صداهای تازه

نویسنده

معرفی کتاب “کابوس‌های فرامدرن” نوشته رضا کاظمی

هجویه‌ای برای مدرن بودن

 

“کابوس‌های فرامدرن”ِ رضا کاظمی، که تصویر نوستالژیک کاست “وی اچ اس” ی را روی جلدش دارد، در سال ۹۱، در ۱۴۰۰ نسخه از جانب نشر مرکز منتشر شده است. کاست “وی اچ اس” روی جلد کتاب، به خواننده می‌گوید که اگر بخواهد می‌تواند کابوس‌های این مجموعه را ببیند یا بخواند و این تصویر خود هجویه‌ای برای مدرن بودن می‌تواند باشد. داستان‌ها موجز و کوتاه‌اند. برای نمونه داستان نخست این مجموعه به نام “بچه‌های قصرالدشت بخوانند”، داستان کوچکی است که بیشتر به اطلاعیه‌ای برای پیداکردن کسی که گم شده می‌ماند. روایت خطی و دلنشینی دارد و کابوسی را که در بیداری بر سر خانواده‌ای فرود آمده توصیف می‌کند. داستان‌های بعدی این مجموعه اما هرکدام در سایه‌روشن‌های کابوسی خطی و غیر خطی فرو رفته است؛ مثل داستان “دیشب توی کوچهٔ ما” که راوی آن از خوابی به خواب دیگر بیدار می‌شود و چرخهٔ کابوس، واقعیت فریبنده و کابوس برایش به کرات تکرار می‌شود.

 

“بچه‌های قصرالدشت بخوانند”

(داستان اول از “کابوس‌های فرامدرن” رضا کاظمی)

ساعت نه شب بود. معصومه خانم کم‌کم داشت نگران می‌شد. به پسرش گفت: “محمد جان برو ببین داداشت چرا انقد دیر کرده. هر جا هم که باشه باید دیگه بیاد خونه.”

محمد با کلافه‌گی لباس پوشید و رفت بیرون و معصومه خانم تنهای تنها ماند، با هزار خیال؛ نکند بلایی سرش آمده. نکند باز هم… نکند خدای نکرده…

احمد پسر دوم معصومه خانم سر به راه نبود، برعکس برادرش که همیشه توی خانه بود و باید از او خواهش می‌کردند گاهی به کوچه هم سری بزند. بارها با سر و صورت خونی و لباس پاره به خانه بر نمی‌گشت.

ساعت ده… باز خبری نشد. معصومه خانم فهمیده بود اتفاقی افتاده. گوشی تلفن را برداشت و شماره‌ی پلیس را گرفت… پسر هفده ساله با موی بور، چشمان آبی، قد متوسط، شلوار مشکی، بلوز زرد…

محمد ساعت ده و نیم برگشت، بدون برادر. روز بعد شد و خبری از احمد نشد.

سه روز از نیامدن احمد گذشت و معصومه خانم تمام این مدت یک لحظه راحت نخوابید. خیلی حالش بد بود و داشت از دست می‌رفت. خیلی شانس آورد که روز سوم حسین آقا مثل همیشه خسته و کوفته از راه رسید.

با هزار نقشه و ترفند به حسین آقا فهماندند که پسرش سه چهار روز است از خانه رفته و برنگشته… دوستان احمد هم از او خبری نداشتند. کاری نشد بکنند جز به انتظار کار پلیس بمانند و اطلاعیه‌ای عکس‌دار در دو سه روزنامه‌ی پرفروش چاپ کنند. حال بدی توی خانه بود. دایی‌ها، خاله‌ها و عموها از راه رسیدند و دلداری دادند. ده روز گذشت. حسین آقا که کاملن از آمدن پسرش ناامید شده بود برگشت سر کارش. سلطان جاده بود.

معصومه خانم هم کم‌کم عادت می‌کرد، اگر بچه‌اش جوانمرگ می‌شد زودترسوز دلش می‌خوابید، چون خاک مرده ناسلامتی سرد است، اما چشم‌انتظاری بد عالمی است و سخت…

محمد برای نادرش تعریف می‌کرد که احمد روز آخر خیلی پکر بود. حتا پخش بازی پرسپولیس و ملوان از تلویزیون هم نتوانسته بود او را که قرمز دوآتشه بود و عاشق ضیاءالددین عربشاهی و سعید نعیم‌آبادی بود سر ذوق بیاورد. دمر افتاده بود و از محمد خواهش کرده بود آب گرم‌کن را روشن کند تا برود دوش بگیرد. قبل از رفتن هم بر خلاف همیشه که سرش را می‌انداخت پایین و می‌رفت، خداحافظی کرده بود. محمد خوب می‌دانست حمام رفتن برادرش خیلی پیش پا افتاده و معمولی‌تر از آن بود که بخواهد بازگو کند. می‌خواست مثل عادت همه‌ی مردم یک‌جور ابهام و تقدس به نبودن برادرش اضافه کند تا دل مادر کمی آرام بگیرد؛ مثلن دوش گرفتن او قبل از رفتن را مثل غسل قبل از کارزار ترسیم کند یا خداحافظی اخر او را، که البته مثل همیشه خداحافظی‌ای در کار نبود. محمد همه‌ی این‌ها را خوب می‌دانست. آن روز معصومه خانم تا ساعت هشت غروب خانه‌ی شفیره خانم، زن همسایه، بود. دلش می‌سوخت که چرا آخرین بار پسرش را ندیده و هر چه فکر کرد به یاد نیاورد آخرین تصویری که از احمد در ذهن دارد کی بود و چگونه؟

روزها گذشتند. یک سال گذشت. نه به سرعتی که من نوشتم… کند و منگ…

باورش سخت است ولی رهگذری در پس‌زمینه‌ی عکسی که سال‌ها قبل با دوستت در پارک گرفته باشی… مثل غروب فردا که می‌خواهی خواب شب قبل را به یاد بیاوری، که هرگز به روشنی صبح همان روز نیست. انگار از فاصله‌ی صبح تا غروب همه‌چیز عوض شده و حسرت می‌خوری که ای کاش خواب‌های عجیب و غریبت را صبح به صبح می‌نوشتی، که اگر می‌نوشتی، حالا رمانی با جریان سیال ذهن می‌شد یا دست کم می‌شد ده دوازده تا داستان سرگردان از تویش دربیاوری.

سال بعد محمد دانشگاه قبول شد و کسی نفهمید چرا نرفت. حسین آقا از بس پشت فرمان نشسته بود روز به روز شکمش گنده‌تر می‌شد و نسبت به پارسال پانزده کیلو وزنش بالا زده بود. قندش هم که تنظیم نمی‌شد و پاهایش گزگز می‌کرد که بدیهی است شب‌ها بیش‌تر می‌شد. معصومه خانم هم صبح صبح تا شب یا پیش خانم زمانی یا خانه‌ی خودش را تمیز می‌کرد، غذا می‌پخت و قند می‌شکست و سبزی پاک می‌کرد و…

یک روز پنج‌شنبه نزدیک ظهر معصومه خانم نشسته بود، بی‌کار و بی‌حوصله و خیلی پکر… به همه‌چیز فکر کرد تا رسید به نذری که سال قبل نیت کرده بود که اگر احمد پیددا شود چه کند و کجا و… خیلی ناگهانی تصمیم گرفت برود سراغ وسایل پسر گم‌شده‌اش که همان‌طور دست‌نخورده مانده بود. آن روز از بس سر لباس‌های احمد گریه کرد چشمانش خون افتاده و پف کرد… لباس احمد را روی چشمانش می‌گذاشت و گریه می‌کرد. ته‌مانده‌ای از بوی سیگار که حالا به گندی می‌زد لای پرزهای لباس، آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. از لباس‌ها که گذشت به کتاب‌ها و دفترها رسید. پسرش صفحه‌ی اول هر کتاب، شعر و جمله‌ای نوشته بود. روزگاری شعر هم می‌گفت. هنوز تقدیرنامه‌ی قاب‌گرفته‌اش برای مسابقه‌ی شعر مدرسه روی دیوار بود. آخرش دفتر شصت‌برگ چروک و کثیفی بود. مجموعه شعر… تقدیم به… چند روز بعد وقتی خدابیامرز معصومه خانم را پیدا کردند سرش افتاده بود روی همین دفتر.

… مادربزرک خدابیامرزم که ننه صدا می‌زدیم‌اش، سال‌ها بعد یک روز به من گفت یک روز سرد زمستانی –واقعن این‌طور می‌گفت- که در خانه‌ی کوچک خود سرگرم درست‌کردن قاتق بود، گذری از رادیو شنیده که اسم احمد را خوانده‌اند و گفته‌اند برای تحویل گرفتن جسد او مراجعه کنید. ننه پارکینسون داشت و چون خیلی پیر بود، دچار زوال عقل هم شده بود و انواع توهم‌های بینایی و شنوایی را، به خصوص در چند ماه آخر زندگی‌اش، داشت. اما مغزش مثل ساعت اتمی کار می‌کرد. همین آدم را گیج می‌کند.

این را کسی به معصومه خانم نگفت. سال‌ها گذشت. محمد ازدواج کرد و بچه‌دار شد. دیگر کسی چیزی یادش نیست. مادرم شفیره خانم بیش‌تر این داستان به جز قسمت ننه را از خدابیامرز معصومه خانم شنیده بود و این قصه را چند بار برای من تعریف کرد و از من قول گرفت که یک روزی این را بنویسم. من هم بیش‌تر اسم‌ها را تغییر دادم و چند تا جمله اضافه کردم و این شد که خواندید. خوب می‌دانم این داستان از نظر روایت ئ تکنیک خیلی پیش پا افتاده است و الگوی دراماتیک درس و حسابی ندارد و موضوعش هم جالب و منحصر به فرد نیست، ولی فقط به خاطر قولی که به مادرم داده بودم نوشتم. شاید احمد زنده مانده باشد و روزی این داستان را بخواند. احمدآقا لطف کن یک‌جوری با من تماس بگیر. من هنوز همان کوچه‌ی قدیمی‌مان می‌نشینم. قصرالدشت، پایین‌تر از فروشگاه کوروش. منتظرم.