ام. داربوفسکی
ترجمه: زهرا علیپور
اشاره: این گفت و گو در 18 آوریل 1914 در یک هفته نامه ادبی در لهستان منتشر شده است. به گفته مصاحبه کننده این نخستین گفت و گویی است که با جوزف کنراد صورت گرفته.
مدت زیادی را در انتظار مصاحبه با بزرگترین نویسنده معاصر انگلیسی گذراندم. شاید برای این مصاحبه تنها باید از ملیت خود ممنون باشم که مرا قادر ساخت به نویسنده انگلیسی که این روزها همهجا حرف از اوست٬ دست پیدا کنم. یک عصر شگفتانگیز در لندن بود. در حالی که امواج طلایی خورشید بر زمین و ساختمانهای تیره میتابید٬ در یکی از گوشههای پر رفتوآمد “ستراند”٬ که خیلی از “تایمز” دور نیست٬ من تنها شخص لهستانی در بریتانیا که از دوستان نزدیک کنراد بود را ملاقات کردم.
“تو خیلی خوششانسی٬ این نخستین مصاحبهای است که کنراد انجام میدهد. روزنامهنگاران آمریکایی و فرانسوی بسیار درباره کنراد نوشتهاند٬ بدون اینکه شانس ملاقات یا مصاحبه با او را داشته باشند”.
“من بسیار خوشحالم که تو این مصاحبه را انجام میدهی. بدون هیچ تردیدی٬ به این معتقدم که لهستانی بودن شما٬ کنراد را مجبور کرد که حضور در این مصاحبه را بپذیرد”.
“بدون شک”.
در باز شد. پیش از آنکه از جای خود بلند شویم٬ مردی خوشلباس با کتی قدیمی ظاهر شد. صورتی سوخته از بادهای اقیانوس که به شکل غیرمعمولی مردانه بود. ظاهر او٬ خیلی سریع شخصیتهایی که خلق کرده بود را به ذهن میآورد. نگاهی چون نگاه گرگ دریایی داشت - چشمانی که تا اعمال روح زمین٬ دریا٬ نفوذ میکرد.
روح زمین٬ دریا است. اگر انسانها از خاک برخاستهاند و به خاک باز خواهند گشت٬ زمین تنها میتواند از دریا به وجود آمده باشد و در نهایت هم به همانجا بازخواهد گشت. کنراد یک بار درباره “دوپاسان” نوشته بود او از جمله افرادی است که “بیش از زمین ما را اغوا میکند”. [۱] اما میتوان گفت عده معدودی از افراد مانند کنراد هستند که “که بیش از دریا ما را اغوا میکنند”.[۲]
ریشهایش به دقت کوتاه شده بود٬ دست چپش به دلیل بیماری رنگ تیرهتری داشت. اما کل بدن او٬ انسان را به یاد درخت بلوطی میانداحت که در معرض توفان بوده است.
چند لحظهای را در یک معرفی رسمی و خشک گذراندیم. “کمی دیر کردم٬ مگر نه؟ اما متوجه شدم که کمی سخت است که درباره خودم حرف بزنم. یک هفتهنامه جدید قرار است ظاهر شود و در این زمینه با چند تن از دوستانم درباره آن صحبت کردم”.
او به خوبی و بدون لهجه٬ به لهستانی صحبت میکرد. “پس میخواهید چیزهایی درباره زندگی من بدانید؟ هوم٬ چیزی برای پنهان کردن ندارم٬ پیش از این همه چیز را گفتهام و باز نیز خواهم گفت. البته این شامل همه چیز به جز مسایل غیرمنطقی و شایعاتی است که روزنامهنگاران مشتاق آن هستند. بله٬ همهچیز به جز مسایلی نظیر قتل٬ زندان و دیگر چیزها در این زمینه٬ همانطور که زمانی بودلر گفته بود”.
“لهستان را وقتی هفت ساله بودم٬ ترک کردم. همیشه تمایل داشتم که در دریا باشم و به ناوگان دریایی بریتانیا بپیوندم. این مربوط به زمانی است که در در کراکوف٬ در باشگاه سنتآن بودم. بعد از اینکه پدرم مرد٬ یک معلم وظیفه تربیت مرا به عهده داشت. در نهایت موفق شدم عمویم٬ که سرپرست من بود٬ را قانع کنم که اجازه دهد به دنبال آرزوهای خودم بروم. او به من اجازه داد که کشور را ترک کنم٬ اما به مقصد فرانسه و شهر مارسی. همچنان ارزو داشتم که به انگلستان بروم٬ اما نمیتوانستم به انگلیسی صحبت کنم. عمویم از من خواست که حداقل برای یک سال زبان انگلیسی را مطالعه کنم٬ اما من این را نمیخواستم. تنها تمایل داشتم که به دریا بروم. به وین و زوریخ رفتم. یک روز را در فافیکون [۳] همراه با اوکژا اوزژوشسکی گذراندم. بدون شک میدانید که او یکی از ماموران دولتی در قسطنطنیه بود. پس از سال ۶۳ در سوییس ساکن شده بود. آنجا آخرین مکانی بود که به زبان مادریام صحبت کرد٬ اتفاقی که تا زمانهای طولانی دیگر رخ نداد. آنها با خنده به من میگفتند: “تو میخواهی یک ملوان شوی٬ اما آیا در جیبت چاقو داری؟”. من چاقویی نداشتم و چیزی هم درباره این مسایل نمیدانستم. بعدها به من گفتند: “هر ملوان واقعی٬ یک چاقو در جیب خود دارد”.[۴]
“روز بعد از لیون به سمت مارسی رفتم. در آنجا چودوزکو را ملاقات کردم٬ فرزند ایگناس چودوزکو و یک ملوان٬ که مرا به افراد زیادی معرفی کرد. وارد نیروی دریایی فرانسه شدم. همهچیز در مسیر درست خود بود”.
“از خودم و زندگیام لذت میبردم. واقعیت دارد که آن زمان گاهی کالای جنگی و اسلحه و مهمات را برای کارلیستها به سواحل اسپانیا قاچاق میکردم. فرانسویها میگفتند “تنها یک لهستانی میتواند این کار را انجام دهد”. [۵] زندگی خوب و خوش بود”.
“اما با خودم به معنای زندگی فکر میکردم. تصور میکردم که تنها یک انگلیسی میتواند ملوان واقعی باشد. به لندن رفتم. دوستم در مارسی به من گفته بود: “برای درسهایی که در زندگی میگیری٬ باید هزینه بپردازی”. و چه شد؟ من هزینه را پرداخت کردم. کمی بعدتر لندن را به سمت دریای آزوف در قایقی که گندم حمل میکرد٬ ترک کردم. در حال گذر از قسطنطنیه٬ نیروهای ارتش روسیه را در سناستفانو دیدم. احساس عجیبی بود؛ بله٬ پدرم… جوان بودم و همه چیز برایم جذاب بود”. و کنراد سکوت کرد.
ناگهان متوجه شدم مردی که با من صحبت میکند٬ جوزف کنراد کورینووسکی است٬ که پدرش… دریافتم که در روح این لهستانی سابقا وطنپرست٬ نیروهای پنهانی در کشمکش هستند - نیروهای معنوی که میگویند او متعلق به ماست.
سکوت برای چند دقیقهای ادامه داشت و حال من مانند دریای پس از طوفان بود٬ با موجهای بزرگی که هر از چندگاهی سکوت را میشکستند. باید سوال میپرسیدم؟ برای دقایقی پرسیدن سوال٬ کار بسیار دشواری بود.
“من نمیخواهم که مانند نشریات عامهپسند٬ چنین سوالاتی از شما بپرسم. مایلم با شما درباره فردی صحبت کنم که کشورش را ترک کرده. دوست دارم عباراتی قوی و زیبا درباره طر فکرتان از شما بشنوم. مایلم رمز و راز جاودانگی لهستان در روح یک نویسنده انگلیسی را بیابم”.
“جاودانگی لهستان؟ چه کسی در این مساله شک دارد؟ منتقدان انگلیسی - از زمانی که من تبدیل به یک نویسنده انگلیسی شدم - زمانی که درباره من صحبت میکنند٬ همیشه اضافه میکنند که چیزی غیرقابل درک٬ ناآرام و ناراحت در من وجود دارد. تنها شما میتوانید بفهمید که منظور آنها از “غیرقابل درک” چیست. چیزی نیست جز روح لهستانی که در نوشتههایم تزریق کردهام و ایده آن را از میکیوویچ و سلوواسکی گرفتهام. پدرم عادت داشت که “پن تادئوس” را با صدای بلند برایم بخواند و مرا نیز مجبور میکرد آن را با صدای بلند بخوانم - نه فقط برای یک یا دو بار. من کنراد والنرود و گرازینا را ترجیح میدادم. بعدها به سلوواسکی علاقه پیدا کردم. میدانید دلیل این علاقه چه بود؟ “او روح لهستان است”. دیگرانی را نیز در خاطر دارم. یک لهستانی قدبلند با موهای نقرهای عادت داشت که به دیدن پدرم بیاید. به خوبی او را در خاطر دارم”.
“با ادبیات جدید خیلی آشنا نیستم. از این مساله شرمندهام و باید اعتراف کنم که چیز زیادی درباره آن نمیدانم. حالا بیماری هم در کار و نوشتن من تاثیر دارد. دو ماه از سال تلف میشود. هفتاد هزار کلمه شوخی نیست. و علاوه بر همه اینها هنوز نتوانستهام نامی هم انتخاب کنم”.
یک توقف دیگر. فرم اشنای کنراد از میان رفت و سیگارش را بیرون آورد.
“شیطانی که همراه این سیگار است را می بینید؟” بعد از دقایقی سکوت ادامه داد: “من یک ملوان هستم. “این شغل من است” [۷]. وقتی به دریا نگاه میکنم٬ جایی را میبینم که باید در آن کار کنم. اینجا روی زمین به دریا جذب نمیشوم. یک نفر تنها زمانی که روی عرشه کشتی است٬ میتواند آن را حس کند. ساحل را نمیتوان دید. نمیتوانم از ساحل به دریا نگاه کنم و آن را تحسین نکنم “یک مسیر ادبی”[۸] دریا مال من است. میبینید٬ من متعلق به اخرین نسل رومانتیکها هستم٬ اینطور نیست؟”
“مرا ببخشید٬ اما با غزلوارههای کریمه میکیوویچ آشنایی دارید؟ آیا تاثیری از نوشتهها یا شخصیتهایی که خلق کردهاید را در آن دیدهاید؟”
“نه٬ مسلما نه! میکیوویچ یک دریاچه توفانی پشت سر خود دارد. دریا تنها در مسیر رفتن به سنگاپور یا استرالیا کشف خواهد شد. گرچه این درست است که برای شما جذاب است که من٬ یک لهستانی٬ ملوان و ناخدای یک کشتی شدهام. یک پسربچه معمولی از یک گوشه دنیا٬ از یک کشور در حال سقوط٬ از لهستان٬ وارد نیروی دریایی بریتانیا شده و درنهایت تنها با اتکا به تلاش خود ناخدا میشود. به حرف من گوش میکنید؟”
“در سنگاپور از لحظاتی که برای نخستین بار یک کشتی به سمت من به عنوان کاپیتان چرحید٬ بسیار لذت بردم. یک کشتی آلمانی بود٬ هاهاها! یک کشتی المانی مجبور شد که از من به عنوان فرمانده اطاعت کند. متوجه این مساله هستید٬ آقا؟ پروسیها مجبور شدند از ما اطاعت کنند و غرامت بپردازند”.
“من به شدت از پروسیها٬ سیاستهایشان و رفتاری که با ما داشتند٬ متنفر بودم. اما تنفرم نسبت به اتریش کمتر بود. در واقع٬ و این شاید عجیب باشد که٬ کمی احساس هم به این کشور داشتم٬ شاید نوعی کنجکاوی. زمانی که پسربچهای بودم٬ در لهستان میخواستم به مدرسه نیروی دریایی هم بروم”.
دوستم گفت که “معاون نیروی دریایی اتریش٬ یک لهستانی بود”. چشمهای کنراد درخشید.
“این شاید نشاندهنده احساس من باشد. چند سوال بپرسید. چرا سوالی از من نمیپرسید؟”
“بسیار خوب٬ از الان شروع به پرسیدن سوال خواهم کرد. آیا ترجمههایی که از کارهایتان به لهستانی میشود را دوست دارید؟”
“نه٬ نه تنها به این دلیل که از من برای ترجمه کارهایام به لهستانی اجازه نگرفتند٬ بلکه به این دلیل که بسیار بد ترجمه شدهاند. برای من بسیار عذابآور است کاری که به زبان انگلیسی است را به زبان مادریام بخوانم. من دو زبان لهستانی و فرانسوی را به خوبی میدانم. ترجمههای لهستانی بسیار بیدقت هستند٬ و بسیار از معنا و مفهوم متن دورند. در حالی که در فرانسه چنین مشکلی وجود ندارد٬ ترجمههای لهستانی بسیار مرا عذاب میدهند. برای مثال گزیدهای که روزنامه لووف منتشر کرده است. وحشتناک است٬ وحشتناک! آنها حتی “Malayan” را “برده سیاه کوچولو” ترجمه کردهاند”.
“آیا هرگز به این فکر کردهاید که از لهستان دیدن کنید؟ در حال حاضر برای ایجاد ارتباط میان لهستان و دیگر دول غربی٬ تمایل زیادی وجود دارد. اخیرا ورهرن مطالعهای در همین زمینه در ورشو منتشر کرده است”.
“من تاکنون دوبار در لهستان بودهام. اگر به خاطر نقرس نبود٬ تاکنون بارها به آنجا رفته بودم. آنجا سرزمین پدری من است. این واقعیتی است که هیچ دو انسانی روی زمین شبیه یکدیگر نیستند. چیزی مرا به سمت لهستان جذب میکند. در یکی از سفرهایم٬ برای یک بار یک ملوان را ملاقات کردم. در ورشو٬ در خانه ملوانها در بندرگاه لندن. او عصر پیش من آمد و قرار بود که روز بعد به دریا برود. ما دستهای یکدیگر را فشردیم. او میگفت که دیگران معتقدند او در دریا تبدیل به آدم بیمصرفی میشود. بعد از آن هرگز او را ندیدم”.
سکوتی غمگین حاکم شد.
“مایلم کمی بیشتر با شما صحبت کنم. آیا شما اهمیتی به آنچه بر مردم کشورتان میرود٬ به عنوان یکی از آنها٬ میدهید؟ میدانم که مردان بزرگ میتوانند در بیش از یک کلمه یا یک جمله در اینباره صحبت کنند”.
“بله٬ متوجهم که چه چیزی از من میخواهید. باید جملات بزرگ و تحسینبرانگیز بگویم. من نه مرد بزرگی هستم و نه یک پیامبر. یک شعله جاودانی از شما٬ درون من میسوزد. درست است٬ شاید بگویید این چیز کوچک و نمادینی است٬ اما واقعیت دارد. همانجاست و میسوزد. وقتی به وضعیت دنیای جدید نگاه میکنم٬ میبینم که همهچیز افتضاح است. خیلی به لهستان فکر نمیکنم٬ چون فکرهایم بیشتر تلخ٬ دردناک و عذابآور است. نمیتوانم اینگونه زندگی کنم. انگلیسیها کلمهای دارند که میگوید: “موفق باشید”.
“من نمیتوانم چنین چیزی به شما بگویم. اما با وجود همه اینها٬ با وجود همهچیز٬ ما هنوز زندهایم”.
“دو چیز باعث میشود که احساس غرور کنم: اول اینکه من یک لهستانی هستم که تبدیل به کاپیتانی در نیروی دریایی بریتانیا شدم. و دوم اینکه میتوانم به خوبی به زبان انگلیسی بنویسم”.
پانوشت:
۱. اصل جمله به فرانسوی در متن آمده است: “Nous autres que sèduit la terre”
۲. اصل جمله به فرانسوی در متن آمده است: “Nous autres que sèduit la mer”
۳. Pfäffikon - منطقهای در کشور سوییس
۴. اصل جمله به فرانسوی در متن آمده است: “Vous savez, c’est vrai, à chaque matelot son couteau”
۵. اصل جمله به فرانسوی در متن آمده است: “Voilà un polonais qui sait faire ce métier”
۶. اصل جمله به فرانسوی در متن آمده است: “Il est l’àme de toute la pologne, lui”
۷. اصل جمله به فرانسوی در متن آمده است: “c’est mon mètier”
۸. اصل جمله به فرانسوی در متن آمده است: “d’une manière littèraire”