صفحه جدید هنر روز که نامش را از کتاب بی بدیل شاعر بزرگ کشورمان احمد شاملو گرفته است، به نشر اشعار جدید شعرای ایرانی اختصاص دارد. شاعرانی که در هر کجای این کره خاکی باشند، با سرودن شعر به زبان پارسی را که هزار سال پیشینه درخشان دارد، آن را حلاوتی همپای شهد و انگبین بخشیده و نسیمی تازه بر دل های خسته وزانده اند…
پرتو نوری علاء
تقدیم به: سیمین بهبهانی و چشمهایش
بهارانه
چشم هایت سیراب ِ شبنم
از آغوش شب به درمی آید
و نگاهت - تُرد وُ تازه-
پخش می شود
در تکه ای از آفتاب که هنوز
هِلال ماه را در خود دارد.
به قطره بارانی
جوانه می زند درخت،
و ساقه ی شکسته ی عشق
در نگاهِ بی تاب ِ تو
سبز می شود؛
نهانخانه ی چشم ات
راز ِ تداوم ِ هستی را می داند.
گوهران ِ شبتاب اند چشمهایت
که می افروزند
ستاره های خاموش را
تا مرغان ِ گم کرده راه
در جغرافیای سرانگشتانت
از نو لانه بسازند.
فواصل ِ مکدّر
و سنگ های تیز ِ کُشنده
از برابر دیدگانت می گریزند
زیرا سروده هات
- منتشر در باد-
سرشت دریا را کامل کرده است.
تا تیره گی
بیداری ی چشم ات را نیآشوبد
پرتو نوری
تابیده از لابلای ی برگ ها،
بر مَقدَم اَت بهار می پاشَد؛
جهان، تازگی آغاز کرده است.
اینک تو می آیی
شانه به شانه ی خورشید
و از پس ِ پشت ِ پلک ات
زندگی را نفس می کشی؛
خوشا آذرخش
که مُروارید نگاهت را
آذین بسته است.
4 آپریل دو هزار و هشت میلادی
در منچستر باران گرفت و خانه نشین شدم، روح چامه سرایان باستان در من دمیده بود، شتاب داشتم. پاره کاغذی جستم و به همسرم گفتم تا چای شبانه را سامان دهی، آرامش خود را باز یافته ام. هنوز عطر چای به تمامی در اتاق نپیچیده بود که اکثر ابیات این چکامه را [ نه همه] فرو نوشتم.
دکتر سیروس شمیسا
به اسماعیل جان، که امروز پرچم قصیده بر دوش اوست.
ایران نامه
ابر آزادی بر آمد خیمه بر صحرا کشید
گفت صحرا ای تفو! اسپه به ما دریا کشید
روی عالم تیره گون شد رایت گل سرنگون
این از آنجا، آن از اینجا، هر چه از هر جا کشید
گرد بادی کوه کن بر دشت پر خارا خلید
همچنان اکوان که رستم از سر صما کشید
تخته دکان شکست و دشته گوهر گسیخت
خط بطلان باد، بر اوراق هر کالا کشید
گرچه پروای قیامت بود در آفاق باغ
تیغ هیجا برق بر خورشید بی پروا کشید
الغرض آشوب و توفان بود و ویرانی و ویل
کم کمک یوم القیامه بار از صحرا کشید
شد زمانی در سکوت و حیرت و افسوس و آه
تا که نا گه کاروانی خیمه بر خارا کشید
گوئیا بازارگانی آمد از اقصای چین
گونه گون بر تخت دکان رزمه دیبا کشید
تحفه هندی گشاد و طرفه مصری نهاد
بس عجایب بر بساط چادر مینا کشید
کاسه چینی گشود و دارو هندی نمود
نافه تبت بسود و اذفر سارا کشید
سبز اندر سبز صحرا باغ گشت و سنگ لعل
از بن هر ذره بیرون لولو لالا کشید
تخت بر شاخ زمزد برد مرغی زند باف
رخت بر تخت سلیمان نرگس شهلا کشید
تا صبا صرح ممرد کرد پای سیب را
دست سحرش رشته های لعل اندر واکشید
یادم آمد فتنه تازیک و تاتار و تمر
تا چه شد بر مام میهن تا چه ها ماما کشید
همت بومسلم و یعقوب و بابک یاد باد
هر یکی از گوشه ای خیلی بدان غوغا کشید
همچنان پسیان و کوچک خان و دشتی زنده باد
گرچه بس اسکندر آمد کینه از دارا کشید
گرچه بر مام وطن بیغاره از بیگانه بود
راست خواهی صد بتر پتیارگی از ما کشید
سینه دارا دریده ی دشنه مهیار بود
فی المثل گر مرهمی هم سورن و سورا کشید
هند و چین سوی پدر برگشت و گشتش دل قوی
مصر و ایران را چه باید گفت، دید و یا کشید
هیچ پنداری نباشد همچو دیوار استوار
ای بسا گو لا که عقبی را دل از دنیا کشید
باز ایران فره گشت و باز دوران تازه شد
عاقبت آن فتنه شد از جا به جابلقا کشید
روی عالم لاله گون شد پرچم غم سرنگون
چرمک آهنگری از چین به افریقا کشید
بیرق ایران نشد بی اهتزازی یک زمان
پا به سفلی بندک دندش سر از علیا کشید
شیر پیرش حافظ خورشید عالمتاب بود
گرچه گه نقش زمین شد، نقش را اما کشید
ساغر خمخانه مغ هیچگاه خالی نماند
دور بو ریحان سر آمد بو علی سینا کشید
نیز شاید ار قیاس کار خود گیری که گاه
دست ریمن مار ضحاکی ترا بر پا کشید
آن رسیدت هر زمان در غربت آباد جهان
محنتی که آدم از هر باب از حوا کشید
در کنار برکه کوثر خراب خواب خویش
تا به خود آمد طپانچه ی اخرجوا منها کشید
یا که فرزندی تو را آن مزد خدمت یاوه کرد
یا نه، آن محنت که مامی خیره از بابا کشید
دور غم آخر سر آمد دوره صهبا رسید
دست را بالا گرفت و داو بر عذرا کشید
گفت یزدان بعد هر قبضی امید بسط دار
چون که شد هابیل آدم رو به اقلیما کشید
سوزنی باید که آرد خاری از پایی برون
خرق عالم التیام از سوزن عیسی کشید
بس نباشد دیر یا دور ای دل امیدوار
تیرگی پهلو شکافد روشنی پهنا کشید
تازه شد زین شعر شَعر پارسی، انصاف را
زین چکامه نرخ شعر و شاعری بالا کشید