درد دلی، زخم زبانی

مسعود بهنود
مسعود بهنود

po_masoud_01.jpg

نامه روزنامه نگاران عموما جوان کشور که در آن درددلی و زخم زبانی بود، هر دو دریافتنی، تا برای ‏اکثریتی که از این حرفه بیرونند ترجمه شود، باید کمی بازش کرد و زمینه رخدادهائی را نشان داد که اهل قلم ‏را به این نقطه رسانده است.‏

روزی روزگاری دو حرکت اعتراضی کشف شد که معمولا در دستگاه نظمیه رضاشاه و کمیته ضد ‏خرابکاری سال های آخر پادشاهی تبدیل به پروژه های بزرگ چریکی و تروریستی می شد، تا کار ماموران ‏خمار و بی سواد بزرگ نمائی شود. – و همین شد که حواسشان از تحلیل واقعی امور چندان پرت شد که تا ‏مردم به پشت بام خانه های تیمی ساواک نرسیده بودند، هنوز بعضی شان داشتند بازجوئی می کردند یا ‏درخواست مرخصی استعلاجی و اضافه حقوق برای تیمسار معظم می فرستادند -. از قضا در آن حرکت ها ‏دو سه نفر از دانشجویان مدرسه عالی علوم ارتباطات بودند که دکتر مصباح زاده بنیان گذار کیهان پایه ‏گذارش بود. همین بود که گفته شد، و بعدا تائید شد، که در یک مراسم رسمی پادشاه به مدیر کیهان گفته است ‏این کارخانه چریک سازی را تا کی باز نگاه می دارید. ‏

در آن زمان کسی در گوش اعلی حضرت نگفت که قربان دانشکده فنی از این دست دانشجویان خیلی بیش تر ‏دارد، همین طور پلی تکنیک. کسی نگفت چرا که تصور ملوکانه بر این بود که ماشین و مهندسی، خط کش و ‏امور فنی خیلی به این امورات ضاله بستگی ندارد، این روزنامه نگاری است که استادانش هم خودشان ‏سرشان بوی قرمه سبزی می دهد در نتیجه شاگردانش هم می شوند چریک. عین همین ماجرا در مدرسه عالی ‏رادیو و تلویزیون هم پیش آمد که هنوز که هنوز است پاره ای از هواداران سلطنت در کتاب های خود به رضا ‏قطبی مدیر آن تشکیلات بد می گویند و وی را مسبب اصلی انقلاب می دانتد، چرا که امثال کرامت دانشیان و ‏رضا علامه زاده و عباس سماکار در آن مدرسه درس خوانده بودند.‏

این نشانی ها دادم تا بگویم چگونه است که تصمیم سازان و قدرتمداران همه دوران از این حرفه اطلاع ‏رسانی و حتی حواشی فنی و ابزاری آن [مانند کارگران چاپخانه و یا فیلمبرداران و صدابرداران هم] دل ‏خوشی ندارند. راست هم می گویند گوش و چشم هائی که با این بدبختی بسته می شود و با هزار ترفند پرت ‏می شود شما را چکار که بازش کنید. در آن زمان اگر هم تلویزیون می خواستند برای جشن های شاهنشاهی ‏بود و یا پخش مراسم ششم بهمن، چنان که امروز هم برای پخش وسیع نماز جمعه و مراسم خاص، گیرم خیلی ‏خلوص باشد برنامه های مخصوص شب های ماه مبارک، دیگر فضولی و مصاحبه چکشی، پی گیری اموری ‏که به بزرگ تر ها مربوط می شود یعنی چه. معلوم است که این کارها خلاف شرع می شود و تقلید غرب ‏خونخوار.مانند سرکردن در قتل های محفلی، قصاص کبرا که فرد متجاوز را کشت، قتل های غیرتی مشهد.‏

‏ به عمد مثال ها را از مسائل سیاسی نیاوردم که وارد حوزه های استحفاظی نشده باشم. از گوشت های آلوده، ‏خون های ایدزی، لوله های فاضل آب های یک شهر اروپائی که خریداری شد و از آن پاکت ساختند و مردم ‏نان گرم در آن نهادند هم ننوشتم که بعدا به همت یک روزنامه نگار عالم کشف شد که این پاکت ها حتی برای ‏اجناس بسته بندی شده مضرست و به عنوان پاکت زباله هم برای طبیعت مصیبت زاست. ‏

در کل صد و یک سال گذشته – از مشروطه که به قول شیخ فضل الله تخم لق حریت را در دهان مخلوق ‏شکست- چهار بار این فضول های روزنامه چی فرصت و مجال تنفسی یافته اند.‏

اولش یک دوره کوتاه در همان زمان امضای فرمان بود که با دارزدن میرزا جهانگیر خان و ملک المتکلمین ‏تمام شد و به قول امیر بهادر “یه غاروغوری اوباش کردند، امر فرمودند دیگر کافی است. لیاخوف اجرای ‏امر کرد.” ‏

دومش اما کوتاه نبود و وقتی که محمدعلی شاه به سفارت روس پناهنده شد، احرار آمدند و از شمع مرده هم ‏یادآوردند و روزنامه نگاری آزاد شروع شد تا به کودتای سوم اسفند 1299 نقصان گرفت، احرار معنای ‏اطلاعیه ارکان حرب به امضای رضاخان را “من حکم می کنم” که روز پنجم اسفند بر درودیوار ‏دارالحکومه خورد، خوب درک و فهم نکرده بودند، سه سالی طول کشید و در این فاصله سه چهار نفری ‏پهلوی میرزا جهانگیر خان خفتند، تا اعلام گردید که پیام دریافت شد.‏

سومش وقتی بود که متفقین آمدند و رضا شاه با چشمان اشکبار استعفا نامه را نخوانده به اطمینان فروغی ‏امضا کرد و رفت. این دوره هم چندان کوتاه نبود، حتی کودتای 28 مرداد هم چنان تعطیلش نکرد و آمد تا ‏اواخر دهه سی اما همزمان با برپائی ساواک و تشکیل اداره مخفی مطبوعات همه رفتند به محاق. حتی درسش ‏هم شد چریک سازی.‏

چهارمین بار باز وقتی بود که همان شاهی که با آمدنش در 25 شهریور 1320 آزادی آمده بود، با رفتنش ‏مطبوعات آزاد شدند. عطشی در دل ها جمع شده ناگهان بیرون زد. فقط یک روز قاطی شد این دو تاریخ، و ‏فقط یک شماره روزنامه اطلاعات بدون عنوان های رسمی پادشاه منتشر شد. عجله کرد سردبیر اطلاعات در ‏زدن تیتر “شاه رفت” و در فرودگاه به همین مناسبت شاپور بختیار که مژده این ازادی را به مطبوعات داده ‏بود ناگزیر شد آخرین گلایه شاه را هم بپذیرد که قول گرفته بود تا او در ایران هست جز با القاب یادش نکنند. ‏

این دوره هم با فرارسیدن جنگ خارجی و داخلی و افتادن بهانه به دست آن ها که منتظرش بودند، زودتر و ‏کوتاه تر از دو دوره قبلی به پایان رسید و همزمان با سال شصت و سرکوب احزاب و گروه های سیاسی، به ‏طبع و به تبع آن ها، روزنامه ها نیز در محاق رفتند. ‏

در نامه استعفای محمد خاتمی از مقام وزارت ارشاد در سال 1371 نکته ای هست که نشان می دهد به نظر ‏وی حالا وقتی جنگ پایان گرفته بود باید آزادی ها قدر دانسته می شد. اما کسانی چنین عقیده نداشتند و ‏معتقدبودند سازندگی به اندازه جنگ و شاید هم بیشتر حساس است، پس سکوت ادامه یافت تا زمانی که همان ‏مستعفی از لای دست شورای نگهبان که اکراه خود را هم به مردم رسانده بود اما کسی گوشش بدهکار نبود، ‏خارج شد و ریاست گرفت. آقای خاتمی نرسیده کسی را به جای سابق خود در امر فرهنگ و ارشاد نشاند که ‏هم اهل نوشتن بود و هم قبلا مدت ها تنها پناهگاه اهل قلم بود وقتی که خیلی به عذاب افتادند. پس می توان ‏گفت شایسته بود که دوم خرداد جنبش و انقلابی دیگر قلمداد شود. روزنامه ها ظاهر شدند.‏

این دوره هم دو سالی بیش تر نکشید اما تا هشت سال بعد که دولت اصلاحات بود هر درختی که با تبر زده شد ‏به جایش شاخه ای رست. و از همین رو بود که آن دره که بین نسل گذشته روزنامه نگاری با حال باز شده بود ‏ناگهان توسط هزاران جوان علاقه مند پر شد.‏

در دوره اصلاحات هزاران جوان با شوری باورنکردنی و علاقه ای توصیف ناپذیر وارد صحنه شدند. شوخی ‏نگر که بخش کوچکی از آن ها هم اکنون نرم افزار اصلی رسانه های فارسی زبانی هستند که در خارج از ‏کشور چاپ و یا در ماهواره ها و دنیای اینترنت منتشر می شوند. که اگر ده ها رسانه هم شوند باز نیروی ‏انسانی لازم موجودست. چرا مگر آنان برای کشور خودشان تربیت نشدند. مگر آن ها منتهای آرزویشان ‏نامدار شدن در ایران نبود. کی گمان داشتند که کارشان به خارج از مرزها می کشد گرچه که اینک علم و ‏تکنولوژی مرزها را برداشته، اما این ها پیام را می گرداند و مرز نمی شناسند دل صاحب مرده فرستنده پیام ‏را که جا به جا نمی کنند. و تازه مگر چند نفرشان توانستند به جمع چهار و نیم میلیون ایرانی مهاجر بپیوندند.‏

در نتیجه صورت مساله ای که گفتم، با رای دل سوز و عقل سوز و عبرت آموزی که در سوم تیر 1384 داده ‏و گرفته شد، بیش از همه، آن هزاران روزنامه نگار مصیبت دیدند. هیچ کس از قافله شادمان اصلاحات به ‏سلامت نماند. اما انصاف آن که اهل قلم، به ویژه اگر در قیبله روزنامه نگاران بودند، به راستی پا در هوا ‏شدند. ‏

اگر دلتان هست تا قصه مردی را بگویم که هر روز پیپی بر لب می گذاشت و حتی در حیاط ساکت زندان امید ‏می پراکند، و هنوز جواب تلفن هر روزه بچه های جامعه و توس و نشاط و عصرازادگان را می دهد، اما ‏راهش به هیچ مطبوعه نیست. ماهی دور مانده زآب. و کسش نپرسید برای خاطر چه و که رفتی نوشتی به ‏هاشمی رای می دهم. ‏

باز اگر دلتان هست از آن جوان جوان بگویم که به سی نرسیده قلمش طعم تجربه هزارسالگان دارد، از عقل و ‏اعتدال، در اندازه روزنامه نگاری بین المللی است، اما آخر بار کوچه به کوچه، روزنامه به روزنامه چنانش ‏دنبال کردند که امید و روح را به زور در نوشته هایش زنده می دارد. هزارانند مانند شمس و قوچانی.‏

تا نگویم مایه خشم سازگارا از کجاست، که نمی توان همراهش شد اما نمی توان هم درکش نکرد. تا نگویم که ‏گنجی و نبوی به چه خون دلی و به چه زجری خود را در همین جا که ایستاده اند نگاه می دارند. تا نگویم که ‏برای جوان تر ها چقدر سخت ترست. تازه مانند شیرجه بازان خودشان را رسانده بودند به نوک دایو، که ‏برگشتن از تخت پرش [دایو] سخت ترین کارهاست اگر شنا کرده باشی و شیرجه زده باشی.‏

با این وضعیت آن هزاران جوان که دوم خرداد از دانشکده و بیرون دانشکده ها به روزنامه هایشان ریختند، ‏بعد از سوم تیر به افسانه ای که ما در گوششان خواندیم آرام شدند و مانند اسلاف خود تندی نگرفتند، خشم در ‏قلمشان نبود، راه تعادل بلد بودند، حالا به کجا هستند. ما به آن ها گفتیم مگر می توان جنبش اجتماعی ‏اصلاحات را از حرکت بازداشت، مگر موج برگشتی است، گیرم دولت اصلاحات نباشد، گیرم اصلاح طلبان ‏در مجلس و دولت نباشند، اصلا بهتر. هنوز هم می گویم که موج برگشتنی نیست. اما تا این خبر به گوش ‏رییس جمهور و مشاورانش برسد که اینک سرمست باده غرور ناشی از خرج میلیاردها هستند، امید هم از دل ‏بچه ها پرید و رخت برکشید.‏

اما باید انصاف داد که این گروه تازه به دولت رسیده حق دارند چنان گم کنند ره خود را که ندانند جایشان ‏کجاست و ادعای سقراطی کنند و معجزه آورند. همین دیروز نوشته بودند از مجموع کسانی که بلیت لوتوی آن ‏ها در اروپا برنده اصلی شده [بالای ده میلیون یورو] هیچ کس به عقل سلامت نمانده و بعضی چنان کارها ‏کرده اند که از تصور نزدیکانشان خارج بوده است. حالا تجسم کنید برنده 120 میلیارد دلار را که به نظرم ‏بزرگ ترین لوتوی تاریخ بوده است، چطور گمان بریم که برجا می ماند. چه عجب اگر فرموده برای ساختن ‏ایران باید دنیا را ساخت. یعنی دارد می رود که شرح این جنون به جهان رسانده شود، تا همین حالا هم به ‏مقدار زیادی موفقیت حاصل شده است.‏

حالا این نسل، با این تورمی که رهاورد آن جنون است و خانمان سوز، در حالی که با زندگی دست و پنجه نرم ‏می کند، دلش به نشریه ای گرم می شود اما هفته ای نگذشته صدای خنده های مهرورزانه یک موتورسوار به ‏گوش می رسد و تمام.‏

مانند ماهیان برکه ای هستند که آبش را برده اند و هی ارتفاع آبی که حیات ماهیان بدان بندست کم و کمتر می ‏شود. آن ها اولش هی به هم چسبیدند، هی روزنامه ها کم و کمتر شد. تا حالا که دو سه تائی مانده اند با هزار ‏اگر و مگر در کار، با شرط ها و شروطها، دوباره خوانی و سانسور و خودسانسوری. در موسساتی که ‏وضعیت اقتصادیشان مشهودست. چندان آگهی نمی گیرند. آگهی دهندگان یا دولتی اند که معلوم است به کجا ‏آگهی می دهند یا نیستند که در آن صورت زود خبردار می شوند که نمی توان دل هم با اسکندر و هم دارا ‏داشت. پس درآمد نشریه کاسته می شود و باید خرج آهسته تر کنند. چنین است که هر روز یکی از ماهیان از ‏برکه به خاک می افتد. تازه خدا کند که مدیرانشان در این میان خرده شیشه هائی هم بار نکرده باشند، ورنه ‏همان می شود که بچه ها امروز از آن می نالند.‏

اگر در هر کدام از دوره هائی که گذشت تعداد آن ها که کشته نشدند بلکه بیکار شدند چندده بود، این بار ‏هزارانند. اما مگر دولت شعار، کاری برای اولین پیشوازآمدگان سفرهای استانی [کارگران عسلویه] کرده ‏است که برای روزنامه نگاران جوان کند. مگر برای کارگران شرکت واحد کاری جز صدور حکم زندان ‏برای فعالشان کرده است که برای بچه های اهل قلم کند.‏

چنین است و این همه نوشتم که بگویم، در این بیانیه یک از هزاران از دردی که در دل بچه هاست نیامده ‏است. مدیران باقی مانده برکه اگر کاری می توانند کرد که با ظلم همسو نشوند، بایدشان کرد. و در این میان ‏خوب است تا این نکته هم گفته شود که آن چه بر سرمان می رود همه همان است که گفته شده بود. تازه ‏نیست. همان زمان که آن شخص با امضای دهخدا در ستونی که رسالت به او داده بود “استراتژیک” داد که ‏چطور باید این مدعیان را ساکت کرد. نوشت که باید کاری کرد که بگویند بی عرضه اند، گفتید به اقای ‏خاتمی. نوشت کاری باید کرد که با هم اختلاف کنند، همان است که در شورای شهر تهران شد و شروع ‏ناکامی ها بود. دستور عمل داد که کاری کنیم تا توقع مردم به بالاترین برسد آن قدر که دست هیچ کس بدان ‏رسیدن نتواند. نوشت قلم از دستشان بگیریم و برای این کار بایدشان بهتان زد و حتی نوشت کاری کنیم که به ‏کفرگفتن بیفتند. کفر کسی نگفت ولی دیدید که هم برای آقاجری و هم گنجی و هم دیگران ساختند و بر همان ‏اساس هم حکم دادند. ‏

در برابر این ها، تو که سری داری که در برابر ظلم خم نمی شود، قلمی داری که شکسته می شود اما به ظلم ‏نمی گردد، چه برایت مانده است. چه مانده است جز این که دست کم وعده آخرشان را نگذاری. یعنی با خودی ‏اختلاف نکنی. یعنی تنها وقتی که هدف شده ای به یاد خانه [در این جا انجمن روزنامه نگاران] نیفتیم. ‏

راستی مگر نه اگر همه مجمع عمومی های انجمن را از خود انباشته بودیم. اگر نشان داده بودیم که با همیم ما ‏تنهایان، درمی یافتند که نباید چنین ظالمی پیشه کنند. اگر حضورمان آن قدر پررنگ بود که آن ها نتوانند ‏پاکش کنند، اصلا نیازی به دادخواهی پیش می آمد آیا. یا امروز می خواندیم از هیبت ما رقیب ترسید، باید که ‏به ساز ما برقصد.‏

اما دیر نیست. تا دردی نرسد، خیال درمانش نیست. مائی و سری که هیچ سامانش نیست. ‏