حلقه اقبال ناممکن

علیرضا واعظ زاده
علیرضا واعظ زاده

بامداد دوشنبه سوم اسفند ۱۲۹۹. پنج مرد بر پشت قرآن امضایشان را گذاردند و هم پیمان شدند. تا ساعاتی دیگر، آنها برگ تازه ای به تاریخ قطور این سرزمین کهن خواهند افزود. مرد بلند قامت با گامهای بلند چادر سپاهی را ترک می کند و پشت سرش سه سپاهی دیگر. مرد با خود می اندیشد به زودی هرج و مرج تمام خواهد شد. در دل آرزو دارد که شمال کشور را در اختیار ارتش روسیه نبیند. پلیس جنوب زیر نظر انگلیسیها بر سرزمین نفت حکمرانی نداشته باشند و غرب کشور را سپاه عثمانی اشغال ننموده باشد. اسمعیل‌آقا سیمیتقو آذرآبادگان را، امیرموید مازندران را و شیخ خزعل خوزستان را ملک شخصی خویش نکرده باشند. درون چادر اما آن سید رعدآسا از شادی در پوست نمی گنجد. با برآمدن آفتاب، حقارتش پایان خواهد گرفت. بزرگانی که از سر غرور و نخوت نگاهشان را از او بر می گرفتند، در برابرش سر تکریم فرو خواهند آورد. رسالت تاریخی اش از فردا آغاز خواهد شد و در کنار قائم مقام و امیر کبیر قرار خواهد گرفت. سید از شوق خنده سر داد، خنده ای که به قهقهه کبک خرامان می ماند که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود.

سید ضیاءالدین طباطبائی، رضاخان میرپنج، ماژور مسعودخان، سرهنگ احمد امیراحمدی و کاپیتان کاظم خان سیاح خود را مهیای کودتا کرده بودند. پس از دیدارشان، رژه پیاده نظام برگزار شد و پنجاه نفر قزاق برای جلوگیری از فرار احتمالی شاه به جنوب، به سمت کهریزک حرکت کردند. رضا خان راهی تهران می شود. در جلوی دروازه شهرنو، سرتیپ شهاب فرمانده پیشقراولان بریگاد پایتخت به او اطمینان می دهد که رویارویش پایداری نخواهند کرد. اندکی بعد باغ ملی به تصرف قزاقها در می‌آید. شاهزاده عبدالحسین میرزا فرمانفرما برای مذاکره وارد می‌شود، ولی حتی او که زمانی رضاخان شخصی ناشناخته در زمره پاسدارانش بود، را اقبالی نیست. تنها زمانی که کاظم خان سیاح برای بدست گرفتن فرماندهی ژاندارمری‌ اقدام کرد، اندک زد و خوردی صورت گرفت. چند قزاق و ژاندارم جان باختند. چند تیر توپ شلیک شد و کودتا به پایان رسید. از واپسین ساعات شامگاه چهارم اسفند، دستگیری گروهی از اعیان و اشراف، آزادیخواهان و برخی علمای مخالف آغاز شد و در کمتر از یک هفته زندانها مملو از زندانیان شد. مدرس، قوام، فرمانفرما، ملک‌الشعرا بهار، دشتی و صدها شخصیت دیگر. زنگ تلفن سفارت فخیمه در باغ قلهک به صدا درآمد.

۸۹ سال بعد. بامداد آدینه بیست و دوم خرداد ۱۳۸۸. پنج مرد بر پشت قرآن امضا یشان را گذاردند و هم پیمان شدند. تا ساعاتی دیگر، آنها مسیر تنها حکومت تماماً شیعه جهان را دگرگون خواهند کرد. مرد کوتاه قامت به سرعت از آن خانه خیابان پاستور خارج شد و در کنارش سه سپاهی مرد دیگر. با خود می اندیشد جهان در آستانه تحولات شگرفی است و او ستاره یکتا در این دور قمر خواهد شد و در زمره بزرگ مردان اسلام. بزودی پیرمردهای فرتوت و خودپسند راکه از مسیر انقلاب و اسلام انقلابی منحرف شده اند به سزای خیانت خویش خواهد رساند و مقتدایش را خوشنود و خرسند. او نقش خود را بر زمانه خواهد گذاشت و کمر تنها ابرقدرت جهان را خواهد شکست. نفرت در دلش موج می زند و اوج می گیرد. آن سید و آقا زاده ولی غرق آرزوست. کجا او را این خیال طرب انگیز بود که روزی تکیه به صندلی پدر زند و ولایت کند بر این کهن دیار. از همین روست که بایسته بود با نسل نو انقلابیون، طرحی نوین دراندازد و اورنگش را ایمن سازد. انگار کسی او را نگفته بود که این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید، نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد.

محمود احمدی نژاد، سید مجتبی خامنه ای، سردار اسماعیل احمدی مقدم، صادق محصولی و سرلشکر محمدعلی جعفری خود را مهیای کودتا کرده بودند.  پس از دیدارشان، صادق محصولی راهی وزارت کشور شد و سرداران آماده برگزاری مانور اقتدار. گروهی سپاهی راهی کهریزک شدند تا برای دربند کردن شورشیان آماده اش کنند. با درآمدن نتایج اولیه، هاشمی رفسنجانی برای میانجیگری وارد بیت می شود، ولی حتی او راکه خود تاجبخش بود و احمدی نژاد در زمان ریاستش پاسداری ناشناخته و فرمانده ماکو، اقبالی نیست. به فرمان طائب،  تیغ استبداد چو نیزه برای ستم دراز شد و صدها مرد و زن ایرانی جان باختند. حضرت آقا شمشیر از رو بستند و گمان کردند برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت و کودتا به پایان رسید. از واپسین ساعات شامگاه بیست و دوم خرداد، دستگیری گروهی از اعیان و اشراف، آزادیخواهان و برخی علمای مخالف آغاز شد و در کمتر از یک هفته زندانها مملو از زندانیان شد. حجاریان، ابطحی، عطریانفر، بهاری، سحرخیز و صدها شخصیت دیگر. زنگ تلفن سفارت کبرا در باغ زرگنده به صدا درآمد.

با آنکه در صد سال گذشته سه رویداد کودتاگونه در ایران رخ داده است، شباهت سوم اسفند ۱۲۹۹ و بیست و دوم خرداد ۱۳۸۸ شگفت انگیز است. هرآینه، رخداد اخیر را در واژگان دانش سیاست “Self-Coup” یا “خوداندازی” می نامند که در آن قدرت جابه جا نمی شود ولی معادلات آن تغییر می کنند. در سوم اسفند فردی فرومایه با تکیه بر یک سپاهی جاه طلب نطفه مردم سالاری در ایران را سوزاند، در دوره ای که حکومتی فاسد را به واسطه تنها پادشاه براستی مشروطه ایران امیدی به اصلاح بود. در بیست و دوم خرداد نیز فردی فرومایه با تکیه بر جاه طلبانی سپاهی امید اصلاح بدون خشونت انقلابی از نفس افتاده را به یأس تبدیل کرد، در دوره ای که حکومتی فاسق را به واسطه جنبشی متین و مردمی و مردی سلوک یافته، امید اصلاح بود. کابینه سیاه به سید ضیاء فقط صد روز وفا کرد. گیرم که رضا شاه در پی آن کودتا ۱۶ سال سلطنت کرد ولی فرجامش چه شد؟ مگر آنگاه که کشور را به قصد تبعید ترک می کرد، هیچ ایرانی بر او قطره اشکی ریخت؟. تازه او پدر ایران نوین بود و چه خدمتها که نکرد. گیرم این ناکسان هم با همه بی کفایتی ها ژاپن اسلامی بسازند، آخرش چه حاصل؟ این مردم تاج را بر فرق خسان مپسندند و تخت را در زیر پای ناکسان.

 پس از کودتای ۱۲۹۹ مردم هیچ مقاومتی نکردند، اما ۸۹ سال بعد این مردم از پدران خود بس آگاه ترهستند و دستگاه های آگاهی رسانی بس فراوان تر و از همین روست که ایران یک پارچه به پاخاست. با آنکه هر در که باز بود از جفا ببستند و بهر پناه مردم مسکین دری نماند، جنبش سبز ایران را سر خاموشی نیست. اصلا گیرم که آقایان همان ۱۶ سال را هم بمانند، بعد چه خواهد شد؟ مگر سرپاس مختاری و خفیه اش، رضا شاه را نگاه داشتند، که طائب و سربازان گمنامش احمدی نژاد را؟ هم آن مرد بلند قامت آلاشتی می پنداشت و هم این مرد کوتاه قد گرمساری می پندارد که تافته جدا بافته است و به مقصود خواهد رسید. نه او دانست و نه این می داند که حلقه اقبال ناممکن می جنباندند و سرنوشتِ محتومشان را تاریخ، محکوم ثبت خواهد کرد. آنان نمی دانستند و نمی دانند که در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت، این عوعو سگان شما نیز بگذرد، آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست، گرد سم خران شما نیز بگذرد.