سیاه سوخته شیرازی جلال

علی کلائی
علی کلائی

عاشقانه ای داشتید. می دانم. عاشقانه هایی که آن روزگاران واقعی بودند و حقیقت عشق مثل امروز پوشالی نبود. بانوی روزهای واقعی های واقعی هستی. یادگار روزها و نسل واقعی تر از واقعی ها. نسل عشق واقعی و شجاعت واقعی و هنر واقعی. نسل انسانیت واقعی.

آی سیاه سوخته شیرازی جلال! آخرش هم تاب جهان ما را نیاوردی! روزهای آخر خسته بودی می دانم. تنهایی را دوست داشتی. خودت گفته بودی: “خب آدم ها از یک سنی تنها می شوند. منم خو گرفتم و تنهایی را دوست دارم.” ولی اینقدرها هم سنت زیاد نبود آخر. زیاد بود اما نه به زیادی نیاز ما به تو. نیاز ادبیات ما و روح ما قصه های ما به تو. مادر قصه گویمان بودی. هنوز یاد قصه های پر از سرگردانیت در گوشمان است. هنوز با زری و یوسف ات می خندیم و گریه می کنیم و از هر چی کلنل و زور گو مثل یوسف بدمان می آید. بلند شو مادر! بلند شو برایمان باز از یوسف بگو و از زری. از جلال بگو که خود فروتنانه می گفتی جلال زندگیت بود و ما می دانستیم شانس جلال بود داشتن سیمین.

عاشق جوانتر ها بودی. تنهایی را دوست داشتی اما حضور جوانی و خواندن داستانش و یا امضای کتابی توسط تو تنهایی ات را بر هم نمی زد. می دانم در این روزگار غریب چرا تنها گزین شدی. “کوه سرگردان” ات گم شد.بردند و دزیدند تو گفتی خدا می داند. دلت برای خط خط نوشته هایت تنگ شده بود. برای یارانی که مهربانتر از برگ در کوچه های باران بودند.

اولین رئیس کانون نویسندگان ایران! کانونی که دو شهید داد تا قانونی اش کردند و بعد دوباره و در عهد جلادان تازه بر تخت نشسته غیر قانونی شد. راستی خبری برایت دارم. رفقای کانونی ات به زیبایی هر چه تمامتر یادت را در بیانیه شان گرامی داشتند. راستش آن چند خط اول بیانیه را چندین بار خواندم. به لطافت بارانی کلام خودت بود. گفته بودند: “گریه نکن خواهرم. در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمین‌ات. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی!”

بوی کلام دوستانت بوی محبت و عشق و غم را می داد. همه دلشان می خواهد سر بر دیوار بگذارند و غم رفتن مادر قصه وطن را زار زار بگریند.

گفتند ادبیات ایران قدر دان توست. گفتند در زیر سایه جلال نماند. اصلا در فرهنگ تو و جلال مگر زیر سایه ماندن هم معنا می دهد؟ عشق شما و برابری خواهی شما و آزادی طلبی شما سایه پذیر نبود. این سایه سازی ها برای مایی که نمی فهمیم قدر عشق جلال و سیمین را حالا شاید آسمانیان بفهمند وقتی تو و جلال را بار دیگر در کنار هم ببینند.

متولد اردیبهشت 1300. پدر پزشک باشد و مادر مدیر هنرستان دخترانه و نقاش خب دختر باید بشود شاگرد اول امتحان نهایی دیپلم. بعد هم دانشکده ادبیان دانشگاه تهران با آن ساختمانی که آن روزها حتما نو بود و تازه ساز. راستی باید روزی بشود که بنشینم و با در و دیوار این ساختمان سخنها کنم. خاطرات زیادی از شمایان دارد خانم دکتر.

عاشق شیرازی بودنت بودی. برای همین اولین نام مستعارت را گذاشتی “شیرازی بی نام”. شیرازی بی نام ان روزها که بعد دکتر شد و زمانی شد استاد دانشگاه تهران و بعد دو سال زیبایی شناسی خواندن در استنفورد. آنجا هم از داستانهای این دختر با استعداد شیرازی بی نصیب نماند. دو داستان کوتاه به زبان انگلیسی در آمریکا از تو چاپ شد. اما عشقت به زبان پارسی را هیچ چیز جایگزین نبود.

آخ راستی یادم رفت! با اتوبوس رفتی شیراز تا جلال را که آن روزها نویسنده بود ببینی و بعد نمی دانم در این دوساله چه شد که در سال 1329 با او ازدواج کردی. شدید زوجی رویایی و عشقی رویایی و روزگاری رویایی.

شوهر نکردی که فقط شوهرکرده باشی. با جلال ازدواج کردی. جلال که به قول خودت جلال زندگیت بود. وقتی دلت برای شوهرت تنگ بود و می گفتی بدون او حال و حوصله شرکت در هیچ برنامه تفریحی را نداری و بعد بلافاصله می نوشتی بچه ها دارند به سینما می روند و برای رفع دلتنگی همراهشان می روم. و این یعنی زن مستقل و محکمی چون تو. انسان در تمامیت کلمه خود.

و باز جلال! نمی دانم چرا وقتی از جلال می گوییم باید از سیمین هم بگوییم و وقتی از سیمین می گوییم از جلال نگوییم یک چیزی این وسط ها ناقص است. جلالی که خودت می گفتی زندگیت را سرشار می کرد و کیفیتش را دگرگون می ساخت.

تو زن جالبی بودی، یکی از دوستدارانت اینگونه تصویرت می کند : “زنی که شوهرش را دوست دارد اما مدام از کارهایی می گوید که می توانست برایش بکند و نکرده. خودش را سرزنش می کند که چرا آن قدرها به او نرسیده و حتی برای درس خواندن تنهایش گذاشته و آغوشش را هم از دست داده اما در نهایت شخصیتی از خودش می سازد که شوهرش بیشتر به او افتخار کند. زنی که خود را خودخواه می داند اما اعتراف می کند عاشق شده است و خودخواهی را کم کم به فراموشی می سپارد. زنی که شوهرش را با وجود بچه دار نشدن آن قدر دوست دارد که تا پایان عمر او و تا پایان عمر خودش به او وفادار می ماند.”

هنوز هم نفهمیدم که پیدا کردن تو شانس جلال بود یا پیدا کردن جلال شانس تو. ولی خودت می گفتی اسب واقعی ات را پیدا کردی. خودت تعریف کردی که: “من در بچگی عاشق اسب بودم. به مادرم می گفتم وقتی بزرگ شدم زن اسب می شوم… آن روز مقدس که تو از من خواستگاری کردی به خانه که رفتم مامانم و بچه ها داشتند ناهار می خوردند. گفتم من اسبم را پیدا کردم. مادرم پرسید کجا می بندیش؟ گفتم نه، اسب واقعی ام را. می خواهم زن جلال آل احمد بشوم. قاشق و چنگال از دست مادرم افتاد…”(۱) و بعد تعریف کردی که: “من و تو دوزن و مرد جوان و عاشق به هم رسیدیم و این بزرگ ترین شانس های جهان است که عاشق و معشوق به هم برسند…”(۲) مثل زری و یوسف. عشقی عجیب عجیب عجیب و زیبا و زیبا و زیبا.

و این داستانت با موسی صدر را دلم نمی آید از زبان خودم واگویه کنم. البته باز نمی دانم شانس سید موسی جوان خوش تیپ خوشگل بود که مترجم سووشون تو به زبان عربی باشد یا شانس تو که این سید خوشفکری که هنوز جهان اسلام به مانند او به خود حداقل در صده های اخیر ندیده است را دیده ای و کار ترجمه سووشونت را بر عهده گرفته است؟ اما داستان دیدارت را باید از زبان شیرین خودت گفت: “موسی صدر خیلی خوش تیپ بود. حالا لیبی (قذافی) یا گمش کرده یا کشتدش، نمیدونم. غروب بود. موسی صدر اومد، در زد. اون یکی از زیباترین مردهای دنیا بود.چشم‌های خاکستری، درشت، زیبا. لباس آخوندیش هم شیک، از این سینه کفتری‌ها. من در رو باز کردم.

گفتم: ببینم! شما امامی، پیغمبری! تو حق نداری اینقدر خوشگل باشی! خندید. گفت: جلال هست؟گفتم: آره، بیا تو. اومد تو. نیمام که همیشه اینجا بود……. دیگه من نرسیدم چایی به نیما بدم.

نیما تو خاطراتش نوشته که: سیمین محو جلال امام موسی صدر شد و چایی ما رو خودش نداد و منم چایی نخوردم.

موسی صدر سه چهار روز اینجا موند. نیما خیلی حسودیش شد. نیما خیلی وسواسی بود.باید چایی رو خودم میریختم. تفاله نداشته باشه. سرش هم اینقد خالی باشه. خودمم میدادم بهش.من محو جمال صدر شدم. خیلی زیبا بود. بعد سه چهار روز موند و بعد ما رفتیم قم. او رئیس نهضت امل در لبنان بود. سووشون رو او به عربی ترجمه کرد. آورده بود برامون. بعد ما رو به قم دعوت کرد که دیگه بیرونی و اندرونی بود. ولی میدیدمش. شام و نهار اینا میدیدیمش.“(۳)

هر چه با خود کلنجار می روم نمی توانم رفتنت را با این ذکر ها و داستان ها و نجواهای کودکانه با مادری چون تو پنهان کنم. درد دارم. درد بی مادری ادبیات داستانی یک سرزمین. دستان سپیدت دیگر بر سر فرزندانت تازه در راه نوشنت کشیده نمی شود و این درد است. این رنج است که سیمین دانشور رفت.

می دانی! نسل من شده نسل بدرقه. از زمانی که یادم می آید. شاملو را و گلشیری را و دو شهید کانون (مختاری و پوینده) را و خلاصه هر از چندی یکی. ممیز را خیلی دلم سوخت چون مهربان بود. محمد نوری را آتش گرفتیم چون به نوای ایرانش محتاج بودیم و با رفتن تو چه نجوا کنم که هنوز باورم نمی شود.

می دانی! به دوستان گفتم: ما به سیمین مدیونیم. ادبیات ایرانمان به سیمین مدیون است. نمی دانم چرا از وقتی خبر رفتنش را خواندم اشک امانم را بریده است و انگار سایه ای از سرم رفته است. اگر رفتن منتظری و سحابی ملتی را بی پدر کرد، رفتن سیمین فرهنگ ایران زمین را از سایه مادری مهربان محروم کرد. رفت پیش جلال و نیما و اخوان و گلشیری و احمد. خوش به حالش. حالا شاید آنجا هم نیما از او چائی پر و پیمان سر خالی بی تفاله می خواهد. شاید هم دوباره با جلال زندگی می کند و شمس می آید و در می زند و سیمین را صدا می کند و می رود و شاید هوشنگ دوباره دارد شازده اش را بازنویسی می کند. احمد هم آنطرف تر می خواند از مبارزه و زندگی و انسان. روزگار بی اینان یک چیزی کم دارد. بغض دارد خفه ام می کند. اشک می ریزم و سووشونش را می شنوم. از زری و یوسفی که زری چشمانش را از آسمان روزهای بهاری پر رنگ تر تصویر می کند. یوسفی که کشته می شود. زری هم رفت. آخ آخ آخ

هنوز هم آخ درد و آه دلم بلند است. باورم نمی شود که خالق سراینده سووشون و روایت های سرگردانی هم پرکشیده باشد. جهان بی تو جهان خوبی نیست. دوستش ندارم. جهان بی تو جهان بی قصه است. جهان بی قصه و داستان جهان دوست داشتنی ای نیست. کاش نمی رفتی سیاه سوخته شیرازی جلال!

 

منابع

۱- نامه های سیمین دانشور و جلال آل احمد/ انتشارات نیلوفر/ تدوین و تنظیم: مسعود جعفری

۲- همان

۳- مجله‌ گوهران (ویژه‌ نیما یوشیج)، ۱۳دی۱۳۸۵