شعرهای ویـسواوا شـیمبورسکا
ترجمهی صفدر تقی زاده
سرزمین هرز به شعر جهان میپردازد
یک آن
در سبزاسبز دامنهی تپهای قدم برمیدارم.
چمن، گلچهها در چمنزار
آنگونه که در تصویری برای کودکان.
آسمان مهآلود دیگر به کبودی گرائیده است.
چشمانداز تپههای دیگر در سکوت
طنینانداز است.
گویی در ایـنجا نـه دوره ی کامبرینی بوده است و نه دوره ی سیلورینی،
صـخرهها هـیچ بر سر یکدیگر نغریدهاند،
تا اعماق فراز آید،
چنانکه گویی شبها هیچ شعلهور نبودهاند،
یا روزها را تاریکی دودآلود نپوشانده است.
گویی دشتها در اینجا جا به جـا نشدهاند
در هـذیانهای تبآلود،
و لرزه های یخبندان.
گویی دریاها فقط در جایی دیگر به تلاطم درآمدهاند
و کـنارهی افـقهای از همگسسته بودهاند.
ساعت نه و نیم به وقت محلی است.
همه چیز سر جای خویش است و به نحوی دلپذیر همآهنگ.
در درهای جویبار کـوچکی روانـ اسـت مثل جویباری کوچک،
کوره راهی به شکل کوره راه از هیچگاه تا همیشه.
جـنگلی در هیئت یک جنگل برای همیشه و همیشه و آمین.
در آسمان پرندگان در پرواز، پرندگان در پرواز را تصویر میکنند.
هر جا که بگویی، اینجا یک آن حاکم است.
یکی دیگر از آنـات ایـن جهانی
کـه خواستهاند باقی بماند.
زیر یک ستارهی کوچک مشخص
پوزش میخواهم از همخوانی که نیازش میخوانم.
پوزش میخواهم از نـیاز چـه بسا که اشتباه کرده باشم.
کاش خوشبختی خشمگین نشود که آن را از آن خود پنداشتهام.
کاش مردگان به یاد نیاورند کـه دیـگر بـه زحمت در حافظهام میمانند.
پوزش میخواهم از زمان برای همانندی جهان که هر لحظه نادیده گـرفته میشود.
پوزش مـیخواهم از عـشق قدیمی که عشق تازه را عشق نخستین میپندارم.
مرا ببخشائید، ای جنگهای دوردست که گلها را به خـانه میآورم.
مـرا بـبخشائید، ای زخمهای باز برای خلیدن انگشتم.
پوزش میخواهم از آنهایی که از ته دل فریاد برمیآورند برای ضبط آهنگ رقـص منوئه.
پوزش مـیخواهم از مسافران ایستگاههای قطار که ساعت پنج صبح میخوابند.
مرا ببخش، ای امید مشوش برای خـندههای گهگاهی.
مـرا بـبخشائید، ای بیابانها که با یک قاشق آب با شتاب به سویتان نمیآیم.
و تو، ای شاهین، که این همه سـال، در هـمان قفس، همان بودی که هستی،
همواره با چشمهایی بیحرکت خیره به همان نقطهی همیشگی،
از گناهم درمـیگذری، هرچند خـود پرنـدهی پوست آکندهای بیش نیستی.
پوزش میخواهم از درختهای قطع شده برای چهارپایههای میز.
پوزش میخواهم از پرسشهای بزرگ به خـاطر پاسـخهای کوچک.
آه، ای حقیقت، بیش از حد به من اعتنا مکن.
آه، ای متانت، با من بلند نظر باش،
ای راز وجـود، تحمل کـن کـه رشتههایت را پنبه میکنم.
آه، ای روح، متهمم مکن که تو را بهندرت در تسخیر خود دارم.
پوزش میخواهم از همه چیز کـه نـمیتوانم همه جا باشم.
پوزش میخواهم از همهکس که نمیتوانم هر مرد و زنی باشم.
میدانم تا زمانی که زندهام، هیچچیز نمیتواند مـوجه جـلوهام دهد،
زیرا من خود مانعی در برابر خویشتنم.
آه، ای گفتار، از من مرنج که واژههای سـنگینی وام میگیرم،
و بـعد سخت میکوشم کاری کنم که سبک بـه نـظر آیند1.
بعضی آدمـها شعر را دوست دارند…
بعضی آدمها-
یعنی نه همه.
نه حـتی بـیشتر آنها، تنها چند تنی.
بیآنکه مدرسه را به شمار بیاوری، که مجبوری،
و خود شاعرها را
شاید سرانام به چیزی بـرسی مـثل دو در هزار.
دوست دارند-
امـا خـودمانیم، میشود سـوپ جوجه با رشتهفرنگی را هم دوست داشت،
یـا خـوش آمدگوییها یا رنگ آبی،
یا روسری قدیمیات،
راه و رسم زندگیات،
نوازش سگها.
شعر را-
باری، اما شعر چیست؟
از نخستین بـار کـه این پرسش مطرح شد
بیش از یک پاسـخ نیمبند داده شده است.
اما مـن هـمچنان به ندانستن ادامه میدهم،
و مثل نـردهای نجاتبخش
دو دسـتی به آن میچسبم.
غریبترین سه واژه
همینکه واژهی آینده را بر زبان میآورم،
هجای اولش دیگر به گذشته پیـوسته است.
هـمینکه واژهی سکوت را بر زبان میآورم،
دیـگر آن را شکستهام.
هـمینکه واژه ی هیچ را بر زبـان میآورم،
چـیزی میسازم که هیچ نـاموجودی تـصوّرش را نمیکند.
دربارهی شاعر
ویـسواوا شـیمبورسکا زنـی منزوی است، بیوهای بدون فرزند. در هیچ مجمع شعرخوانی شرکت نمیجوید. فقط در روزنامهای ستونی دارد به نام «مطالب غیر الزامـی» که چند دهه است در آن انواع کتابها را بهطور مختصر بررسی میکند، کتابهایی با موضوعهای گـوناگون از جمله باغبانی، پرندگان، یوگا، اپرا و ادبیات. این نـوشتهها، کوتاه امـا بسیار تازه و هوشمندانه و شیریناند. شیمبورسکا ویراستار، مترجم، شاعر، و مقالهنویس است.
در برابر این پرسش که«چرا در سالهای دور از کمونیسم تعریف میکردی؟» گفته است «توضیح این نکته دشوار است. شاید امروزه مردم شرایط آن روزها را درست درک نکنند. من در واقع میخواستم بشریت را نجات بدهم امـا راهی که در پیش گرفتم اشتباه بود. دانستم که نباید عاشق بشریت بود اما میشود آدمها را دوست داشت. من عاشق بشریت نیستم اما تکتک آدمها را دوست دارم. میکوشم آدمها را بفهمم اما نمیتوانم راه رستگاری را به آنـها نـشان بدهم. درس سختی بود. تجربه دورهی جوانیام بود. به آن اعتقاد داشتم و متأسفانه بسیاری از شاعران دیگر این راه را رفتند و به زندان افتادند و دیدگاهشان عوض شد. خوشبختانه انگار من از این مرحلهی سرنوشت مشترکمان، جان سالم به در بـردم، چونکه ذاتـا یک فعال سیاسی واقعی نبودم. »
شیمبورسکا اکنون ۸۰ ساله است، تازهترین کتاب او، مجموعهی شعر(انگلیسی awhile لهستانی (chwila است که در سال ۲۰۰۲ منتشر شده است. پیش از بردن جایزهی نوبل در ادبیات در سال ۱۹۹۶، چند جایزهی مهم دیگر از جمله جـایزهی گـوته و جایزهی انجمن قلم لهستان را نیز از آن خود کرده بود.