برادر کوچک
نوشته: ماریو بارگاس یوسا
ترجمه: رامین مولایی
کنار جاده تخته سنگ بزرگی بود و روی آن یک قورباغهی چاق. داوید با دقت نشانه گرفت.
خوآن گفت:
ـ شلیک نکن.
داوید اسلحه را پایین آورد و متعجب به برادرش نگاه کرد.
خوآن گفت:
ـ صدای تیراندازی رو می شنوه؟
ـ دیوانهای؟ ما پنجاه کیلومتری از آبشار دوریم.
خوآن ادامه داد:
ـ شاید در آبشار نباشه، اما توی غارها که هست.
داوید گفت:
ـ نه، تازه اگر هم باشه هرگز فکر نمی کنه که ما هستیم.
قورباغه هنوز همانجا بود و با دهان گاله مانندش آسوده نفس می کشید و از پس چشم های پُف کرده اش، با حالتی تنفرانگیز داوید را ورانداز می کرد. داوید دوباره با تأنی هفت تیر را نشانه رفت و شلیک کرد.
خوآن گفت:
ـ نزدیش!
ـ چرا زدمش!
نزدیک سنگ رفتند. لکهی سبز کوچکی همانجا را که قورباغه بود، کثیف کرده بود.
ـ نزدیش!
خوآن گفت:
ـ چرا، چرا، زدمش!
به طرف اسب ها رفتند. سوز سرد و گزندهای که در این فاصله همراهی شان کرده بود همچنان می وزید، اما منظره اطراف شروع به تغییر میکرد: خورشید پشت تپه ها فرو می رفت، در پای یک کوه سایة مبهمی روی مزرعه ها افتاده بود، ابرهای انبوه روی قله های دوردست رنگ خاکستری تیرة صخره را به خود گرفته بودند. داوید زیراندازی را که برای لمیدن روی زمین پهن کرده بود، روی شانههایش کشید و بعد ماشینوار، جای گلوله خرج شدة هفت تیرش را پُر کرد. خوآن دزدکی دست های داوید وقتی اسلحه را پُر میکردند و آن را در غلافاش میگذاشتند، زیر نظرداشت: به نظر نمیآمد که انگشت هایش از ارادهای فرمان ببرند، بلکه فقط کار میکردند.
داوید گفت:
ـ ادامه بدیم؟
خوآن سری به تأیید تکان داد.
راه، سربالایی باریکی بود. حیوان ها به سختی خودشان را بالا می کشیدند و روی سنگ های هنوز خیس از باران های روزهای اخیر، مُدام سُر می خوردند.برادرها در سکوت به راهشان ادامه می دادند. بخار رقیق و لطیفی از دهانشان بیرون می زد، کمی به صورتشان می خورد اما بلافاصله محو می شد. هوار دیگر تاریک شده بود وقتی از دور، غارها و تپهی برآمده و فراخ مثل کرم شب تاب را که همه آن را به نام تپه چشم ها می شناختند، تشخیص دادند..
خوآن پرسید:
ـ می خوای یه نگاهی بندازیم شاید اینجا باشه؟
ـ به زحمتش نمی ارزه. مطمئنم که از آبشار جُم نخورده. خوب می دونه که می تونن ببیننش: همیشه یه کی از جاده رد می شه.
خوآن گفت:
ـ هر طور میلِته.
و لحظه ای بعد پرسید:
ـ شاید اصلاٌ یه جورایی دروغ گفته بوده؟
ـ کی؟
ـ همون که بهمون گفت اونو دیده.
ـ لئوندریا؟ نه، اون جرأتشرو نداره به من دروغ بگه. گفتش که اون زیر آبشار پنهون شده و مطمئنم که اونجاس. حالا می بینی.
راهشان را ادامه دادند، تا شب شد. ملافه ای سیاه آنها را در خود پیچید و در تاریکی، وانهادگی آن ناحیة متروک بی دار و درخت و بی سکنه، در سکوتی که هر لحظه نمایانتر می شد تا به حضوری عینی بدل می گشت، قابل مشاهده بود. خوآن سر خم کرده روی گردن مرکب اش، تلاش می کرد تا ردپاهای کم پیدای مسیر را تشخیص دهد. زمانی دریافت به قله رسیده اند که نامنتظر پا به سرزمینی هموار گذاشتند. داوید اشاره کرد که باید پیاده ادامه دهند. از اسب پایین آمدند، حیوان ها را به صخره ها بستند. برادر بزرگتر یال اسبش را کشید، چند دفعه گودی کمر حیوان را نوازش کرد و زیر لب گفت:
ـ امیدوارم فردا نبینمت که یخ زدی.
خوآن پرسید:
ـ الآن پایین می ریم؟
داوید جواب داد:
ـ آره. سردت که نیست؟ بهتره روز رو توی دره منتظر بمونیم. همونجا استراحت می کنیم. از پایین رفتن تو تاریکی می ترسی؟
ـ نه، اگه می خوای پایین می ریم.
- کنار هم نشستند. شب سرد بود، هوا مرطوب و آسمان گرفته. خوآن سیگاری آتش زد. خسته و کوفته بود، ولی خوابش نمی بُرد. احساس کرد برادرش چُرتش گرفته و خمیازه می کشد؛ کمی بعد بی حرکت ماند، نفس کشیدنش نرم و نصف و نیمه بود و کم کم صدایی زمزمه وار از خودش بیرون می داد. خوآن هم سعی کرد بخوابد. تا جایی که می توانست بدنش را روی سنگ ها یله داد و تلاش کرد تا مخ اش را از فکر و خیال خالی کند ولی نتوانست. سیگار دیگری روشن کرد. وقتی سه ماه پیش سر گله رسیده بودند، دوسالی می شد که برادر و خواهرش را ندیده بود. داوید همان آدمی بود که از بچگی هم ازش متنفر بود و هم میپرستیدش؛ اما لئونور برعکس: او دیگر آن دختربچه ای نبود که از پنچره های لا موگره سرک می کشید تا به سرخپوست های آواره سنگ پرتاب کند، بلکه حالا زنی بود بلند قامت با رفتارها و ژست هایی بدوی، و زیبایی اش همچون طبیعتی که احاطه اش می کرد چیزی وحشیانه در خود داشت. خوآن هربار که در خاطر خود به دنبال تصویری از خواهرش بود، احساس میکرد در چشمهایش نفرت شدیدی موج میزند.سپیدهدم آن روز، وقتی کامیلو را دید که برای آماده کردن اسب ها، از زمین زراعیای که خانه چوپانی را از اصطبل ها جدا می کرد، عبور میکند، شک کرده بود. داوید گفته بود:
ـ بی سر و صدا بیرون می ریم. صلاح نیس دخترک بیدار شه.
وقتی روی پنجه پا از پله های خانه چوپانی پایین می رفت و در جاده متروک کنار زمین های بذرپاشی شده می گذشت، احساس غریبی ازخفگی داشت، انگار روی بلندترین نقطه کوردییرا بود؛ تقریباٌ از دستة وزوزکنان مگس هایی که وحشیانه به او حمله ور می شدند و قسمت های لخت پوست شهریاش را می گزیدند، چیزی احساس نمی کرد. با شروع صعود از کوهستان، حالت خفگیاش هم از بین رفت. سوارکار خوبی نبود، و پرتگاه، در هم پیچیده چون وسوسه ای خطرناک در حاشیة جاده ای که به مار باریکی می مانست، او را به سمت خود میکشید. همه وقت مراقب بود، مواظب هر گام مرکبش و همهی هوش و حواسش بر علیه سرگیجه ای که هر آن بیشتر می شد، متمرکز بود.
ـ نیگاکن!
خوآن تکانی خورد و گفت:
ـ ترسوندی منرو! … فکر کردم خوابی.
داوید گفت:
ـ اونه. می بینیش؟
برای یک لحظه، زبانهی کمفروغ آتش چهرهی تیره و هراسیدهای که گرما را میجست، روشن کرد.
خوآن خودش را پس کشید وزیر لب گفت:
ـ چی کار کنیم؟
اما داوید دیگر کنارش نبود: او به سوی نقطهای که آن چهرهی زودگذر دیده شده بود، می دوید.
خوآن چشمهایش را بست: سرخپوست چمباتمه زده با دست هایی که به سوی آتش دراز شده و مردمک های ریزشده از تلألو آذرخش های آتش او را پیش خود تصویر کرد؛ ناگهان چیزی از بالای سرش پرید، گمان کرد حیوانی است، وقتی دید که دو دست روی گردن او به هم قفل می شوند، تازه فهمید جریان چیست. ناخودآگاه از آن درگیری نامنتظر که در دل تاریکی پی گرفته شده بود، احساس وحشت بیحدی کرد؛ اما نه حتی سعی در جلوگیری از آن نکرد؛ بلکه مثل یک حلزون خودش را مچاله کرد تا آسیبی نبیند و چشم هایش را حسابی باز و تلاش کرد تا در تاریکی مهاجم را ببیند. همان موقع صدایش را بازشناخت: « رذل، چی کار کردی؟» « چی کار کردی، توله سگ؟». خوآن صدای داوید را شنید و تازه متوجه شد که این او بود که داشت به سرخپوست لگد می زد؛ گاه هم به نظر می آمد نوک لگدهایش روی سرخپوست پایین نمی آمد، بلکه به روی سنگ های کناری می خورد؛ و همین شاید بیشتر عصبانی اش می کرد. اوایل درگیری صدای خرناسی آرام به گوش خوآن می رسید، انگار سرخپوست غرغر می کرد، اما بعد فقط صدای خشمگینانه داوید، تهدیدها و فحش هایش را می شنید. ناگهان خوآن در دست راست خود هفت تیر را یافت، انگشتش به نرمی روی ماشه فشار آورد. حیرتزده فکر کرد اگر شلیک کند، شاید برادرش را هم بکشد؛ اما از اسلحه ابایی نداشت، برعکس همانطور که به سمت شعله پیش می رفت، احساس آرامش عجیبی داشت.
فریاد کشید:
ـ بسه، داوید. یه گلوله بهش بزن. دیگه آزارش نده.
جوابی درکار نبود. حالا خوآن آنها را نمی دید: سرخپوست و برادرش، گلاویز با هم از حلقه نورانی آتش بیرون غلتیده بودند. نمی دیدشان، ولی صدای خشک مشتها و گاه فحش یا نفسی عمیق را میشنید.
فریاد زد:
ـ داوید، از اونجا بیا بیرون. وَیلا شلیک میکنم.
گرفتار خشمی عظیم، چند ثانیه بعد تکرار کرد:
ـ ولش کن، داوید! قسم می خورم که شلیک می کنم.
باز هم جوابی در کار نبود.
بعد از اولین شلیک، خوآن لحظه ای مبهوت برجا ماند؛ اما بعد، ناگهان و بدون مکث تیراندازی را از سر گرفت و تا زمانی که لرزش ضربهی چکاننده به خشاب خالی را حس کرد، ادامه داد. بیحرکت ماند؛ اصلاً متوجه نشد که هفتتیر از دستش رها شد و روی پاهایش افتاد. صدای آبشار محو شده بود؛ لرزشی تمام بدنش را پیمود، پوستش خیس عرق بود، به زحمت نفس میکشید. ناگهان فریاد زد:
ـ داوید!
در کنارش، صدایی خشمناک و هراسان جواب داد:
ـ من اینجام، الاغ! تو فکر کردی به منم می تونی شلیک کنی؟ باز دیوونه شدی؟