زندانی جدید: فرزند جواد امام

نویسنده

» بازداشت خشونت آمیز در خیابان

عاطفه امام ، دختر 18 ساله جواد امام ، عضو سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی روز گذشته در حالی از بازداشت شد که پدرش بعد از انتخابات 22 خرداد به اتفاق چهره های شاخص جریان اصلاح طلبی بازداشت شده و در بازداشت به سر می برد.

بر اساس گزارش سایت اینترنتی نوروز، عاطفه امام دیروز به طرز وحشیانه ای در خیابان طالقانی توسط افراد ناشناس بازداشت و به محلی نامعلوم منتقل شد.
عاطفه امام پس از این بازداشت وی در تماس کوتاهی به مادرش گفته است که با چشم بسته به محلی نامعلوم برده شده است و با این عنوان که لیاقت چادر ندارد چادر را از سرش کشیده اند. از محل نگهداری و نهاد بازداشت کننده وی اطلاعی در دست نیست.

جواد امام رییس ستاد مناطق شهر تهران میرحسین موسوی بود و از 24 خرداد در بازداشت به‌سر می‌برد. 

 

نامه عاطفه امام به پدر

عاطفه امام چندی پیش در نامه ای در نامه‌ای برای پدرش دلتنگی‌های خود را با او بازگو کرده بود. این نامه، که به عقیده ناظران ممکن است یکی از دلایل برخورد با وی باشد، به شرح زیر بود:
“سلام. می‌دانم که صدایم را نمی‌شنوی اما برای دل‌تنگی‌هایم برای سکوت بی‌پایان مادر و برای لبخند تلخ لحظه‌هایم می‌نویسم. 
تو آنجایی و من اینجا، در این فکر که تا چه حد در اشتیاق بار دیگر در کنار تو بودن سیر می‌کنم. 
آن شب که تو را […] از ما جدا کردند چاره‌ای نبود جز سکوت، مرگی که در آن صدای پلک زدن باران می‌آمد و من در احساسی که در خمیدگی کوچه ناپدید می‌شد تشییع می‌شدم. 
پدرم! 
الان 35 روز است که در انتظار دیدن دوباره‌ات نشسته‌ام. نمی‌دانم الان کجایی و به چه فکر می‌کنی به من آموختی که از حقم دفاع کنم اما الان حق دیدن تو را هم از من گرفته‌اند. حال این حق را از که طلب کنم؟! 
اما حالا روزگار به من یاد داد، گاه باید از شیفتگی رها شد تا به آگاهی رسید.
ببین چقدر نجیب نجوا می‌کنم تو را میان اشک و دلتنگی! 
حاکمان!
برزخ را چه قیامتی است؟ که اینگونه گل را خشک و خشت را آجر می‌کند؟
دنیا را چه خیراتی است که وجدان را ذوب و محبت را تبدیل به آتش می‌کند؟
دنیا را چه خیری است که بشر را اینگونه به دنبال قدرت می‌کشاند؟
و هم اکنون لحظه‌هایم در حسرت فهم این واژه به یغمای زمان می رود که “عشق” را در جستجوی کدامین متاع شیطان به باد داده‌ایم که اینگونه نفرت در کیسه‌هایمان اندوخته‌ایم؟ 
دولتمردان! 
من هنوز در سینه خود شراره‌ای آسمانی دارم که نامش وجدان است. با این کلمه آشنایید؟ فکر نمی‌کنم …”