نگاه دیگران

نویسنده

دل به دلِ “گنج‌نامه”

محمد بهارلو

زمستان سال شصت و سه از دوستم نجف دریابندری درخواستم که ترتیب قراری را بدهد تا احمد محمود را ببینیم. خود دریابندری هم مدت‌ها بود که خبری از او نداشت، چند روزی قبل از آن به دیدار کریم کشاورز در منزلش رفته بودیم که حال زار و نزاری داشت. در ضمن خانه‌های تنگ و ترش هم فضای مناسبی برای دیدارها و احیاناً شب‌زنده‌داری‌ها نبود.

 

 

 منزل محمود در آن ایام، و حتی تا سال‌ها بعد، تلفن نداشت و او- چنان که بعدها دیدم- از تلفن دفتر فکسنی یک بنگاه معاملات ملکی که در خیابان پشت خانه‌شان بود برای مکالمه ضروری با دوستانش استفاده می‌کرد. یکی از دلال‌های آن بنگاه، که پیرمرد روستایی ساده‌دل خوش‌باوری بود، سودای دفینه و گنج در سر می‌پخت و در عوالم خیال خرابه‌های ناشناخته اطراف تهران و ری را مدفن ثروت‌های از یاد رفته «جهان قدیم» می‌دانست و گویا «گنج‌نامه»ای هم داشت که از هم‌کارانش و حتی از محمود، که او را هم‌دندان و طرف مشورت خود می‌دانست، پنهان نگه می‌داشت. ایامی که من و محمود و آن پیرمرد، با اتومبیل لکنته من، بعدازظهرها در پی خانه‌ای استیجاری برای پدر و مادرم خیابان‌ها را زیرِ پا در می‌کردیم پیرمرد، که خانه‌های طاق و جفتی زیرچاق داشت، اغلب از سودا و رویای شیرینش می‌گفت و محمود چنان دل به دلش می‌داد که گاهی حقیقتاً فکر می‌کردم همین فردا است که آن دو به تمشیت آن گنج‌نامه با بیل و کلنگ و جوال راهی خرابه‌های اطراف تهران یا ری بشوند. برای آن که سر من هم بی‌کلاه نماند سرانجام محمود پیرمرد را متقاعد ساخت که رضایت بدهد من هم به عنوان بیل‌زن یا بپا در عملیات ماجراجویانه و هیجان‌انگیزشان و در یافته‌های حاصل از آن‌ها شریک بشوم، اگرچه پیرمرد سخاوت‌مند و گنج‌بخش به ما حالی ‌کرده بود که سهم اصلی از آن او خواهد بود؛ زیرا قباله گنج متعلق به او بود و این به نظر ما حرف حساب بود که جواب نداشت. متأسفانه آن عملیات، بر اثر عدم پیگیری و سهل‌انگاری‌های ذاتی ما، هیچ‌وقت سر نگرفت و شاید هم پیرمرد، که به نظر من و محمود ساده‌دل می‌آمد، در وجنات ما استعداد یا استطاعت گنج‌یابی ندیده بود و عملاً قضیه را به لیت و لعل گذراند تا سرانجام آن فکر از سر ما افتاد. من نمی‌دانم عاقبت پیرمرد با گنج‌نامه‌اش چه کرد؛ شاید در پی آدم‌های کاری و مناسبی بود که واقعاً بتوانند آرزویش را برآورده کنند. ما- دست کم من یکی- مادة مستعد نداشتیم؛ هرچند پیش خودمان مدعی بودیم که از مصالح خاصی برش یافته‌ایم.

 

 

باری، ما که از محمود هیچ نشانی نداشتیم از طریق همسر دریابندری، فهیمه راستکار، و به واسطه خواهرزاده محمود- حمید لبخنده که عضو یک گروه تئاتری بود – پیام‌مان را به محمود رساندیم و خواستیم با منزل دریابندری تماس بگیرد. او دو سه روز بعد تماس گرفت و قرار شد آخر هفته - چهارشنبه ساعت پنج بعدازظهر- به میدان ونک بیاید و من بروم با اتومبیلم او را بردارم به خانه دریابندری ببرم. در آن ایام دریابندری مشغول ترجمه سه مجلد از کتاب پر و پیمان و مسلسل “تاریخ روسیه شوروی” نوشته ای اچ کار بود و من هم از بابت یک دستی رسم‌الخط و نمونه‌خوانی متن حروف‌چینی در منزل خود دریابندری نگاهی به آن‌چه از زیر دست او درمی‌آمد می‌انداختم.

چهارشنبه معهود رسید و محمود طبق قرار در میدان ونک حاضر شد. عصر سردی بود و سوز می‌وزید. پالتو پشمی ضخیمی پوشیده بود و شال‌گردن سفید بلندی به گردن و روی شانه‌ها انداخته بود. وقتی به منزل دریابندری، چند خیابان بالاتر از میدان ونک، رسیدیم او تا دم در حیاط به استقبال محمود آمد و با هم مصافحه کردند. دیدار گرم خوش‌آیندی بود. دریابندری و من قلیه‌ماهی دبشی بار گذاشته بودیم تا به رسم جنوبی‌ها جلو محمود درآمده باشیم. محمود رفتارش به خودش شباهت داشت. حجب و حیای ذاتی‌اش نظرگیر بود و هر چند دل‌خور بود که چرا کتاب‌هایش مجوز انتشار نمی‌گیرند فقط کفّ نفس و مناعت طبع از خودش نشان می‌داد و به شوخ‌طبعی‌های دریابندری با قه‌قاه و سبک‌روحی پاسخ می‌داد. من آن شب دریافتم که چرا آدمی چون او از دیگران گوشه می‌گیرد و کنار می‌کشد. او در نوشتن برای خودش تسلایی می‌جست، و اهلِ زندگی ساده و

جمع ‌و جور بود، بدون شلوغی و هو و جنجال، چون این جور زندگی را بدون عوارض می‌دانست، و اگر هم عارضه‌ای پیش‌آمد می‌کرد می‌توانست از سرِ خود رفعش کند.

آخر شب من محمود را در خاموشی شهر به منزل‌شان در میدان بیست و دو نارمک رساندم. گفت دارد به اهواز می‌رود و قراری برای دو هفته بعد- باز هم چهارشنبه- گذاشتیم، البته این بار در منزل او. چهارشنبه آمد و من بعدازظهر به منزل محمود رفتم و یکی از داستان‌های کوتاهم را برایش خواندم که بعدها در مجموعه “باد در بادبان” چاپ شد. یادم می‌آید که محمود نکات فنی باریکی را تذکر داد، در باب نظرگاه و کاربرد افعالی نظیر “آمدن” و “رفتن”، که کاربرد مناسب و صحیح‌شان را در کم‌تر داستان یا رمانی دیده‌ام و همین عدم کاربرد مناسب و صحیح نمونه‌های این افعال اغلب ثبات نظرگاه را به هم می‌ریزد و خواننده به روشنی درنمی‌یابد که آدم داستانی بالاخره “می‌آید” یا “می‌رود”. من طی بیست سال دوستی و اظهار خصوصیت نکات بسیاری از او آموختم که یقین دارم اغلب آن‌ها را در هیچ کتاب راهنمای نگارش داستان و احتمالاً کارگاه‌های داستان‌نویسی نمی‌توان یافت، چون خلاف آن را حتی در برخی از آثار مدعیان و مدرسان اسم و رسم‌دار کارگاه‌های داستان‌نویسی بسیار دیده‌ام.

در آن ایام ما گروهی بودیم که پنجشنبه صبح‌ها به کوه- به درکه- می‌رفتیم و اغلب اعضای این گروه اهل قلم و دانشگاهی بودند، امثال: دریابندری، تقی‌زاده، باطنی، حق‌شناس، شفیعی‌کدکنی، زریاب‌خویی، حسن مرندی، ضیاء موحد، م. آزاد، علی‌اشرف صادقی و تعدادی دیگر که برخی از آن‌ها امروز دیگر میان ما نیستند. من جوان‌ترین عضو آن گروه بودم، اگرچه مثل بسیاری از آن‌ها تیز و بز نبودم و نفس چاقی نداشتم. یک روز برزو نابت را در کوه دیدم. دریابندری ما را به هم معرفی کرد و گفت که گویا کتابی از فوئرباخ درباره هگل ترجمه کرده است و علاقه‌مند به مسائل فلسفی و فلسفه سیاسی است. آدم سربه تو و کم‌حرفی بود و بیش‌تر می‌پرسید تا قیاس کند یا پاسخ بدهد. تنها می‌آمد و تنها می‌رفت و کم‌کم میان ما بُرخورد، هر چند با کم‌تر کسی می‌جوشید. چند بار قرار گذاشت و به منزل من آمد و بعدها که دریابندری و همسرش یکی دو سالی به آمریکا رفتند و منزل دنگال‌شان را به من سپردند نابت بیش‌تر به دیدنِ من می‌آمد. گاهی محمود هم می‌آمد. تا این که یک روز من از دهنم پرید و از محمود، که دایم سرفه می‌کرد و به قول خودش شش مئوفی داشت، خواستم که او هم با ما به کوه بیاید. اول خندید، و پیشنهاد مرا به شوخی برگزار کرد. یک بار هم که همراه او به مطب یک متخصص قلب رفته بودم پزشک همین پیشنهاد را کرده بود، البته با این توصیه موکد که محمود سیگارش را کنار بگذارد، والا ممکن است قلب وابزند. من در عمرم هیچ‌کس را ندیده‌ام که عشق - یا بهتر است بگویم وابستگی - محمود را به سیگار داشته باشد. با ولع بی‌مانند و به نحو شومی به سیگار پک می‌زد، آن هم قلاج، چنان که با هر پکش دود یک بند انگشت از توتون سوخته را به ریه‌ها می‌فرستاد؛ یعنی به همان شش مئوف که از چند متری خس‌خس و خش‌خش آن در دم و بازدم‌هایش شنیده می‌شد؛ در زمانی که تازه پا به آستانه پنجاه سالگی گذاشته بود.

خوب به خاطر دارم که در همان ایام بمباران، که شهر تهران داشت از همه چیز خالی می‌شد و سیگار کوپنی و کمیاب و گران شده بود و محمود تنها با همان خواهرزاده‌اش، لبخنده، در خانه‌شان مانده بود و همسر و دخترش به اهواز رفته بودند محمود از کمبود سیگار عذاب الیمی می‌کشید. ابراهیم یونسی، دوست سال و ماه محمود که هردو ارادت فراوانی به هم داشتند، سفارش کرد تا از حوالی مسقط‌الرأسش “اشنویه” در کردستان یک گونی توتون خام برای خودش و محمود بیاورند. وقتی سهمیه محمود از آن گونی غنیمتی توتون رسید عیش و عشرتی تمام در خانه محمود برپا بود. چند مشت از توتون‌ها را در یک قوطی فلزی دردار ریخت و مقداری کاغذ نازک سیگار هم کنار دستش، بغل همان چارپایه چوبی کوچک که رمان‌های قطورش را روی آن می‌نوشت، گذاشت تا با دل فارغ و بی‌دغدغه سیگار بپیچد و با همان ولع بی‌مانند و شوم پیاپی دودشان کند.

بالاخره او متقاعد شد به کوه برویم، منتها روزهای دوشنبه که در کوه پرنده هم پر نمی‌زد. محمود رندی می‌کرد. شاید نمی‌خواست کسی ببیند که او تاتی‌تاتی‌کنان، به کمک عصا، از سربالایی‌های سنگی درکه بالا می‌رود. اما این واقعیت هم در کار بود که محمود اهل خلوت بود و نمی‌خواست در روزهای پنجشنبه که ناهاربازار کوه بود با طایفه اهل قلم و جماعت کتاب‌خوان روبه‌رو بشود و احیاناً به ملاقات‌ها و گفت‌وگوهای ناخواسته تن بدهد. اما برای من مهم این بود که محمود قدمی بزند و هوایی تازه‌ کند. قرارمان این شد که هفت صبح از در خانه‌شان راه بیفتیم و قبل از دوازده ظهر هم برگردیم. روز اول بایست ملاحظه‌اش را می‌کردم، ناچار به کندی لاک‌پشت - شاید قدری چالاک‌تر - بالا می‌رفتیم. پس از یک سربالایی نفس‌گیر، نزدیک یک تخته‌سنگ پت‌وپهن کنار راه، محمود پا سست کرد و گفت:“این‌جا جان می‌دهد که لختی بنشینیم و قدری از تماشای رنگ‌های بکر طبیعت لذت ببریم.” آن طرف رودخانه درکه چند ردیف درخت سپیدار و انجیر و گیلاس بود که برگ‌ها و شکوفه‌های رنگ و وارنگ داشتند. من رندی‌اش را نادیده گرفتم، اما دیدم که پاکت سیگارش را هم درآورد. رنگش پریده بود و وقتی کبریت کشید دیدم دستش می‌لرزد. قبلاً هم دیده بودم. همان موقع یک قاطرچی پیر که برای قهوه‌خانه‌های بالا کپسول گاز و نان و جعبه نوشابه می‌برد آمد و از کنارمان گذشت و نگاهی به محمود انداخت که داشت قلاج می‌زد. قاطرچی زیر لب، جوری که محمود بشنود، گفت:“خیر سرشان، یعنی آمده‌اند کوه!” ما هیچ به روی خودمان نیاوردیم. محمود گردن کشید و چشم به قله انداخت و گفت: “انگار کمر راه را شکسته‌ایم.” حال آن‌که ما هنوز عشر یک منزل هم بالا نرفته بودیم. قرار کوه‌روی دوشنبه‌ها، و بعدها هم البته برخی پنجشنبه‌ها، چهار پنج سالی دوام یافت، تا این‌که من ناگهان از رفتن به کوه زده شدم. بهانه‌ام هم این بود که مشغول نوشتن هستم. اما قرارهامان با محمود دوشنبه بعدازظهرها در منزل او کماکان سرجایش بود. حس کرده بودم محمود از رفتن به کوه سر شوق می‌آید. شاید به تماشای طبیعت خو کرده بود. آبی زیر پوستش رفته بود و رنگی باز کرده بود. دوستان تازه‌ای هم در کوه پیدا کرده بود، به خصوص پنجشنبه‌ها که درکه همچون بازار مکاره یا بازار شام بود.

در آن ایام محمود داشت “دیدار” و “قصه آشنا” را می‌نوشت و طرح رمان «مدار صفر درجه» را می‌ریخت که آغازبندی‌های گوناگونی برایش در نظر گرفته بود. یک روز که نابت به دیدنم آمده بود پیشنهاد کرد که حاضر است محمود را با فولکسش که لکنته‌تر از ماشین من بود به کوه ببرد، یعنی صبح‌ها او را از خانه‌اش بردارد و ظهرها درست و درمان به خانه برش گرداند. راستش من اولش فکر نمی‌کردم وجه شبهی چه در مزاج و چه در مشرب میان آن ‌دو باشد. نابت اهل فلسفه بود و بسیار سلامت و ورزش‌دوست. از آن آدم‌هایی که به نظر می‌رسند به شدت و با نوعی گران‌جانی ملاحظه سلامت جسمانی خود را دارند. خیال هم نمی‌کردم هیچ وقتش را با رمان و داستان بگذراند. او به من دایم تذکرات مشفقانه‌ای در باب حفظ‌الصحه جسمانی و روانی می‌داد، که من البته گوشم بده‌کار نبود. خب به امتحانش می‌ارزید. به محمود زنگ زدم - حالا دیگر تلفن‌دار شده بود - و او هم پیشنهاد را پذیرفت. “دیدار” درآمده بود و “قصه آشنا” هم زیر چاپ بود، خلق محمود قدری وا شده بود، و نقشه‌های تازه در سر می‌پخت.

 

در اوائلِ تابستانِ شصت‌ و نه یک روز درآمد که می‌خواهد رمانی دربارة جنگ بنویسد، که یک جور ادایِ دین به هم‌ولایتی‌هاش باشد، و شاید نوعی تجدید نظر و تکمله بر “زمین سوخته” که در نوشتن و چاپِ آن قدری تند رفته بود. “زمین سوخته” زمانی منتشر شد که ترکش‌های انفجار جنگ و غبار کورکنندة ناشی از آن هنوز فرو ننشسته بود و نویسنده‌ای با حساسیت و جنم محمود نمی‌توانست شاهد بی‌طرفِ کش ‌و واکش‌های معرکه‌ای باشد که پایش در آن گیر بود و برادرِ جوانش را قربانی گرفته بود. محمود می‌خواست زندگیِ شگفتِ مردمِ جنگ‌زده و لهجه‌های رنگینِ آن‌ها را با زیر و بم‌هاشان ثبت کند. از من خواست با دوستان و آشنایانی که در مرکز اسکانِ جنگ‌زدگان، در زیرِ پلِ سیدخندان، داشتم قراری بگذارم. آن‌جا زمانی هتلِ سه ستارة بزرگی بود که حالا چند هزار جنگ‌زدة جنوبی در اتاق‌های دودزده‌اش چپیده بودند. آن هتلِ سه ستاره ریخت ‌و روز یک اردوگاهِ تمام‌عیار را پیدا کرده بود. من و محمود به مدت سه ماه، هفته‌ای چند ساعت، به آن هتلِ شلوغ می‌رفتیم تا پایِ صحبتِ آدم‌هایی از همه رنگ بنشینیم که دربه‌دری‌ها و مصایب خود را از دستِ اول برای ما نقل کنند. نه ضبط‌صوت هم‌راهِ خودمان می‌بردیم نه یادداشتی برمی‌داشتیم. آن رمان قرار بود نوعی”ادبیات سکوت” باشد، همان‌گونه که والتر بنیامین گفته است، یعنی جنگ را از زبانِ کسانی نقل کند که دست‌شان از آتش جنگ دور نبود- مردمانِی که گوشت‌شان تا استخوان سوخته بود و پوست‌شان کز برداشته بود – اما صداشان را کسی نمی‌شنید؛ هرچند کسانی که کنار گود هم نبودند از زبانِ آن‌ها حرف‌های بسیار می‌زدند. برای آن‌ها جنگ چیزی نبود که پشتِ سرشان باشد یا به گذشته تعلق داشته باشد، بلکه در برابرِ آن‌ها، دور و برِ آن‌ها، کماکان حضور داشت، و وقتی روایت خود را با لهجه و لحنِ طبیعی‌شان می‌گفتند ما تأثیرش را به وضوح می‌دیدیم. البته شیرین‌کاری‌ها و خوش‌مزگی‌هایی وجود داشت که قند در دلِ هر شنونده‌ای آب می‌کرد.

در همان یکی دو جلسه اول محمود پیش آن‌ها چنان محرم و عزیز شد که گویی یارِغارِ کوچه‌های کودکی آن‌ها است، با این که اغلب او را به عنوانِ نویسنده به جا نمی‌آوردند. چنان می‌جوشید و با گرم‌زبانی آن‌ها را سرِ حرف می‌آورد که گویی اگر نگویند آن حرف‌ها برای همیشه ناگفته می‌ماند- واژه‌ها را از سکوت و مفاهیم را از ابهام بیرون می‌کشید- و گاه به نظر می‌آمد در لحظه‌ای از یک رویا منجمد شده است، و من هیچ دلم نمی‌آمد او را به بیداری بازگردانم. گاه لهجه‌هایی را می‌شنیدیم که حتی برای ما هم نامفهوم بودند و دیگر اهمیت نداشت که معنای کلمات یا اصوات را درک می‌کنیم یا نه، زیرا نقلِ آن‌ها به چنان سطحی از خلوص می‌رسید که گویی جذبه‌ای از ماورای طبیعه در خود داشتند. شاید هم در هم‌ولایتی‌های ما نوعی اشتیاق گنگ برای باز شناختن خودشان در ادبیات وجود داشت. آن‌ها آن‌چه را تجربه کرده بودند از نو می‌آزمودند و با نامیدن آن‌چه فراموش کرده بودند واقعیت جدیدی را به یاد می‌آوردند.

اغلب همین‌طور است. روایت ما را نه با “واقعیت” بلکه با تخیل روبه‌رو می‌سازد، که در آن همه چیز واقعی‌تر از واقعیت جلوه می‌کند. آن رمان قرار بود نوعی مقابله با تهدید سکوت و تحقیر زبان باشد، که به سرانجام نرسید. تکه‌هایی را که برای دست‌گرمی نوشته بود چندباری برایم خواند. اما فرصت نوشتن کاملِ آن را پیدا نکرد، شاید آن را پس‌ِ دست گذاشته بود تا روزی که پر و پایِ خود را در این کار قرص ببیند به طرفش خیز بردارد. این اتفاقی است که برای نویسنده جماعت بسیار می‌افتد. از دستِ محمود چیزی در نرفته بود. وقتش را هم حرام نکرده بود. او همواره چیزی زیرِ دست داشت، و از نوشتن بود که تسلی پیدا می‌کرد. برایش نوشتن، خود نوشتن، بیش از حاصلِ کار اهمیت داشت، و از همین رو نوشتن را مقوله‌ای جدای از چاپ کردن می‌دانست. بر این عقیده بود که نویسنده باید کارآموزی کند و مثلِ یک ورزش‌کارِ حرفه‌ای خود را گرم و زنده نگه دارد و به وجود خودش وسعت بدهد. او می‌نوشت تا بهره‌اش را از هر روزی که بر او می‌گذرد بگیرد، و به این ترتیب بود که جلو حرام شدن روزهایش را می‌گرفت.

گاهی که کیفش کوک بود خیال هم می‌بافت که مثلاً بیا پایِ پیاده، یا اگر نشد با دوچرخه یا با الاغ، دور ایران را بگردیم، به سیاقِ سیّاحانِ عهد بوقی یا زایرانِ اجدادی، با لوله‌هنگ و کوزه‌قلیانی و قبل‌منقل از تهران راه بیفتیم و شهر و روستا و ده کوره‌های ایرانِ بزرگ را از پاشنه درکنیم. این داعیه را داشت که نویسندة واقعی باید سرزمین و مردم کشورش را بشناسد. یک روز که نشسته بودیم کاغذ طومارمانندی آورد که در آن سیاهة ملزوماتِ سفر و نقشه و مسیرِ دقیقِ حرکت را مشخص کرده بود، حتی نوعِ مقابله با راهزن‌ها و رماندنِ حیواناتِ وحشی و درنده و کیفیتِ دفعِ دیگر مزاحمانِ احتمالی را هم از قلم نینداخته بود. حساب کرده بود اگر روزی سه یا چهار منزل گز کنیم شش ماهه همة خاک ایران را سیر و سیاحت کرده‌ایم. قوة تخیلِ پر و پیمانی داشت.

در آن زمان اتفاق تازه‌ای هم افتاده بود. پس از سال‌ها که همة درها به رویش بسته بود دری به تخته خورده بود و کتاب‌هایش با تیراژهای بالا مرتب تجدید چاپ می‌شد وحق البوقی دستش را گرفته بود. این طوری‌ها بود که بالاخره زمینه چید و نقشه کشید و تصمیمِ خود را گرفت.‌ من به نوبت خودم خوش‌حال بودم که می‌دیدم محمود در پیرانه‌سر به فکر کوبیدن خانه کلنگی‌اش هم افتاده است که دیوارهایش طبله کرده بود و جابه‌جا سقف اتاق‌هایش لک انداخته و شوره بسته بود. او در بند خانه و پابند خانه نبود. رؤیایش داشتنِ یک اتاقِ مستقل بود تا چهار صباح آخر عمر را با خیالِ راحت در آن قلم بزند. گاهی فکر می‌کنم کاش محمود به این خیال نمی‌افتاد، نه استطاعتش را داشت و نه دست و پایش را. او فقط نگاهش و حرکاتش آرام نبود، زندگی‌اش چنان بی‌تلاطم بود و خیالش- ظاهراً - چنان تخت که نمی‌توانست بار وحشت اجاره‌نشینی و ساختن خانه‌ای را که نرخ خشت خشتش به سودا و تدبیر دلالگی هر روز نوسان می‌کرد به تنهایی به دوش بکشد. اهلِ حساب‌جویی و چرتکه انداختن نبود و برای همین دست‌ و دلش می‌لرزید. زندگی‌اش دور از این دقمصه‌ها گذشته بود. در آن ایام، که ساختن خانه هم هی به درازا می‌کشید، بارها وحشت را در چشم‌هایش دیده بودم. چند بار غرش خشم او را هم شنیدم. اگرچه گوش شنوایی وجود نداشت ته دلش هیچ توقعی نداشت و اگر می‌غرید تنها فریادی بود از سر اعتراض که هیچ استغاثه‌ای در آن نبود. هیچ‌وقت تمنای توجهی نداشت، اما زندگی - بهتر است بگویم جسم خاکی - گاهی آدم را درمانده می‌کند. یک بار که نمی‌دانم سر چی از جا در رفته بود یکی از رگ‌های درون گلویش گشوده شده و خون بر کاغذها و کتاب‌هایش فواره زده بود. خودش می‌گفت به اندازه یک سطل خون ازم رفت و برادر هم‌سرش ناجی که پزشک حاذقی است و خودش را از مطب به بالین او رسانده بود می‌گفت: بخت یارش بوده که رگ در گلو شکسته، والا شدت فشار خون و ترکیدن رگ فقط چند بند انگشت بالاتر می‌توانسته کار را تمام کند.

همیشه این‌طور نبود. آدم راهی را می‌رود و توان خود را از دست می‌دهد و وسواس هم او را می‌گیرد و آن‌وقت دشوار است بخواهد پیش این و آن، حتی رفقایی که او را از رگ گردن به خودشان نزدیک‌تر می‌دانستند، لب تر کند. او هرگز هم‌چو عاداتی نداشت. از کسی تقاضای لطف نمی‌کرد. این احوالات و ملاحظات با گز آشنای او، که برایش هم‌چون معیاری سفت و سخت بود، نمی‌خواند. هرچه بر او تنگ می‌گرفتند کمر خود را تنگ‌تر می‌بست و هرگز این قیاس فخرآمیز را هم نمی‌کرد که چه‌طور دیگران با حقارت زندگی‌هاشان اخت می‌افتند. در بیست سال آخر حیاتش نه قصد سیر و سیاحتی کرد و نه در بند بزرگداشت و “جشن‌نامه” و تأسیس بنیاد و از این قبیل بود. آرزوی بازار دیگر و خریدار دیگر هم نداشت. داشتن یک خواننده فارسی‌زبان بی‌ادعا را از هر جایزه و تشویقی بالاتر می‌دانست. سیر و سیاحت و حد اعلای عشرت او در آن سال‌های آخر همان کوه‌روی‌های هفتگی بود و سیگاری که از دستش نمی‌افتاد. مناعت و قناعت او از چشم زمانه ما دور نماند.

زندگی نویسندگان، چنان که عده‌ای می‌پندارند، یک معما نیست؛ معمایی که معمولاً از دور برای بسیاری جلوه‌های جذاب و رمانتیکی دارد، اما در عالم واقع، یا در حقیقت، بیش از هر چیز تحمل عظیم‌ترین نوع تنهایی در انزوای مطلق است. نویسندگی کندنِ کوه با تیشه‌ای است که تیغه‌اش به باریکی و شکنندگی نوک قلم است، بی‌آن‌که همواره راه به چشمه‌ای جوشان و زلال ببرد. نویسنده دل ‌و جرأت به خرج می‌دهد که یک‌تنه دنیایی را بر پایة خیال بنا می‌کند، دنیایی که بیش از هرکس خودش به آن نیاز دارد. او قرار نیست معمایی را حل کند، بلکه بایست نشان دهد معمایی هست. محمود می‌توانست خاطرات و تجربه‌های گران‌بهای خود را روی کاغذ بیاورد، اما تا آن‌جا که من می‌دانم او چنین کاری نکرد. جوش و جنبش زندگی فقط در نوشتن داستان برای او معنا پیدا می‌کرد و هیچ‌چیز به اندازه وفاداری نویسنده به داستان برایش اهمیت نداشت و این وفاداری در نظر او عبارت از این بود که نویسنده کارش را درست انجام بدهد، یا روشی را در پیش بگیرد تا بهترین کاری را که از دستش برمی‌آید ارایه بدهد. باقی امور برایش فرع بر این اصل بود. محمود در نوشتن و در قول و قرارهایش بسیار با انضباط بود. احساسات صادقانه و صداقت معنوی را ارج می‌گذاشت و به هیچ‌وجه از لحاظ اخلاقی ولنگار و از لحاظ فکری بی‌مسئولیت نبود. گاهی می‌دیدم که به خودش سخت می‌گیرد و پیله‌ای را که به دور خودش تنیده بود تنگ و تنگ‌تر می‌سازد. اما هرگز نام و امضایش را زینت‌المجالس نمی‌کرد. نه حاضر بود میدان‌داری کند و نه مریدپروری. از هرگونه دسته‌بندی گریزان بود و به خلافِ عرف و عادتِ وطنی نمی‌خواست کسی را در رکاب خودش داشته باشد. اهل مجادله و

خط و نشان کشیدن و پیچیدن به پر و پایِ دیگران هم نبود و قلمش را برای مشاجرات ادبی باب روز تیز نمی‌کرد. هیچ‌وقت لازم ندید در برابر حملات انتقادی دیگران از خودش دفاع کند. گود اصلی او همان رمان بود که با انگیزه‌های حرفه‌ای آن را می‌نوشت.

منبع: روزنامه شرق