نامه روزنامه نگاران عموما جوان کشور که در آن درددلی و زخم زبانی بود، هر دو دریافتنی، تا برای اکثریتی که از این حرفه بیرونند ترجمه شود، باید کمی بازش کرد و زمینه رخدادهائی را نشان داد که اهل قلم را به این نقطه رسانده است.
روزی روزگاری دو حرکت اعتراضی کشف شد که معمولا در دستگاه نظمیه رضاشاه و کمیته ضد خرابکاری سال های آخر پادشاهی تبدیل به پروژه های بزرگ چریکی و تروریستی می شد، تا کار ماموران خمار و بی سواد بزرگ نمائی شود. – و همین شد که حواسشان از تحلیل واقعی امور چندان پرت شد که تا مردم به پشت بام خانه های تیمی ساواک نرسیده بودند، هنوز بعضی شان داشتند بازجوئی می کردند یا درخواست مرخصی استعلاجی و اضافه حقوق برای تیمسار معظم می فرستادند -. از قضا در آن حرکت ها دو سه نفر از دانشجویان مدرسه عالی علوم ارتباطات بودند که دکتر مصباح زاده بنیان گذار کیهان پایه گذارش بود. همین بود که گفته شد، و بعدا تائید شد، که در یک مراسم رسمی پادشاه به مدیر کیهان گفته است این کارخانه چریک سازی را تا کی باز نگاه می دارید.
در آن زمان کسی در گوش اعلی حضرت نگفت که قربان دانشکده فنی از این دست دانشجویان خیلی بیش تر دارد، همین طور پلی تکنیک. کسی نگفت چرا که تصور ملوکانه بر این بود که ماشین و مهندسی، خط کش و امور فنی خیلی به این امورات ضاله بستگی ندارد، این روزنامه نگاری است که استادانش هم خودشان سرشان بوی قرمه سبزی می دهد در نتیجه شاگردانش هم می شوند چریک. عین همین ماجرا در مدرسه عالی رادیو و تلویزیون هم پیش آمد که هنوز که هنوز است پاره ای از هواداران سلطنت در کتاب های خود به رضا قطبی مدیر آن تشکیلات بد می گویند و وی را مسبب اصلی انقلاب می دانتد، چرا که امثال کرامت دانشیان و رضا علامه زاده و عباس سماکار در آن مدرسه درس خوانده بودند.
این نشانی ها دادم تا بگویم چگونه است که تصمیم سازان و قدرتمداران همه دوران از این حرفه اطلاع رسانی و حتی حواشی فنی و ابزاری آن [مانند کارگران چاپخانه و یا فیلمبرداران و صدابرداران هم] دل خوشی ندارند. راست هم می گویند گوش و چشم هائی که با این بدبختی بسته می شود و با هزار ترفند پرت می شود شما را چکار که بازش کنید. در آن زمان اگر هم تلویزیون می خواستند برای جشن های شاهنشاهی بود و یا پخش مراسم ششم بهمن، چنان که امروز هم برای پخش وسیع نماز جمعه و مراسم خاص، گیرم خیلی خلوص باشد برنامه های مخصوص شب های ماه مبارک، دیگر فضولی و مصاحبه چکشی، پی گیری اموری که به بزرگ تر ها مربوط می شود یعنی چه. معلوم است که این کارها خلاف شرع می شود و تقلید غرب خونخوار.مانند سرکردن در قتل های محفلی، قصاص کبرا که فرد متجاوز را کشت، قتل های غیرتی مشهد.
به عمد مثال ها را از مسائل سیاسی نیاوردم که وارد حوزه های استحفاظی نشده باشم. از گوشت های آلوده، خون های ایدزی، لوله های فاضل آب های یک شهر اروپائی که خریداری شد و از آن پاکت ساختند و مردم نان گرم در آن نهادند هم ننوشتم که بعدا به همت یک روزنامه نگار عالم کشف شد که این پاکت ها حتی برای اجناس بسته بندی شده مضرست و به عنوان پاکت زباله هم برای طبیعت مصیبت زاست.
در کل صد و یک سال گذشته – از مشروطه که به قول شیخ فضل الله تخم لق حریت را در دهان مخلوق شکست- چهار بار این فضول های روزنامه چی فرصت و مجال تنفسی یافته اند.
اولش یک دوره کوتاه در همان زمان امضای فرمان بود که با دارزدن میرزا جهانگیر خان و ملک المتکلمین تمام شد و به قول امیر بهادر “یه غاروغوری اوباش کردند، امر فرمودند دیگر کافی است. لیاخوف اجرای امر کرد.”
دومش اما کوتاه نبود و وقتی که محمدعلی شاه به سفارت روس پناهنده شد، احرار آمدند و از شمع مرده هم یادآوردند و روزنامه نگاری آزاد شروع شد تا به کودتای سوم اسفند 1299 نقصان گرفت، احرار معنای اطلاعیه ارکان حرب به امضای رضاخان را “من حکم می کنم” که روز پنجم اسفند بر درودیوار دارالحکومه خورد، خوب درک و فهم نکرده بودند، سه سالی طول کشید و در این فاصله سه چهار نفری پهلوی میرزا جهانگیر خان خفتند، تا اعلام گردید که پیام دریافت شد.
سومش وقتی بود که متفقین آمدند و رضا شاه با چشمان اشکبار استعفا نامه را نخوانده به اطمینان فروغی امضا کرد و رفت. این دوره هم چندان کوتاه نبود، حتی کودتای 28 مرداد هم چنان تعطیلش نکرد و آمد تا اواخر دهه سی اما همزمان با برپائی ساواک و تشکیل اداره مخفی مطبوعات همه رفتند به محاق. حتی درسش هم شد چریک سازی.
چهارمین بار باز وقتی بود که همان شاهی که با آمدنش در 25 شهریور 1320 آزادی آمده بود، با رفتنش مطبوعات آزاد شدند. عطشی در دل ها جمع شده ناگهان بیرون زد. فقط یک روز قاطی شد این دو تاریخ، و فقط یک شماره روزنامه اطلاعات بدون عنوان های رسمی پادشاه منتشر شد. عجله کرد سردبیر اطلاعات در زدن تیتر “شاه رفت” و در فرودگاه به همین مناسبت شاپور بختیار که مژده این ازادی را به مطبوعات داده بود ناگزیر شد آخرین گلایه شاه را هم بپذیرد که قول گرفته بود تا او در ایران هست جز با القاب یادش نکنند.
این دوره هم با فرارسیدن جنگ خارجی و داخلی و افتادن بهانه به دست آن ها که منتظرش بودند، زودتر و کوتاه تر از دو دوره قبلی به پایان رسید و همزمان با سال شصت و سرکوب احزاب و گروه های سیاسی، به طبع و به تبع آن ها، روزنامه ها نیز در محاق رفتند.
در نامه استعفای محمد خاتمی از مقام وزارت ارشاد در سال 1371 نکته ای هست که نشان می دهد به نظر وی حالا وقتی جنگ پایان گرفته بود باید آزادی ها قدر دانسته می شد. اما کسانی چنین عقیده نداشتند و معتقدبودند سازندگی به اندازه جنگ و شاید هم بیشتر حساس است، پس سکوت ادامه یافت تا زمانی که همان مستعفی از لای دست شورای نگهبان که اکراه خود را هم به مردم رسانده بود اما کسی گوشش بدهکار نبود، خارج شد و ریاست گرفت. آقای خاتمی نرسیده کسی را به جای سابق خود در امر فرهنگ و ارشاد نشاند که هم اهل نوشتن بود و هم قبلا مدت ها تنها پناهگاه اهل قلم بود وقتی که خیلی به عذاب افتادند. پس می توان گفت شایسته بود که دوم خرداد جنبش و انقلابی دیگر قلمداد شود. روزنامه ها ظاهر شدند.
این دوره هم دو سالی بیش تر نکشید اما تا هشت سال بعد که دولت اصلاحات بود هر درختی که با تبر زده شد به جایش شاخه ای رست. و از همین رو بود که آن دره که بین نسل گذشته روزنامه نگاری با حال باز شده بود ناگهان توسط هزاران جوان علاقه مند پر شد.
در دوره اصلاحات هزاران جوان با شوری باورنکردنی و علاقه ای توصیف ناپذیر وارد صحنه شدند. شوخی نگر که بخش کوچکی از آن ها هم اکنون نرم افزار اصلی رسانه های فارسی زبانی هستند که در خارج از کشور چاپ و یا در ماهواره ها و دنیای اینترنت منتشر می شوند. که اگر ده ها رسانه هم شوند باز نیروی انسانی لازم موجودست. چرا مگر آنان برای کشور خودشان تربیت نشدند. مگر آن ها منتهای آرزویشان نامدار شدن در ایران نبود. کی گمان داشتند که کارشان به خارج از مرزها می کشد گرچه که اینک علم و تکنولوژی مرزها را برداشته، اما این ها پیام را می گرداند و مرز نمی شناسند دل صاحب مرده فرستنده پیام را که جا به جا نمی کنند. و تازه مگر چند نفرشان توانستند به جمع چهار و نیم میلیون ایرانی مهاجر بپیوندند.
در نتیجه صورت مساله ای که گفتم، با رای دل سوز و عقل سوز و عبرت آموزی که در سوم تیر 1384 داده و گرفته شد، بیش از همه، آن هزاران روزنامه نگار مصیبت دیدند. هیچ کس از قافله شادمان اصلاحات به سلامت نماند. اما انصاف آن که اهل قلم، به ویژه اگر در قیبله روزنامه نگاران بودند، به راستی پا در هوا شدند.
اگر دلتان هست تا قصه مردی را بگویم که هر روز پیپی بر لب می گذاشت و حتی در حیاط ساکت زندان امید می پراکند، و هنوز جواب تلفن هر روزه بچه های جامعه و توس و نشاط و عصرازادگان را می دهد، اما راهش به هیچ مطبوعه نیست. ماهی دور مانده زآب. و کسش نپرسید برای خاطر چه و که رفتی نوشتی به هاشمی رای می دهم.
باز اگر دلتان هست از آن جوان جوان بگویم که به سی نرسیده قلمش طعم تجربه هزارسالگان دارد، از عقل و اعتدال، در اندازه روزنامه نگاری بین المللی است، اما آخر بار کوچه به کوچه، روزنامه به روزنامه چنانش دنبال کردند که امید و روح را به زور در نوشته هایش زنده می دارد. هزارانند مانند شمس و قوچانی.
تا نگویم مایه خشم سازگارا از کجاست، که نمی توان همراهش شد اما نمی توان هم درکش نکرد. تا نگویم که گنجی و نبوی به چه خون دلی و به چه زجری خود را در همین جا که ایستاده اند نگاه می دارند. تا نگویم که برای جوان تر ها چقدر سخت ترست. تازه مانند شیرجه بازان خودشان را رسانده بودند به نوک دایو، که برگشتن از تخت پرش [دایو] سخت ترین کارهاست اگر شنا کرده باشی و شیرجه زده باشی.
با این وضعیت آن هزاران جوان که دوم خرداد از دانشکده و بیرون دانشکده ها به روزنامه هایشان ریختند، بعد از سوم تیر به افسانه ای که ما در گوششان خواندیم آرام شدند و مانند اسلاف خود تندی نگرفتند، خشم در قلمشان نبود، راه تعادل بلد بودند، حالا به کجا هستند. ما به آن ها گفتیم مگر می توان جنبش اجتماعی اصلاحات را از حرکت بازداشت، مگر موج برگشتی است، گیرم دولت اصلاحات نباشد، گیرم اصلاح طلبان در مجلس و دولت نباشند، اصلا بهتر. هنوز هم می گویم که موج برگشتنی نیست. اما تا این خبر به گوش رییس جمهور و مشاورانش برسد که اینک سرمست باده غرور ناشی از خرج میلیاردها هستند، امید هم از دل بچه ها پرید و رخت برکشید.
اما باید انصاف داد که این گروه تازه به دولت رسیده حق دارند چنان گم کنند ره خود را که ندانند جایشان کجاست و ادعای سقراطی کنند و معجزه آورند. همین دیروز نوشته بودند از مجموع کسانی که بلیت لوتوی آن ها در اروپا برنده اصلی شده [بالای ده میلیون یورو] هیچ کس به عقل سلامت نمانده و بعضی چنان کارها کرده اند که از تصور نزدیکانشان خارج بوده است. حالا تجسم کنید برنده 120 میلیارد دلار را که به نظرم بزرگ ترین لوتوی تاریخ بوده است، چطور گمان بریم که برجا می ماند. چه عجب اگر فرموده برای ساختن ایران باید دنیا را ساخت. یعنی دارد می رود که شرح این جنون به جهان رسانده شود، تا همین حالا هم به مقدار زیادی موفقیت حاصل شده است.
حالا این نسل، با این تورمی که رهاورد آن جنون است و خانمان سوز، در حالی که با زندگی دست و پنجه نرم می کند، دلش به نشریه ای گرم می شود اما هفته ای نگذشته صدای خنده های مهرورزانه یک موتورسوار به گوش می رسد و تمام.
مانند ماهیان برکه ای هستند که آبش را برده اند و هی ارتفاع آبی که حیات ماهیان بدان بندست کم و کمتر می شود. آن ها اولش هی به هم چسبیدند، هی روزنامه ها کم و کمتر شد. تا حالا که دو سه تائی مانده اند با هزار اگر و مگر در کار، با شرط ها و شروطها، دوباره خوانی و سانسور و خودسانسوری. در موسساتی که وضعیت اقتصادیشان مشهودست. چندان آگهی نمی گیرند. آگهی دهندگان یا دولتی اند که معلوم است به کجا آگهی می دهند یا نیستند که در آن صورت زود خبردار می شوند که نمی توان دل هم با اسکندر و هم دارا داشت. پس درآمد نشریه کاسته می شود و باید خرج آهسته تر کنند. چنین است که هر روز یکی از ماهیان از برکه به خاک می افتد. تازه خدا کند که مدیرانشان در این میان خرده شیشه هائی هم بار نکرده باشند، ورنه همان می شود که بچه ها امروز از آن می نالند.
اگر در هر کدام از دوره هائی که گذشت تعداد آن ها که کشته نشدند بلکه بیکار شدند چندده بود، این بار هزارانند. اما مگر دولت شعار، کاری برای اولین پیشوازآمدگان سفرهای استانی [کارگران عسلویه] کرده است که برای روزنامه نگاران جوان کند. مگر برای کارگران شرکت واحد کاری جز صدور حکم زندان برای فعالشان کرده است که برای بچه های اهل قلم کند.
چنین است و این همه نوشتم که بگویم، در این بیانیه یک از هزاران از دردی که در دل بچه هاست نیامده است. مدیران باقی مانده برکه اگر کاری می توانند کرد که با ظلم همسو نشوند، بایدشان کرد. و در این میان خوب است تا این نکته هم گفته شود که آن چه بر سرمان می رود همه همان است که گفته شده بود. تازه نیست. همان زمان که آن شخص با امضای دهخدا در ستونی که رسالت به او داده بود “استراتژیک” داد که چطور باید این مدعیان را ساکت کرد. نوشت که باید کاری کرد که بگویند بی عرضه اند، گفتید به اقای خاتمی. نوشت کاری باید کرد که با هم اختلاف کنند، همان است که در شورای شهر تهران شد و شروع ناکامی ها بود. دستور عمل داد که کاری کنیم تا توقع مردم به بالاترین برسد آن قدر که دست هیچ کس بدان رسیدن نتواند. نوشت قلم از دستشان بگیریم و برای این کار بایدشان بهتان زد و حتی نوشت کاری کنیم که به کفرگفتن بیفتند. کفر کسی نگفت ولی دیدید که هم برای آقاجری و هم گنجی و هم دیگران ساختند و بر همان اساس هم حکم دادند.
در برابر این ها، تو که سری داری که در برابر ظلم خم نمی شود، قلمی داری که شکسته می شود اما به ظلم نمی گردد، چه برایت مانده است. چه مانده است جز این که دست کم وعده آخرشان را نگذاری. یعنی با خودی اختلاف نکنی. یعنی تنها وقتی که هدف شده ای به یاد خانه [در این جا انجمن روزنامه نگاران] نیفتیم.
راستی مگر نه اگر همه مجمع عمومی های انجمن را از خود انباشته بودیم. اگر نشان داده بودیم که با همیم ما تنهایان، درمی یافتند که نباید چنین ظالمی پیشه کنند. اگر حضورمان آن قدر پررنگ بود که آن ها نتوانند پاکش کنند، اصلا نیازی به دادخواهی پیش می آمد آیا. یا امروز می خواندیم از هیبت ما رقیب ترسید، باید که به ساز ما برقصد.
اما دیر نیست. تا دردی نرسد، خیال درمانش نیست. مائی و سری که هیچ سامانش نیست.