می خواهم به چوبه های دار سنگ بزنم

فریبا داوودی مهاجر
فریبا داوودی مهاجر

بازجو دو پای مصنوعی از بالا داشت. من او را نمیدیدم. در یک اتاق کوچک که بیشتر به یک دخمه شبیه بود مرا سه کنج اتاق می نشاند و اجازه نمیداد چشم بندم را باز کنم. خودش را “گنده باز جو” میدانست و معلوم بود که خلاصه موهایش را در بازجویی سفید کرده است.  مدعی بود که سید مهدی هاشمی زیر دست او بازجویی پس داده است و من عددی نیستم که مقاومت کنم و به زودی اسم افرادی   که فیلم بازجویی همسر سعید امامی را بیرون داده اند لو خواهم داد و خواهم گفت که چگونه سایت آیت الله منتظری را هدایت میکردم و چگونه از ضد انقلاب خارجی پول می گرفتم و در میان ضد انقلابیون داخل تقسیم می کردم. من وقتی فهمیدم پاهایش مصنوعی است که پشت سر من می نشست و پاهایش را باز میکرد و چند بار آرام و کشدار می گفت.

النجات فی الصدق

النجات فی الصدق

او از من می خواست که بنویسم رابط بین ملی مذهبی ها و آقای منتظری هستم.پول میبرم و پول می آورم  و من که هرگز مسولیت چنین ارتباطی را نداشتم نمی دانستم که آخر این مخمصه چه خواهد شد.

در زندان 59 بودم و شاهد یک سریال دنباله دار که هر روز با فیلمنامه ها و کارگردانان  وبازیگردانان مختلف از صبح تا شب و از شب تا صبح اجرا میشدو از هیچ ترفند و صحنه سازی و دروغ و فریب و ترس و خشونت روانی دریغ نمیکردند.

یک روز جاسوس بودم و یکروز باگروههای مختلف ضدانقلاب ارتباط داشتم و یک روزوطن فروش و برانداز.اما واقعیت این بود که من مرتکب هیچکدام از کارهایی که آنها میگفتند نشده بودم و تنها میخواستم صاحب حقوق اجتماعی خود باشم.

وعده آزادی میدادند. تهدید به مرگ و اعدام میکردند. گاهی آرام  بودند و گاهی برگه های بازجویی را پاره می کردند و صندلی را به در و دیوار می کوبیدند. بازجوها به شدت می ترسیدند  که مبادا کسی چهره آنها راببیند.حتی زن و بچه های آنها نمیدانستند که چه شغلی دارند. آنها از من می خواستند به کارهای نکرده اعتراف کنم تا آزاد شوم ومیگفتند اگر اعتراف نکنم آنقدر در زندان خواهم ماند تا موهایم رنگ دندان هایم شود.

در راهروی دادگاه انقلاب نشسته بودم و در انتظار بازجو بودم.شب قبل سید مجید زنگ زده و گفته بوداول وقت آنجا باشم. ساعت 11 بود و قاضی حدادو رییس شعبه بغلی و چند نفر دیگر مشغول خوردن کله پاچه بودند.دختر جوانی را از زندان آورده بودند که برای خرید لوازم عکاسی به میدان انقلاب رفته بوده که بازداشت می شود. دختر قسم میخورد که نمیدانسته آن روز تظاهرات است و بازجوها از او میخواستند  تا اعتراف کند برای رسانه های ضد انقلاب عکاسی می کرده است.ترس درتمام  وجودش موج میزد ومن آشکارا میدیدم که می لرزد.

سید مجید با کاسه های پر ازلاشه های نارنج ازاتاق رییس شعبه 26 بیرون آمد و به دختر جوان گفت: دیروز مادرت اینجا بود حیف که شکل مادرت نشدی. من ازخجالت روزنامه کیهان روی میز را برداشتم و جلوی صورتم گرفتم. سید مجید خندید و گفت :عکس خوبی میشود از حاج خانم گرفت. روزنامه را برعکس می خواند.

من میدانم و همه کسانی که در جمهوری اسلامی بازجویی پس داده اند میدانند که چه روزهایی را آرش رحمانی 19 ساله و محمد زمانی گذرانده اند. پر از ترس و پر از وعده؛تا بیایند مقابل دوربین دادگاه و اعتراف کنند ودر نهایت بی سرو صدا آزاد شوند. آرش جوان و محمد وعد ه های بازجو  را باور کردند و قبول کردند هنرپیشه فیلمنامه بازجو باشند.به این خیال که به زودی این  فیلم اکشن خیالی  تمام می شود و آنها به خانه های خود باز میگردند. نام فیلم را بازجوها  «واسماتوس»  گذاشتند. یک اسم عجیب و غریب که نام عملیات آرش و محمد نام داشت تا با همکاری  یوگی و دوستان،  امام زاده ها را آتش بزنند و نماز عید فطر را منفجر کنند و یکی را بکشند و آن دیگری را تکه تکه کنند و از حسن پول بگیرند و به حسین بدهند و دهها کار دیگر که فکر می کنم به خواب شب هم ندیده بودند.

نمیدانم شاید آرش و محمد، در لحظات آخر هم هنوز تصور میکردند چوبه دار بخشی از نمایشنامه است. مگر می شود به دو انسان این همه وعده داد و دروغ گفت و آنها را بالای دار برد و مسلمان بود. مگر میشود قاضی چنین دادگاهی بود و جرات کرد نماز خواند. مگر میشود باز در لحظات آخر به آرش 19 ساله خندید و بر او چشم بند بست و او را بالای دار کشید و ادعای خداپرستی کرد. خدایا این چه نظامی است که به نام تو بر پا شده و به نام تو تشنه خون است.

حالا از اعدام 9 نفر دیگر خبر میدهند که برای اعتلای قدرت ولی فقیه، برای تداوم جانشین خدا و پیامبر قرار است سر به دار شوند. هیچ مجتهدی در جهان اسلام یافت نمی شود که از دنیا بگذرد و برای شکستن این چوبه های دار قیام کند.

سئوال من از دوستان صلح طلبم این است که آیا شکستن چوبه های دار خشونت است؟ من می خواهم به این چوبه ها سنگ بزنم.