مریم کاشانی
باز غربت، شاهد از کار ایستادن قلبی بود که از میهن جز بیست و اندی سال ندید اما بیش از 60 سال به هر گوشه جهان که رسید گلی کاشت به نام میهن و برای میهن: ژاله اصفهانی.
خبر مرگ همیشه ساده است: ”ژاله اصفهانی، شاعر نامدار ایرانی، دیروز در بیمارستانی در لندن درگذشت”.
اما زندگی ژاله، ساده نبود: ”ژاله اصفهانی در سال ۱۳۰۰ شمسی در اصفهان به دنیا آمد. او که نام اصلی اش، مستانه سلطانی است در سیزده سالگی نام خود را به ژاله تغییر داد و همین سال بود که اولین شعرش را سرود. اولین کتاب شعر ژاله اصفهانی با عنوان گل های خودرو در سال ۱۳۲۳ در تهران منتشر شد. ژاله اما در سال ۱۳۲۵مجبور به ترک خاک ایران شد و به اتحاد جماهیر شوروی رفت؛ به همراه همسرش: شوهرش، شمس الدین بدیع تبریزی، افسری جوان که سودای آزادی و عدالت برای کشورش را داشت و همین امر ۶۰ سال زندگی در غربت را برای ژاله رقم زد”.
وی در غربت اما تن به اندوه نسپرد و کوشید با شعر و با کار، جهان سخت گیر را اهلی خویش کند.
هم مجموعه شعرهایش را به چاپ رساند و هم از تحصیل باز نماند. دکترایش را در همان سال ها گرفت.او که “شاعر امید” نامیده می شود، پس از انقلاب اسلامی به ایران بازگشت.ایرانی که اندک زمانی بیش آزادی را ندید و باز این مهاجرت بود و غربت که پیش چشمان وی، راه می گشود. او این بار “غرب” را برگزید: لندن.
ژاله اصفهانی با درد زندگی کرد اما مغلوب آن نشد. در غم، بزرگ شد، اما شادی را از یاد نبرد. او نالیدن نمی دانست، او می دانست ارزش امید را. ”او حتی در شعرهایی که از دردمندیهای انسان روزگار خود سخن می گوید، همدردی می کند، اما از درد نمی نالد، و می کوشد که برای گلهای به ستم پژمرده باغ بشریت، آفتاب و باران باشد، و رنگ و بوی امید را در آنها زنده کند”. چرا که وی “شاد بودن” را هنر می دانست:
بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
مجموعه شعر “زنده رود” او در مسکو منتشر شد و پس از آن ”اگر هزار قلم داشتم، البرز بی شکست، ای باد شرطه، خروش خاموشی، سرود جنگل، ترنم پرواز، موج در موج و شکوه شکفتن منتشر شده است”. گزیده ای از اشعار او هم با عنوان Migrating Birds (پرندگان مهاجر) به زبان انگلیسی انتشار یافته است. شعر در قطار، قصه مهاجرت های اوست:
در قطار
این شاعر آزاده، که “زندگی را صحنه هنرمندی خود می داند” هرگز از غربت ننالید؛ میهنش ایران بود و خانه اش جهان. “محمود کیانوش، شاعر، داستان نویس و منتقد ادبی که از سال ۱۹۷۵ تا به حال در لندن می زیسته است، در کتابی با عنوان «شعر فارسی در غربت» نمونه هایی از شعرهای شاعران ایرانی در غربت را از حیث احساس غربت زدگی بررسی می کند و می گوید: شاعری مثل ژاله اصفهانی که از آغاز جوانی جبراً در غربت زیسته است، و بعد از انقلاب ۱۹۷۹ مدتی کوتاه به ایران رفت، اما نتوانست خود را با تحولات ناساز سازگار کند و به غربت بازگشت، دوران دوری از وطن برایش چنان به درازا کشیده است که در شعر شود آیا می گوید:
یاد تو
قطره قطره می چکد از چشمم
روی تو
رفته رفته می رود از یادم.
او با اینکه روی وطن را، چهره طبیعی وطن را، رفته رفته فراموش کرده است، یاد وطن به صورت «یک آسمان ستاره ابراندود» در آیینه روح او مانده است، و اکنون، بعد از یک شکست تاریخی دیگر، با آرزوی دیرین خود می پرسد:
آیا شود که در افقی روشن
دیدار تو دوباره کند شادم؟”[بی بی سی]
و افق روشن برای او “ برقراری یک نظام دموکراتیک در کشور” بود. افقی که دیدنش به وی قد نداد، و چون چنین شد در “نه برکه، نه رود” به همه جهان پناه برد که هماره خانه اش ماند:
مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای رهای دریا بر افشانید،
نه در برکه،
نه در رود:
که خسته شدم از کرانه های سنگواره
و از مرزهای مسدود.
او که چون “پرنده مهاجر” دلش به “تشویش” بود همیشه، اما این را به تجربه و با خوانش تاریخ آموخته بود که:
به باغ، باد بهار آید و بدون شما
شکوفه های درختان سیب باز شود
پس:
منقدان بنویسید هرچه می خواهید
ولی نگوئید این را که
ژاله ترک وطن کرد
بسا کسان ز وطن دور و در وطن هستند
بسا که در وطن استند، از وطن دوران
ز بخت تیره ندانند چشم دل کوران
که بت پرستی هرگز وطن پرستی نیست
ژاله اصفهانی که در تاجیکستان و آذربایجان و مسکو به عنوان ژاله زنده رودی شناخته می شود، با همین نگاه است که می سراید:
می پرسی از من
اهل کجایم؟
من کولی ام
من دوره گردم.
پرورده ی اندوه و دردم
بر نقشه ی دنیا نظر کن
با یک نظر از مرز کشورها گذر کن
بی شک نیابی سرزمینی
کانجا نباشد در به در هم میهن من...
و بدین سان بود که ژاله، که می پنداشت:
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
رفت و مردمانی به جا گذاشت که با هر مسلک و مرام، نغمه های زندگی را که او سرود، از یاد نخواهند برد.