزی که پاره‌های دریا تکه‌تکه می‌شوند
‏ ما بر سه شنبه‌های دوزخ طنابی به گردن داریم
‏ ۴.‏
همین که صدای تو در سرزمین‌های آینه می‌پیچد
نام کهکشانی کوچک را با تو همچنان به یاد می‌آورم
زیراکه درچشم‌های تو کبوتران تشنه دسته‌دسته دریاهای دور را ‏
به جغرافیای جهان باز می‌آورند
‏۵.‏
میان ابرها و استکان‌ها
‏ و سکوت میزی که هرگز بازنمی‌شناسم
‏ نگاه کن
‏ کوچه‌های آسمان چه برقی می‌زند
‏ من درمحاصره سطرهای تو‏
‏ دارم
‏ گم می‌شوم
‏ بگذار کمی به نیمه‌های حس تو برخیزم و
‏ بار دیگر به سمت خاطره‌هایی کوچک سفر کنم
‏ ورق‌های واژگون را تو دوباره به یاد خواهی داشت‏
‏ ۶.‏
کلمات خیس و شعرهایی که از پرسه‌های بامدادی
هم‌چنان و همیشه به سراغ‌ام می‌آیند
هیچ چیز آسان به گوش نمی‌رسد
پرندگان از الفبای باد پر می‌شوند و
من نتی برای چشم‌های تو بر پا می‌کنم
جایی که عطرهای آزادی و لبخند‏
به سرزمینی گمشده می‌مانند
دیگر استعاره هم کاری نمی‌کند
پاره‌های دهان‌ات چه کهکشان عجیبی‌ست
باری دل‌ات را به وسوسه‌های پنجره بسپار‏
ما در خواب‌های خاکستر و خاک به دام افتاده‌ایم.‏
‏۳ آبان ۸۵‏
‏ ‏
simayari.jpg

‎ ‎سیما یاری‎ ‎
هم‌آغوشی

پر شور
در آغوش هم ایم
بی فاصله‏
حتی به حد گذار یک نخ‎.‎
این چیزی ست بیشتر از نزدیکی
بیشتر از نزدیکی بین یک جسم‏
و سایه او‎.‎
بازویت را می فشارم‏
زیر سرانگشتانم
تارهای روحت می خوانند‏
روحت می خواند در گوش من‏‎.‎
درهای زمان‏
باز شده اند
من شناور شده ام در اوج بی پایان
اینجا، اینجا
واقعیت
و حقیقت
بر هم منطبق اند
در معجزه تن های ما‏
پر شور
در آغوش هم
بی هجران‏
روی زمین
و نقطه عطف در بستر خاک‎:‎
حضور دیگر
در
دیگر
بیشتر از نزدیکی‎:‎
غلبه بر برهوت‎ …‎