حسن! خیلی خطرناکه، جنگ

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

فرض کنیم که به این نتیجه رسیدیم که جنگ خطرناک است و تصمیم داریم جلوی وقوع جنگ با آمریکا یا اسرائیل یا اروپا یا همه با هم علیه ایران را بگیریم. چه کنیم؟

 

حسن آقای اول

می روم سراغ حسن آقا که سالهاست دوست من است. به او می گویم: حسن! خیلی خطرناکه. آمریکا می خواد با ایران بجنگه. اگر آمریکا به ایران حمله کنه، وضع ایران برمی گرده به چهل سال قبل، همه کارخانه ها و تاسیسات زیربنایی و ثروت ایران از بین می ره، بلند شو بریم جلوی جنگ رو بگیریم.

به من خیره می شود و می گوید: واقعا خیلی وحشتناکه، گفتی به چند سال قبل برمی گردیم؟

می گویم: چهل سال. چهل سال تولید و ثروت کشور همه نابود می شه.

با هیجان می گوید: متوجه نشدم، گفتی به چند سال قبل برمی گردیم؟

می گویم: دو بار گفتم، این هم بار سوم. برمی گردیم به چهل سال قبل.

با انگشت هایش می شمارد و می گوید: چه عالی! یعنی برمی گردیم به سال 1351؟ چه باحال، یعنی دوباره توی تهران می ریم کنسرت گوگوش و داریوش و می ریم دیسکو و می زنیم می رقصیم. ( فکری می کند و می گوید): ببین، من می گم ولش کن، بذار برگردیم چهل سال قبل، حالی می کنیم.

می گویم: بابا، اینجوری نیست، پدرمون در می آد.

می گوید: واااااای! چهل سال قبل. چه عالی! نمی شه بریم بهشون بگیم زودتر حمله کنند؟

می گویم: ببین، حسن جان، ولش کن، اصلا نشنیده بگیر، برو به کارت برس.

می گوید: نه، نباید این فرصت را از دست داد، تو رو خدا جلوشونو نگیر. بذار حمله کنن، برمی گردیم به چهل سال قبل، حال می کنیم………

فرار می کنم و می روم.

 

حسن آقای دوم

با حسن که بیست سال است در سوئد است چت می کنم. پسرخاله من است. به او می گویم: ببین، آمریکا می خواد حمله کنه به ایران و ایران رو نابود کنه.

می گوید: مگه چی شده؟

می گویم: آمریکایی ها ناوهای هواپیمابرشون رو آوردن ایران. می خوان حمله کنن به تمام تاسیسات کشور و تمام مراکز مهم نظامی و اقتصادی و سیاسی و صنعتی کشور رو نابود کنن.

می گوید: تو رو خدا بهم بگو چی شده؟ یه چیزی شده تو نمی خوای به من بگی.

می گویم: ببین، داره جنگ می شه، به احتمال زیاد همه شهرهای ایران رو بمبارون می کنند، همه جا رو داغون می کنن، فقط هم حکومت از بین نمی ره، مردم هم از بین می رن، ما باید اعتراض کنیم، بهم کمک کن.

می گوید: تو رو خدا منو اذیت نکن، نکنه خاله جون چیزی شده، بهم بگو؟

می گویم: حسن جان! خاله جون تو که مامان من باشه پنج ساله فوت کرده. پدر هم سه سال قبل فوت کرد، خاله جون کوچیکه هم پارسال فوت کرد. الآن آمریکایی ها می خوان حمله کنن، البته خود حکومت ایران عامل جنگه، ولی فرق نمی کنه، اینها به هر حال حمله می کنند، ما باید با این وضع مقابله کنیم.

می گوید: پس خاله جون فوت کرد؟ خیلی متاسفم. واقعا تسلیت می گم. چرا به ما خبر ندادی؟ چی شد فوت کردن؟ خاله جون که پنجاه سال هم نداشت.

می گویم: ببین، حسن جون، من که پسر خاله جونم الآن پنجاه سالمه. خاله جون 65 ساله بود که فوت کرد. همین رو می خواستم بهت بگم. من باید برم. کاری نداری؟

می گوید: واه! یهو چت شد؟ بگو چه خبر شده، من دوست دارم در جریان مسائل ایران باشم.

می گویم: بعدا باهات تماس می گیرم، فعلا ولش کن. خیلی ممنون. شب بخیر.

می گوید: باشه، به همه سلام برسون. می بوسمت عزیز.

می گویم خداحافظ و چت را تمام می کنم.

 

حسن آقای سوم

حسن آقا نیویورکی از آن مخالفان توپ آمریکاست، از آنهایی که اسم آمریکا را می شنود یک ماه و نیم مریض می شود. الآن که ده سال است در نیویورک زندگی می کند، روزی نیست که یک مقاله علیه سیاست های جنگ طلبانه آمریکا ننویسد. سراغش می روم و می گویم: حسن جان! داره جنگ می شه، باید یک کاری بکنیم.

می گوید: به من نگو، من خودم هفته ای یک مقاله علیه سیاست های این دولت امپریالیستی آمریکا دارم می نویسم.

می گویم: دستت درد نکنه. الآن چی کار بکنیم خوبه؟

می گوید: ببین، من دارم یک مقاله می نویسم درباره اینکه آیت الله ها تروریست هستند، هفتاد و سه تا ماخذ هم دادم، منابعش توپه.

می گویم: خوب؟ یعنی چی می شه؟

می گوید: سازمان ملل باید آیت الله ها و کل نظام رو به چالش بکشه.

می گویم: بعدش چی می شه؟

می گوید: البته الآن سازمان ملل این کار رو نمی کنه، ولی باید تروریسم محکوم بشه.

می گویم: چشم، حتما، محکوم می کنیم، ولی جنگ چی می شه؟

می گوید: ببین، عامل جنگ افروزی همین آیت الله ها و حاکمیت هست. باید محکوم بشه. باید افشا بشه و همه مردم بفهمن که تروریسم دولتی زیر سر همین حکومته.

می گویم: فرض کن همه فهمیدن و سازمان ملل هم محکوم کرد. بعدش چی می شه؟

می گوید: بعد باید مسوولین نظام رو برای نقض حقوق بشر بکشند به دادگاههای بین المللی، منم توی همین نیویورک یک وکیل می شناسم که خیلی وارده، انگلیسی اش توپه. هم وکیله، هم مقاله می نویسه، هم فلسفه خونده.

می گویم: بیخودی حاشیه نرو، من دارم می گم الآن داره جنگ می شه.

می گوید: خوب منم می دونم جنگ می شه، این حکومت باید محکوم بشه.

می گویم: ببین، فرض کن همه چیز درست پیش بره. فرض کن این نامه تو رو درباره تروریست بودن قبول کنن

می گوید: عالی می شه…

می گویم: بعدش ببرن سازمان ملل و رهبران ایران رو محکوم کنند….

می گوید: خیلی عالی می شه….

می گویم: بعدش هم به استناد همین مقاله تو به ایران به عنوان تروریست حمله کنند…

می گوید: ولی من با جنگ مخالفم.

می گویم: ولی اگر به همین دلیل که تو گفتی جنگیدند بعدش چی می شه؟

می گوید: اون دیگه به من مربوط نیست، من حقیقت رو می گم. وقتی هم که آمریکا با ایران جنگید، من می رم علیه آمریکا بیانیه امضا می کنم، یه عالمه رفیق دارم همه شون نوبلیست توپ، همه امضا می کنن.

می گویم: یعنی تو یک مقاله می نویسی که برای راه افتادن جنگ ازش استفاده بشه، بعد یک مقاله دیگه می نویسی که جلوی جنگ رو بگیرن.

می گوید: ببین، من اندیشمندم، متفکرم، حقیقت به من مربوطه.

می گویم: راستی از خانم حقیقت جو خبر نداری؟

می گوید: نه، من اصلا اونها رو قبول ندارم، اونها طرفدار جنگ هستند، رفتارشون باعث می شه آمریکا وارد جنگ بشه.

می گویم: ممنون، به خانواده سلام برسون.

 

حسن آقای چهارم

حسن آقای چهارم از آن بچه های باحالی است که اگرچه الآن توی حکومت است، ولی خودش خیلی هم طرفدار جنگ نیست. یعنی طرفدار رهبری است، ولی دوست ندارد جنگ بشود. می روم استانداری تهران که محل کارش است و می گویم: ببین، برادر من! الآن احتمال جنگ وجود داره، ما باید جلوی جنگ رو بگیریم.

می گوید: خدا خیرت بده برادر، ما هم همین رو می گیم. باید همه مسلمونها و عدالتخواهان جهان در همه پایتخت های جهان اجتماع کنن و علیه حمله آمریکا به ایران شعار مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل بدن.

می گویم: من عدالتخواهان جهان رو نمی شناسم، ولی ما در داخل ایران 245 هزار نفر هستیم که می خواهیم علیه جنگ تظاهرات کنیم، فتوکپی شناسنامه همه شون رو آوردم که مجوز بگیرم تظاهرات علیه جنگ بگذاریم.

می گوید: خیلی هم عالی، شما باید علیه آمریکا و اسرائیل تظاهرات کنید.

می گویم: ببین، ما که با آمریکا و اسرائیل کار نداریم، ما می خواهیم علیه جنگ تظاهرات کنیم

می گوید: نه عزیز من، شما که نمی توانیدعلیه جنگ تظاهرات کنید، یک وقت نظام بخواهد اسرائیل را نابود کند، شما باید از نظام حمایت کنید.

می گویم: باشه، ما از نظام حمایت می کنیم، حالا مجوز بده بریم.

می گوید: زکی! همین جوری که نمی شه، شما باید حق غنی سازی رو هم در تظاهرات تون به رسمیت بشناسید.

می گویم: ببین، اصلا همون غنی سازی باعث جنگ شده، ما که نمی تونیم از غنی سازی دفاع کنیم، بعد با جنگ مخالفت کنیم.

می گوید: خوب، منم همین رو می گم، شما که نمی تونید توی تهران تظاهرات کنید علیه جنگ و از سیاست های دولت حمایت نکنید.

می گویم: می شه ما از غنی سازی کمی حمایت کنیم ولی بیشتر علیه جنگ شعار بدیم؟

می گوید: حالا باید روش فکر کنیم. ولی شما باید در تظاهرات تون عملکرد مفسده آمیز خانه سینما رو محکوم کنید و علیه فتنه گران هم شعار بدید.

می گویم: عزیز من، ما چکار داریم به سینما….

می گوید: تازه، شما باید بی حجابی رو هم محکوم کنید و تعهد کنید هیچ کسی با حجاب نامناسب توی تظاهرات نیاد.

می گویم: ببین، ما اصلا از تظاهرات ضد جنگ پشیمون شدیم، می شه بریم دنبال کارمون؟

می گوید: ببین، البته مجوز به شما نمی تونیم بدیم، چون شما سابقه خوبی نداری. یک دوره هم از خاتمی دفاع کردی.

می گویم: ببین، ما قبلا با این حکومت مخالفت می کردیم، الآن هم خیلی قبولش نداریم، ولی می خواهیم با جنگ مخالفت کنیم، چون کشور در خطره…

می گوید: مگر تو قبلا پدرت در نیومده؟

می گویم: چرا، خیلی زیاد…

می گوید: پس واسه چی داری خودتو برای این مادرقحبه ها جر می دی، بذار آمریکا حمله کنه بزنه مادرشون رو…..

از دفترش فرار می کنم و می روم بیرون، یعنی ما باید چکار کنیم؟

 

حسن آقای پنجم

تصمیم می گیرم که بروم سراغ اپوزیسیون و از آنها بخواهم با جنگ مخالفت کنند. با حسن اپوز یکی از دوستانم که ده سال است بشدت اپوزیسیون حاد گرفته است، گفتگو می کنم و می گویم: حسن جان! کشور در خطره، ما باید جلوی جنگ رو بگیریم، چی کار کنیم؟

می گوید: اتفاقا ما هم همین استراتژی را داریم. و خیلی هم برای ما اهمیت داره.

می گویم: خوب، حالا چکار کنیم؟

می گوید: در شش ماه گذشته ما سه جلسه داشتیم، در دو جلسه اول موفق شدیم که با همدیگه حرف بزنیم و در جلسه سوم موفق شدیم به حرف همدیگه گوش کنیم. حالا قراره در جلسه بعد که دو ماه دیگه هست همدیگه رو تحمل کنیم…

می گویم: ببین، آمریکا ممکنه تا دو ماه دیگه حمله کنه….

می گوید: بذار حرفم رو بزنم، بعد یک جلسه می گذاریم در برلین که در اونجا خطوط مشترک برای اتحاد رو پیدا می کنیم…..

می گویم: حسن جان، باید به حکومت ایران فشار آورد تا کوتاه بیاد، وگرنه جنگ قطعی یه…

می گوید:….. آقا جان، چرا اینقدر عجله داری؟ ما باید با هم کنار بیاییم، باید همدیگه رو تحمل کنیم، در اجلاس اسلو که چهار ماه دیگه هست قراره برسیم به تشکیل کمیسیون های دوگانه برای ائتلاف هفتگانه که یک پلنوم خواهیم داد…..

می گویم: ببین، الآن می خوان حمله کنن، من دارم می رم ببینم چی کار می تونم بکنم…

می گوید: در اجلاس تورونتو که هشت ماه دیگه تشکیل می شه ما می تونیم یک گروه رو به عنوان اعضای ائتلاف بزرگ تعیین کنیم….

می گویم: ببین، دارن شلیک می کنن، من رفتم…..

می گوید: عزیز من! برای چی ائتلاف رو به هم می ریزی؟ داریم با هم حرف می زنیم، نمی شه که من حرف بزنم، شما گوش ندی، من معتقدم……

فرار می کنم و بیرون می روم.

سرم درد گرفته، نمی دانم چرا با هر کسی حرف می زنم نمی فهمد که فاجعه جنگ جدی است؟ چرا کسی نمی فهمد که کشور دارد نابود می شود؟ چرا همه مثل ماست نشسته اند و کسی نمی تواند ببیند این کشور نابود خواهد شد؟ با همین فکر ها می رسم به خانه و می خوابم. صبح بیدار می شوم. در پاریس، دوستم زنگ می زند و می گوید: سلام، ببین! آمریکا می خواد حمله کنه.

می گویم: خوب؟

می گوید: باید تلاش کنیم جلوی جنگ رو بگیریم.

می گویم: منم همین رو می گم، کاملا موافقم.

می گوید: پس یه وقت بذاریم با هم حرف بزنیم.

می گویم: باشه، حتما، عالیه.

می گوید: می تونی امشب بیای خونه ما؟ بچه ها همه هستند.

نگاهی به تقویم می کنم و می گویم: ببین، بگذاریم جلسه رو برای فردا شب. اشکالی نداره؟

می گوید: باشه، برای فردا شب، منتظرم.

خداحافظی می کنم. خوب شد یادم آمد، امروز کنسرت راجر واترز است، حتما باید بروم، بهترین کنسرتی است که علیه جنگ اجرا می شود. چقدر من این آدم را دوست دارم. از فردا حتما برای جلوگیری از حمله آمریکا فکر خواهم کرد. فردا، بقول اسکارلت اوهارا فردا هم روز دیگری است.