مانلی

نویسنده

ای مردم آزاده کجائید

علی اکبر دهخدا

ای مردم آزاده کجایید کجایید  

             آزادگی افسرد بیایید بیایید

 

در قصه و تاریخ چو آزاده بخوانید  

          مقصود از آزاده شمایید شمایید

 

بی‌شبه شما روشنی چشم جهانید

     در چشمه‌ی خورشید شما نور و ضیایید

 

با چاره‌گری و خرد خویش به هر درد

     بر مشرق رنجور دوایید دوایید

 

بسیار مفاخر پدرانتان و شما راست 

     کوشید که یک لخت بر آن‌ها بفزایید

 

بنمود مصدقتان آن نعمت و قدرت  

       کاندر کفتان هست از آن سر مگرایید

 

گیرید همه از دل و جان راه مصدق  

     زین ره درآیید اگر مرد خدایید

 

 

از خون جوانان وطن لاله دمیده

عارف قزوینی

 

هنگام می و وقت گل و گلشن جانم گلشن
خدا گشته چمن شد
در بار بهاری خالی از زاغ و
جانم زاغ و خدا زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطه ری رشک خطن شد
دل سنگا چو من مرغ جانم مرغ قفس بهر وطن شد
چه کج رفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه ایین داری نه ایین داری ای چرخ
از خون جوانان وطن لاله
جانم لاله خدا لاله دمیده
از ماتم سرو قد چون سرو و جانم
سرو و خدا برگا خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل بی تو چومن در غم جانم در غم
خدا جامه دریده
چه کج رفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه ایین داری نه ایین داری نه ایین داری ای چرخ

 

 

با کشورم چه رفته است

سعید سلطانپور

 

با کشورم چه رفته است
که زندان‎ها
از شبنم و شقایق سرشارند
و بازماندگان شهیدان
انبوه ابرهای پریشان سوگوار
در سوگ لاله‎ های سوخته
می‎بارند
با کشورم چه رفته است
با کشورم چه رفته است که گل‎ ها هنوز سوگوارند.
با شور گرد باد
آنک

منم که تفته ‎تر از گرد بادها
در خارزار بادیه می‎ چرخم
تا آتش نهفته به خاکستر
آشفته ‎تر ز نعره‎ ی خورشیدهای «تیر»
از قلب خاک‎ های فراموش سرگشد
تا از قنات حنجره ‎ها
فوج خشم و خون
روزی غروب سوخته‎ ی مرگ، پر کشد:
این نعره من است
این نعره من است که روی فلات می ‎پیچد
و خاک‎های سکوت شانزده ساله را می ‎آشوبد
و با هزار مشت گران
بر آب‎های عمان می‎ کوبد
این نعره‎ی من است که می ‎روید
خاکستر زمان را
از خشم روزگار
بعد از تو، ای ……
ای آخرین ستاره ‎ی اعدامی
ای «خسرو» بزرگ
که برق ولرزه در ارکان خسروان بودی
من هیچ نیستم
غیر از مسلسلی که در زمینه‎ ی یک انقلاب می‎ گذرد
و خالی و برهنه و خونالود
در خون توده ‎های جوان می غلتند
تا مثل خار سهمناک و درشتی
- روئیده بر گریوه‎ های گل سرخ -
آینده را
بماند
در چشم روزگار
یادآور شهادت شوریدگان خشم
بر ارتش مهاجم این تازی
این تزار

ای خشم ماندکار ای خشم
خورشید انفجار ای خشم
تا جوخه‎های مخفی اعدام
در جامعه ‎های رسمی
آنک
آنک هزار لاشخوار ای خشم

 

خورشید انفجار ای خشم
تا جوخه‎های مخفی اعدام
در جامعه ‎های رسمی
آنک
آنک هزار لاشخوار ای خشم
مثل هوار باره‎ ی یال افشان
خون شهیه بسته است بر این ویران
دیگر ببار
ببار ای خشم
ای خشم چون گذاره آتشفشان ببار
روی شب شکسته‎ ی استعمار
اما دریغ و درد که جبریل‎ ها «او»
با شهپر سپید
از هر طرف فرود می ‎آیند
و قلب عاشقان جوان را
با چشم و چنگ و دندان می ‎خایند
و پنجه‎های وحشت پنهان را
با خون این قبیله می‎ آلایند
با اینهمه شجاع
با اینهمه شهید
کشورم چه رفته است که از کوچه ‎های آتش و خون
با آتش تفنگ
با آتش قیام
انبوه پاره پوشان
انبوه ناگهان
انبوه اتنقام نم ی‎آیند
چشم صبور مردان دیری ست
در پرده‎های اشک نشسته ست
دیری ست قلب عشق
در گوشه ‎های بند شکسته ست
چندان ز گوشه‎ های قفس خواندیم
کز پاره‎ های زخم، گلو بسته ست
ای دست انقلاب
مشت درشت مردم
گلمشت آفتاب
با کشورم چه رفته است

 

همراه شو رفیق

سیاوش کسرائی

همراه شو عزیز/همراه شو عزیر

 

تنها نمان به درد/کین درد مشترک
هرگز جدا جدا/درمان نمی شود
دشوار زندگی/هرگز برای ما
دشوار زندگی/هرگز برای ما
بی رزم مشترک/آسان نمی شود
تنها نمان به درد/همراه شو عزیز
همرا شو/همراه شو
همراه شو عزیز
همراه شو عزیز
تنها نمان به درد/کین درد مشترک

هرگز جداجدا/ درمان نی شود

 

 

جادوی همصدایی

ویدا فرهودی

جادوی همصدایی دیوار شب گشاید
قشر غلیظ وَهـم از اندیشه ها زداید

سی سال مام میهن ،در بهت ماند و شیون
آزادگی کنونش ،گوید هر آن چه باید

آن را که یأس و یغما، پوشاند روی زیبا
با همت جوانت نـَک روی خود نماید

در انتظار بودیم، در انتظار روزی
کین گونه دست همت از قعر شب براید

عمری گذشت بر ما، بر ما که سبز بودیم
در سرخ وقت میهن، تا سرخی اش بپاید

افسوس جوی خون را،شیدایی جنون را
آن روز کس ندانست، قدری چنان که باید

شد جملگی پریشان، در تو به توی حرمان
افتاد آرزومان در تنگنای “شاید”…

اینک ولی پیامت،سر سبزی مرامت
بر واژه ها نشسته، بس شعر می سراید

بگشوده ای پر و بال ای شاخه ی جوانسال
در بطن بیت سرخی کز جان من برآید

بالیدنت مبارک ای زاده ی سیاوش
شوریدنت چون آتش، باشد که شب گشاید

ویدا فرهودی
۲۵ خرداد ۱۳۸

 

 

باور کن! این زمانه ی بیداد بگذرد
رضا مقصدی

بنشین کنارِ آتشم تا باد بگذرد
خاکسترِ جوانی ی ناشاد بگذرد


ای اَبر از کجای جهان، باز آمدی؟
باران! ببار! تا غمم با باد بگذرد


اینگونه سخت وُ تلخ، دهان ِ مرا مبند!
بگذار از گلوی ِ من، فریاد بگذرد


ای عشق! صید ِ سبز ِ تو بوده ست این دلم
دردا اگر ز صید ِ خود، صیاد بگذرد


نام ِ تو یادگار ِ گُل ِ گلشن ِ من ست
هرگز مباد نام تو از یاد بگذرد


در هر نَفَس برای دل ِ من، قفس مساز
بگذار این پرنده ام آزاد بگذرد


دست ِ تو می نویسدم خطاط ِ خوب ِ عشق!
شادا اگر ز دیده ی استاد بگذرد


شیرین ِ روزگار نمیخواهد بعد ازین
یک ذرّه از طراوت ِ فرهاد بگذرد


هرچند مرگ ِ برگ، سرودت کبود کرد
باور کن! این زمانه ی بیداد بگذرد