حرف های اولین سردبیر: ابراهیم نبوی
تولد گزارش فیلم، تلخ و شیرین…
ابراهیم مهتری
اشاره - وقتی داور- همان ابراهیم نبوی – حالش خوب باشد، دنیا را کمی تاحدودی جابجا می کند. خدانیاورد کهحالش دیگر شود.حتی لیموترش و تکیلا هم کار ساز نیست. از بخت خوش پرونده تولدگزارش فیلم، داور توپ بوده و باردیگر مصاحبه دست اولی را روی دست همکار جوان ما ابراهیم مهتری گذاشته است. حالا خوب ابراهیم اول، درنیمه شبی همکار جوان ما ابراهیم دوم را تاصبح برده و چنان سر ذوق انداخته که نگو. حاصل گفت وگوئی است یکه از اولین سردبیر گزارش فیلم وپر از نکات و اطلاعاتی که من هم بیشترش را تاکنون نمی دانستم. خواندنی است براستی . عکس ابراهیم اول راهم ابراهیم دوم انداخته است. هو شنگ اسدی
داستان تولد گزارش فیلم باید از زبان شما شنیدنی باشد….
- من کلا سینما را دوست داشتم. در حقیقت فضای هنر را همیشه به عنوان موضوع اصلی ذهنم می دیدم. البته من از آنهایی نبودم که از سینما شروع کنم و به نقد فیلم برسم، قضیه کاملا برعکس بود. من از نوشتن شروع کرده بودم و به سینما رسیدم. نوشتن موضوعی بود که همیشه وقتی در رویاهایم فکر می کردم اگر زمانی آدم حسابی شدم، چه خواهم شد، تصویر یک نویسنده به ذهنم می آمد. با این ذهنیت اصولا به موضوع فکر و اندیشیدن نگاه می کردم. در جوانی هم که خوشبختانه تا می توانستم فیلم خوب دیده بودم، هم بخاطر دنبال کردن شب های فیلم درست و حسابی تلویزیون ایران که مثلا هفته فیلم “ اینگمار برگمن” را برگزار کرد و چشم شیطان و مهر هفتم و مهره مار و خیلی فیلمهای برگمان را با دوبله فارسی از تلویزیون نشان داد و هم سالن های سینما که گاهی تا دلت می خواست جا برای دیدن فیلم خوب داشت. اما مرض سینمای من بعد از انقلاب عود کرد، یعنی زمانی که به تلویزیون رفته بودم. زمانی که از وزارت کشور که رئیسم احمد پورنجاتی بود و رئیس او عباس آخوندی بود و خوشبختانه از قضای روزگار هیچ کدام از دوستان مان کج و کوله از آب درنیامدند، وقتی بیرون آمدم، دو انتخاب پیش روی من بود. یکی وزارت خارجه بود که حسین شیخ الاسلام دعوت کرده بود بروم و آنجا در اداره دوم سیاسی( حوزه شوروی) کار کنم، یکی هم دعوت محمد هاشمی بود که گفته بود بروم به صدا و سیما و آنجا مشغول به کار شوم. قبل از رفتن به صدا و سیما از سال 1363 به دعوت آقای مهدی فریدزاده که مدیر گروه فیلم و سریال شبکه اول بود، عضو شورای طرح و برنامه شبکه اول صدا و سیما بودم و محمد هاشمی و مهدی پورمحمدی مدیر شبکه اول و مهندس مهدی حجت و علی جنتی و بقیه این دوستان را می شناختم. در صدا و سیما جز ارتباط با بخش طرح و برنامه شدم نفر دوم در گروه فیلم و سریال شبکه اول. کلی آدم حسابی آنجاها کار می کردند، از حسین پناهی که کارگردان و نویسنده بود بگیر، تا داوود میرباقری، ابوالفضل جلیلی، شهرزاد مهدوی، سعید نیک پور و خیلی های دیگر که من چون کبوتر دوبرجه بودم، با هر دو گروه رفیق شدم. هم با بچه حرفه ای های سینما و تلویزیون و هم با بچه سیاسی ها و مدیرانش. رفته رفته در ارتباط با افرادی مثل ابراهیم سلطانی فر و مسعود ترقی جاه، ویار فیلم دیدن افتاد به جانم. تقریبا مهم ترین فیلمهای تاریخ سینما را از دوستانی که در ساختمان جام جم بودند می گرفتم و می دیدم، از مجموعه فیلمهای فسبیندر بگیر، تا دیوید لینچ و هرتزوک و ویم وندرس و گودار و تروفو و فللینی و پازولینی و ویسکونتی و جان فورد و هاوکز و تقریبا همه کارگردانان خوب همه جای دنیا. هم فیلم های اروپایی قدیمی را می دیدم و هم فیلمهای جدید و روز را که دست دوستان می رسید و من تقریبا روزی نبود که یکی دو فیلم نبینم. خیلی فیلمها را در صدا و سیما روی موویلا یا در سالن دیدم، مثل اوکی مستر پرویز کیمیاوی که در سالن دیدمش، یا مثلا “ چه هراسی دارد ظلمت روح” نصیبی که روی موویلای 16 میلی متری دیدمش. اتفاقا با نصیب نصیبی که آدم حسابی بود، نه مثل این یکی برادر و انسان باسواد و فهمیده ای بود به دلایل عدیده رابطه خوبی داشتیم و خدا رحمتش کند. اینها باعث شد که من دائما در حوزه سینما وول می خوردم. تا اینکه مهدی فیروزان که هم مدیرعامل انتشارات سروش بود و هم عضو شورای تامین برنامه شبکه اول و آدم حسابی مدیران صدا و سیما بود، با من رفیق شد و گفت که مقاله ای برایش بنویسم. البته بنا نبود خودم بنویسم، بنا بود سفارش بدهم به دیگری که نشد و خودم نوشتم و دادم به او و او هم چاپش کرد و با اولین نوشته در سال 1365 شدم نویسنده. هنوز تقی به توقی نخورده بود که مهدی فیروزان گفت بیا مجله سروش و بشو دبیر گروه سینمایی، من هم که خودم را قابل این حرفها می دیدم و هرچه نداشتم، اعتماد به نفس داشتم، جیک ثانیه قبول کردم و شدم دبیر گروه سینمایی مجله سروش از اول سال 1366. در آن زمان هر چهار شماره مجله سروش هفتگی مربوط به یک موضوع بود، یک هفته سینمایی، یک هفته علمی، یک هفته ادبی و یک هفته ورزشی. آقای عباسی مسوول علمی بود، آقای مظفری نامی مسوول ورزشی بود، سید مهدی شجاعی مسوول ادب و هنر بود و من هم مسوول بخش سینمایی. از شماره سوم مجله سروش من هم شروع کردم ویژه نامه را که باید 16 صفحه می شد به 24 صفحه و بعدا 32 صفحه رساندن و هفته ای یک مصاحبه مثلا هارد تاک با یک کارگردان گذاشتم، سومین شماره گفتگویی بود با محمدعلی نجفی درباره فیلم “ گزارش یک قتل” و در شماره چهارم یک مصاحبه 23 صفحه ای منتشر کردم با محسن مخملباف درباره فیلم دستفروش، یحتمل در تیر ماه سال 1366 در سروش چاپ شد. اولا بگویم درباره روی جلد اولین شماره ای که ما منتشر کردیم.
داور جان! شما قرار بود راجع به گزارش فیلم حرف بزنید، چطور شد رفتید به سروش؟ بهتر نیست زودتر برسیم به گزارش فیلم؟
- پدر جان! من دارم فس فس کنان کارم را می کنم. عجله نکن. این بخش ها مهم است. تقریبا هیچ نوشته مکتوبی در این مورد وجود ندارد، شما هم که می خواهید این را در اینترنت منتشر کنید، صفحه تان که حرام نمی شود، بگذار قصه ام را بگویم….
بفرمائید، گفتید که طرح روی جلد شماره اول تان چطور بود؟
ابراهیم نبوی: شما اگر آرشیو مجله سروش را ورق بزنید، به ترتیب از بهمن 1365 بروید تا خرداد 1366 یک اتفاقی را می بینید، مثلا در اسفند ماه عکس آقای میرحسین موسوی روی جلد است، شماره بعدی عکس آیت الله خامنه ای، شماره بعدی عکس آیت الله خمینی، شماره بعدی انگار کودتا شده، یک عکس پلنگ صورتی و یک جایزه اسکار و یک عکس از اسپیلبرگ در هم ترکیب شده و شده طرح روی جلد. در تمام شماره های سال 1365 شاید تنها عکسی که غیر از رئیس و روسای وقت مملکت می بینید، عکس کشتی تایتانیک است، که این دیگر اند نوآوری بود. با این اوضاع و احوال ما در شماره های اول همچنان مطلب طولانی و مقالات کشدار می نوشتیم. در حقیقت آن مصاحبه مخملباف مثل بمب ترکید. اولا اولین جایی بود که مخملباف استریپ تیز کرده بود و داشت خودش را که در حال تغییر بود نشان می داد، ثانیا مصاحبه طولانی و خارج از قاعده ای بود، فکر کن 23 صفحه مصاحبه در مجله 64 صفحه ای و مساله هم این بود که فیلم ممنوع النمایش بود. یعنی پخش مصاحبه دعوا را میان روشنفکران مذهبی ایدئولوژیکی که از پوسته ایدئولوژیک خارج شده بودند، با حاج آقا زم که جلوی نمایش فیلم را گرفته بود، شروع کرده بود. البته محسن تا آن زمان هرگز در جایی نه عکس چاپ کرده بود و نه مصاحبه کرده بود، شاید فقط یک مصاحبه درپیت با ماهنامه فیلم. من به او زنگ زدم و خودم را معرفی کردم و دعوت به مصاحبه کردم، او هم با لحنی خیلی گرم و جذاب و دخترکش( که البته ربطی به جنسیت و فلسفه من نداشت) جواب رد داده بود. ولی یک هفته بعد خودش زنگ زده بود و آره را گفته بود. من هم روی هوا موضوع را زدم و با مسعود ترقی جاه که دائم دماغش را بالا می کشید و فیلسوف سینمایی ما بود، رفتیم برای مصاحبه. محسن هم با یک موتورسیکلت هوندا 125، یک پیراهن سفید بدون یقه کهنه و دو هزار بار شسته شده، یک شلوار مشکی که بغل جیبش پاره شده بود و محسن با دست کوک زده بود، و یک دمپایی ابری، بدون جوراب، با بهزاد بهزاد پور و سعید مترصد آمده بود. مصاحبه پنج ساعتی طول کشید و تیترش هم همین شد “ پنج ساعت گفتگو با محسن مخملباف”. تیراژ مجله که تا قبل از عید بزحمت هشت هزار نسخه بود، در این شماره 15 هزار نسخه منتشر شد و حتی یک شماره هم برگشتی نداشت. روز سوم و چهارم هفته مهدی فیروزان همان مصاحبه را با یک جلد در 24 صفحه در ده هزار نسخه تجدید چاپ کرد و تمام نسخه های تجدید چاپ شده هم بفروش رفت. شوخی شوخی فیلی به هوا پرتاب شده بود، تقریبا بدون قصد قبلی. کم کم بخش سینمایی جای بیشتری در مجله باز کرد و از 16 صفحه در هر ماه به 32 صفحه در ماه و کم کم به 32 صفحه در هفته رسید. مهدی شجاعی هم در همان شماره های اول سروش را ترک کرد و رفت. ما ماندیم و مجله ای که ادامه یافت. شاید دو سه واقعه در این مدت برای من مهم بود، یکی یک دوره چهار شماره ای عجیب و غریب بود که من با بهزاد رحیمیان کار کردم و این جزو شماره های درخشان مجله سروش بود….
- بهزاد رحیمیان در ماهنامه فیلم بود؟
ابراهیم نبوی: البته به سن و سال شما قد نمی دهد، ولی در ماهنامه فیلم بود و مسوول ماهنامه فیلم انگلیسی بود. یک نشریه خیلی شیک و پیک فیلم اینترنشنال که فکر می کنم به عنوان فصلنامه در می آمد. بهزاد رحیمیان اول انقلاب به یاد “ کایه دو سینما” نشریه ای به نام “ دفترهای سینما” که در قطع وزیری درمی آمد و فکر کنم سه چهار شماره درآمده بود و گه گاهی مقاله ای در ماهنامه فیلم می نوشت. از همان شماره های اول جمال حاجی آقا محمد که این روزها باید آمریکا باشد و شاید فیروز نادری او را فرستاده باشد کره مریخ، آمده بود مجله ما و بعد از او هم فریدون شفقی که رفت کانادا، و بعد از آن دو هم رحیم قاسمیان که همیشه مرا یاد رت باتلر می انداخت. از آن رشتی های خوش تیپ که آمریکا و شهید آوینی را به یک اندازه دوست نداشت، وگرنه نمی رفت آمریکا، ولی برای خودش شخصیت مستقلی داشت. بهزاد رحیمیان آمد پیش من و گفت ما می خواهیم هشت صفحه درباره سینمای ایران بنویسیم. گفتم بنویسید. و گفت که من حق ندارم در هیچ موردی از آن هشت صفحه هیچ نظری بدهم. مطلقا بدون سانسور. من هم موافقت کردم. آن چهار شماره به یادماندنی از کار درآمد. بهزاد رحیمیان بود و رحیم قاسمیان و خسرو دهقان و هر شماره یک آدم خاص مقاله ای در موردی خاص می نوشت، یک شماره را شمیم بهار با اسم مستعار نوشت، یک شماره آیدین آغداشلو درباره فیلم فانی و الکساندر برگمن نوشت. یک شماره ای درباره فیروز شیروانلو بود که همان روزها مرحوم شده بود و یک شماره هم فکر می کنم محمدعلی سپانلو نوشت. خسرو دهقان هم نشسته بود آن بالا و تیربار گرفته بود دستش و هر کسی را که دوست داشت به تیر می بست. فکر می کنم رخشان بنی اعتماد را سر فیلم “ زرد قناری” رسما کشت. بعد از چهار شماره مهدی فیروزان که از سفر فرنگ برگشته بود، مرا احضار کرد و گفت احضارش کرده بودند به وزارت اطلاعات و هشدار داده بودند که این صفحه ها باید حذف شود. فیروزان گفته بود که ابراهیم نبوی بچه حزب اللهی ماست و او مواظب این هاست، به او گفته بودند این نبوی خودش از آنها بدتر است. فیروزان هم به من گفت که حالا چه کنیم؟ گفتم: من که هر چه گفتید به آنها می گویم، ولی مگر کاری هم می توانیم بکنیم؟ باید تعطیلش کنیم. گفت: به آنها نگو که وزارت اطلاعات گفته، من هم گفتم نمی توانم، چون طرف زیر کنترل است، باید بداند چه بلایی سرش می آید. بالاخره من با دلخوری رفتم و موضوع را گفتم. آن صفحه ها تمام شد ولی مزه آن روزها زیر دندانم باقی ماند. خسرو دهقان بعدها یک جایی گفته بود که دو نفر مرا سانسور نکردند یکی ابراهیم نبوی بود و یکی مرتضی آوینی. این واقعه گذشت و فکر می کنم در همان روزها قبل یا بعدش مهدی فیروزان موجودی به نام مسعود فراستی را به من معرفی کرد که تازه یک هفته بود از اوین آمده بود و بنا بود در بخش سینمایی کار کند. مسعود آمد و از همان اول دعوا را شروع کرد. ما یواش یواش برای خودمان شدیم یک گروهی و کار خودمان را کردیم. موضوع دیگری هم که در آنجا اتفاق افتاد که در حقیقت باعث شد من به گزارش فیلم بروم دو موجود بودند به نام های کریم زرگر و محسن مخملباف.
اینها چه ربطی به هفته نامه سروش داشتند؟
- ببین! وقتی حاجی زم دستفروش را ممنوع کرد، محسن و 13 نفر از حواریون اش از حوزه آمدند بیرون. از قیصرامین پور بگیر تا سید حسن حسینی و بیوک ملکی و خیلی های دیگر. من و محسن رفتیم پیش فیروزان، او هم از آنها استقبال کرد. دو تا اتاق داد به سروش نوجوان و همه کارهای مخملباف را هم در سروش منتشر کرد. یعنی فیلمنامه های بای سیکل ران که آن زمان اسمش دوچرخه سوار بود، بعد هم عروسی خوبان و یک دفعه آنجا پر شد از آدمهای جوان و خوش استعداد. فریدون عموزاده خلیلی و طاهره ایبد و فاطمه کمالی و مهرداد غفارزاده و نقی سلیمانی و محسن سلیمانی و دختر کوچولوی شانزده ساله ای به نام شادی صدر که با مانتو روسری سبز و مغزپسته ای تصویرش در ذهن من است. سروش سروشکل و اعتباری پیدا کرد و محسن و بچه های قهرکرده از حوزه هم آنجا آمدند. یکی از مسائلی که مطرح شد این بود که مخملباف می خواست دو فیلم جدیدش را بسازد، یعنی “ بای سیکل ران” و “ عروسی خوبان” من در آن زمان علاوه بر اینکه مسوول بخش سینمایی سروش بودم مشاور رئیس دانشکده صدا و سیما بودم که آقایی بود به نام کریم زرگر. با چشمهای سبز، قد متوسط، لهجه دزفولی و نگاهی که آدم را یاد لنزهای سبز هنرپیشه های زن هندی می اندازد. من و مخملباف تصمیم گرفتیم اول برویم به ارشاد و مجوز ساخت فیلمها را از آنجا بگیریم. تقریبا مطمئن بودیم که مجوز نمی دهند و خیال مان راحت بود که اگر مجوز ندادند مادر ارشاد را به عزایش می نشانیم. محسن نامه ای نوشت و من را به عنوان نماینده خودش معرفی کرد. من هم رفتم ارشاد. انوار پشت میزش نشسته بود و بهشتی هم آن طرف، من راهنمایی شدم به داخل و نامه مخملباف و دو فیلمنامه را دادم به آنها. انوار و بهشتی نامه را خواندند و بهشتی با قیافه ای شبیه مرد کچل اپیزود سوم فیلم دستفروش که قبل از کشتن دستفروش، دائم به او می گفت: “ بخور، چائی ات یخ کرد.” به من می گفت: “ بخور، چائی ات یخ کرد.” انوار خیلی محترمانه دو مجوز ساخت را برداشت و آنها را امضا کرد. بهشتی هم آنها را امضا ءکرد و اسم فیلم را هم روی آنها نوشت و بدون آنکه فیلمنامه ها را باز کند و حتی نیم نگاهی به آن سه نسخه کند، گفت: این مجوز ساخت. دو نسخه رو بده به منشی. من نگاهی به آنها کردم و گفتم: یعنی نمی خواهید فیلمنامه را بخوانید؟ بهشتی گفت: نه. بره بسازه. گفتم: هر چی دلش خواست؟ گفت: هر چی دلش خواست. جلسه در عرض پنج دقیقه تمام شد. من آمدم بیرون و رفتم سروش. مجوز ها را دادم به مخملباف و تازه یادمان افتاد که یکی را باید پیدا کنیم که پول بدهد و تهیه کننده فیلمها بشود. خلاصه، کریم زرگر شد تهیه کننده “ عروسی خوبان” منشی اش که در دفتر ما در خیابان ولی عصر کار می کرد شد مادر عروس، محمد نصراللهی مرحوم شد عموی عروس، رویا نونهالی که خواهرش مهشید نونهالی مترجم زرگر در دانشکده بود، شد عروس و محمود بی غم که با من دوست بود و زمانی که من در شبکه اول مدیر طرح و برنامه بودم، او مدیر تامین برنامه بود و الآن در انگلیس زندگی می کند نقش حاجی را بازی می کرد. اول محسن گیر داد به من که تو باید نقش حاجی را بازی کنی و گفت که موهایت را کوتاه نکن تا من گریم کنم. من هم که نمی خواستم بازیگر بشوم بالاخره موهایم را کوتاه کردم آن هم یک هفته قبل از کلید زدن فیلمبرداری. محسن را کارد می زدی خونش در نمی آمد. قهر کرد. همان موقع تهران زیر بمباران بود و ما از ترس موشک رفته بودیم در زیرزمین بهداری سازمان. محمود بی غم آمد سراغ من و من تا نگاهش کردم فهمیدم این همان چیزی است که به درد محسن می خورد. محسن مخملباف هم ایکی ثانیه داماد را پسندید و بقول امیرنادری کات. فیلم شروع شد و تهیه کننده هم شد کریم زرگر که در فیلم نقش سردبیر سانسورچی را داشت. وسط ساخت فیلم موجودی رفیق ما بود به اسم پرویز مقدم که بعدها یک نشریه “ فرهنگ و سینما” را منتشر کرد که من هرگز نفهمیدم منظورش چیست، دوست بودیم. فکر می کنم پرویز مقدم یکی از مدیران سابق صدا و سیما بود، و فکر می کنم موقعی که در سروش کار می کردم مقالاتش را در آنجا منتشر می کردم. ما سه نفر نشستیم در یک غروب دل انگیز پائیزی نامه ای نوشتیم به وزارت ارشاد و درخواست مجوز یک مجله را کردیم به نام “ گزارش فیلم”.
یعنی همین گزارش فیلم که بعدا درآمد؟
ابراهیم نبوی: بله، دقیقا، به شکلی خنده دار من و پرویز مقدم و کریم زرگر سه نفری درخواست مجوز ماهنامه سینمایی گزارش فیلم را کردیم. مجوز هم در همان زمانی که هیچ مجوزی به هیچ کسی داده نمی شد، رفت ارشاد. فیلمها ساخته شدند و کریم زرگر با مخملباف درگیر شد و نفس اش را برید. یک روز که مینی بوس داشت می رفت از جلوی دانشکده صدا و سیمای مجاور سینما آزادی سابق قبل از آتش سوزی، محسن در حالی که مرا بطرف بالا رفتن از مینی بوس هل می داد، گفت “ الهی زبونت لال بشه” گفتم: چرا؟ گفت: “ بخاطر اینکه این زرگر رو به من معرفی کردی.” خلاصه حالش با زرگر خوب نبود و آخرش هم بقول آمریکایی ها یکی از شرق رفت، یکی از غرب رفت، یکی هم از فراز آشیانه فاخته پرواز کرد. مدتی بعد بود که من در مجله سروش با مانع جدی مواجه شدم. در سال 1367 من دیگر به هیچ چیزی نه انقلاب و نه اسلام و نه خمینی و هیچ چیز اعتقاد نداشتم، قاط هم زده بودم حسابی. از آن قاطی هایی که با زیر 200 تا قرص خوب نمی شود. فیلمها که ساخته شد، رفت برای جشنواره هفتم و من هم مسوول بولتن روزانه جشنواره بودم که در سروش کارش را می کردیم و بولتن مفصلی بود، هم در همان ماه بهمن سال 67 در نشریه سروش ده کتاب درباره یاساجیرو ازو، سینمای کمدی، باسترکیتون و چیزهای دیگر منتشر می کردیم و دو شماره ویژه جشنواره هم داشتیم و من داور بخش پوستر و آنونس هم بودم. در همان روزها دو نقد فیلم کوتاه نوشتم، یکی اش درباره “بای سیکل ران” و دومی درباره “عروسی خوبان” آن که درباره عروسی خوبان بود اینطور آغاز شده بود که “ عروسی خوبان سرگذشت نسلی است که در میان ادعاها و پرگوئی های سیاستمداران له شده و نابود شده و بی آنکه صدایی از آن بشنویم برباد رفته است، …..” و از همین حرف های شاعرانه. جشنواره که تمام شد، مهدی فیروزان مرا احضار کرد و چند برگه به من نشان داد و گفت: “ این ها را وزارت اطلاعات به من داده، این چیزها چیه نوشتی؟” گفتم: “ همه رو دادم خونده بودی” گفت: “ بله، خونده بودم، ولی اونها می گن تو در مورد اعدام ها این چیزها رو نوشتی” گفتم: “ کدوم اعدام ها؟ من مشخصا درباره فیلم عروسی خوبان و جنگ نوشتم و مطلبم مخالف جنگ هست. حالا که چی؟” گفت:” ما دیگه نمی تونیم با هم کار کنیم.” همین را گفت و سرش را پائین انداخت. من هم شانه بالا انداختم و رفتم از اتاق بیرون. وسایلم را جمع کردم، کتابهایم را در کارتون گذاشتم، استعفایم را نوشتم و رفتم از ساختمان بیرون.
بعد از سروش به گزارش فیلم رفتی؟
- وقتی در رزومه آدم نوشته می شود، همین است، یعنی من اسفند 67 بعد از دو سال کار مداوم و رساندن تیراژ سروش از 8 هزار به 20 هزار از آنجا بیرون آمدم و در اواخر سال 68 به گزارش فیلم رفتم. بین این دو کار من مدتی در موسسه امورسینمایی بنیاد مستضعفان کار کردم.
پس با حاج آقا رفیق دوست هم کار کردی؟
- آن موقع رفیق دوست نبود، یک خرتوخر عظمایی بود مثل همین حالا. موسسه امور سینمایی بنیاد یک آدم دوست داشتنی داشت به اسم حسین حقگو که وقتی کریم زرگر و محمد علی نجفی که تهیه کنندگان اولیه دو فیلم “ بای سیکل ران” و “ عروسی خوبان” بودند، از ساختن فیلمها عاجز شدند، از مخملباف دعوت کرد که فیلمش را به آنجا ببرد و تمام کند. محسن هم همین کار را کرد. احمدرضا درویش هم اولین فیلمش را همانجا ساخت. من مدتی در یک استودیوی فیلمسازی قدیمی در ارباب جمشید بودم و افتاده بودم به داستان نویسی و اولین مجموعه داستان کوتاهم را همان وقت منتشر کردم به اسم “ دشمنان جامعه سالم” دو فیلمنامه هم نوشتم. تا اینکه علی اصغر رمضانپور که رفیق قدیمی ام بود و یارغار و از موقعی که هجده سالش بود می شناختمش، شد معاون ستاری مدیرکل مطبوعات داخلی ارشاد. آمد سراغ من که بیا مجوز گزارش فیلم را بگیر. آن روزها دیگر من رفته بودم جزو لیست سیاه و دیگر کسی به من مجوز نمی داد.
برای چی لیست سیاه؟
- با آن چیزهایی که در مجله سروش نوشته بودم و موضع گیری هایی که شخصا داشتم، دیگر وزارت اطلاعات به آدمی مثل من مجوز نمی داد. پرویز مقدم هم رفته بود سراغ یک نشریه دیگر، می ماند زرگر. با کریم زرگر توافق کردیم که او بشود مدیر مسوول و من بشوم سردبیر. یک ساختمان در خیابان ولی عصر بالاتر از پارک ساعی اجاره کردیم و با آقایی به اسم مهدی رحیمیان که در آن زمان معاون آموزشی دانشکده صدا و سیما بود و قرار بود مسوول بخش ترجمه گزارش فیلم باشد، و محمد اسفندیاری که بعدا تهیه کننده شبکه دوم شد و مجید محمدی که از موقعی که از تخم بیرون آمده بود تا حالا که معاون پنتاگون است، و چند نفری دیگر، گزارش فیلم را شروع کردیم. خانمی به نام فرشته سعیدی هم که همکار زرگر بود، گرافیست مجله شد و اولین شماره را در فروردین سال 1369 منتشر کردیم.
آن موقع به سینما چطور نگاه می کردید؟
- من یک جورهایی مرض سیاست داشتم، تقریبا دو چیز در نوشته هایم بود که در سروش هم همراهم بود و بعدا هم ترکم نکرد، یا من ترک اش نکردم. یکی طنز بود و یکی سیاست. در گزارش فیلم مقدمه مطالب با نوشته هایی تحت عنوان “ راپورت” با نثر قاجاری شروع می شد. همیشه یک مصاحبه پر سروصدا داشتیم. یک پرونده فیلم داشتیم. و یادداشت های کوتاهی درباره فیلم هایی که روی اکران بودند. در بخش بین المللی مطالبی درباره فیلمهای مهم روی اکران جهان داشتیم و یک مصاحبه کوتاه که بعدها همه از آن شیوه استفاده کردند. مصاحبه های تک جمله ای که معمولا یک کلمه یا یک جمله را می پرسیدیم و مصاحبه شونده در یک کلمه یا یک جمله پاسخ می داد. در همان شماره اول “ راپورت” ها موفق شد تا مخاطبش را پیدا کند. مجید محمدی مقالاتش را تلگرافی می نوشت، بیست جمله می نوشت درباره یک فیلم و بین آنها اسلش / می گذاشت. دفتر کارم را در مجله خیلی دوست داشتم. یک فضای باحال داشت، یک عکس بزرگ پسربچه چارلی چاپلین( چارلی کوگان) با آن کلاهش خیره شده بود به کسی که وارد می شد. هنوز چیزی به اسم صفحه بندی ماشینی و حتی حروفچینی درست و حسابی وجود نداشت. همه کارها روی میز و با کاتر و چسب انجام می شد. من از همان اول از لوگوی اجق وجقی گزارش فیلم و اندازه مجله و جنس کاغذش خوشم نمی آمد. نمی خواستم شیک و گلاسه باشد، چون اخلاق و محتوا شیک و گلاسه نبود، ولی مجله یک جورهایی مثل نوزاد ده روزه دائم تغییر قیافه می داد. البته در نشریه کاغذی همیشه همین طور است، ولی گزارش فیلم در آن هشت شماره اول، یک کرم داشت که از خود درخت بود.
یعنی چی کرم داشت؟
- یعنی ما همه مان مریض بودیم. می خواستیم بزنیم و درب و داغان کنیم. رسما آنارشیست بودیم. خودم دقیقا یک موجود آنارشیست بودم. هر چه که برایم جالب بود می نوشتم. در سرمقاله ها از سیاست کرباسچی خوشم می آمد، می نوشتم، از سانسور کتاب می نوشتم، از فیلمهای روی اکران می نوشتم، از پروسترویکای گورباچف می نوشتم. هر چی دلم می خواست. اصلا هم ملاحظه کاری نبود. مهدی رحیمیان از جورابی که پایش بود تا موهای سرش محافظه کار بود. سلیقه اش البته بد نبود. مثلا برداشته بود یک مطلب “ درباره یوریس ایونس” ترجمه کرده بود که اگر تمام تاریخ سینما را بگردی غیر از آن مطلب احتمالا هیچ کسی دنبال یوریس ایونس نمی رود. در شماره سوم من یک ویژه نامه سی صفحه ای در مورد دیوار پینک فلوید منتشر کردم. مثل توپ صدا کرد. مثل حالا نبود که هر پنجاه ساله ای را می تکانی ده تا “ ویش یو ور هیر” از جیب هایش می ریزد. خواننده های مجله آن نوشته ها را با همه اغلاط عجیب و غریب می خوردند، می بلعیدند. همین مهدی رحیمیان محافظه کار مصاحبه بی نظیری ترجمه کرده بود از مصاحبه آلن پارکر. پرتو مهتدی هم مطلبی نوشته بود درباره مفهوم دیوار. من هم مطالبی جمع و جور کرده بودم که باعث شد آن شماره نایاب شود. نایاب شود یعنی اینکه حتی برای ده دوره که صحافی کنیم هم نداشتیم. مصاحبه های کوتاه هم یخش گرفته بود. مصاحبه با حسین پناهی خیلی خوب بود. من سووالات را روی کاغذ های جدا می نوشتم و او زیرش جواب می داد. توی زیر زمین خانه اش. کلا خانه اش زیر زمین بود. بعد به جای اینکه عکس از او بگیریم، عکس هشت سالگی اش را گذاشتیم. یعنی سنی که حسین پناهی هیچ وقت از آن عبور نکرد.
تاثیر مجله بر فضا و استقبال از آن چطور بود؟
- ما در حقیقت یک مجله متفاوت داشتیم. نه سینمایی بود و نه روشنفکرانه. یک جورهایی مجله دیوانه های سینما و کسانی که دنبال یک چیز دیگر می گردند بود. سعی می کردیم از یک زاویه دیگر به موضوع نگاه کنیم. مثلا مصاحبه من با هادی غفاری از آن شاهکارها بود که آدم می تواند یک عمر با فکر کردن به آن حال کند. هادی غفاری که روزگاری چماقدار و گنده لات امت حزب الله بود، تصمیم گرفته بود فیلم سینمایی بسازد. از قضای روزگار همین آقای نادرطالب زاده را که همیشه موهایش را عروسکی شانه می کند، انتخاب کرده بود تا فیلمی درباره مسیح بسازد. کریم زرگر گفت هادی غفاری می خواهد تو با او مصاحبه کنی. من هم رفتم خیلی شیک و با لباس جینگولی مستان به دفتر هادی غفاری که هنوز نیمه کاره بود. مصاحبه که شروع شد من گیر دادم به اینکه سینمای اسلامی یعنی چی. و تقریبا تمام مصاحبه همین یک سووال را تکرار کردم. او هم هی دور خودش می پیچید و نزدیک بود مرا از پنجره بیاندازد پائین. بالاخره از دهانش در رفت و گفت “ وقتی برای دیدن سینمای دانمارک به آن کشور رفتم…..” من گیر دادم که سینمای دانمارک چه جور سینمایی است. بگو مرد حسابی! اصلا دانمارک مگر سینما دارد؟ آن موقع که نداشت. بعد گیر دادم به سینمای نروژ، سینمای هلند و همینطور برو تا آخر. مصاحبه منتشر شد و پر بود از ابهامات فلسفی و سیاسی و چیزهای دیگر که به مذاق آقای مهاجرانی خوش نیامد…..
یعنی همان دعوایی که آقای مهاجرانی با شما کرده بود، قضیه چی بود؟
- نوشته مهاجرانی چندمین نوشته بود. کیهان و سوره آوینی و خیلی های دیگر گیر داده بودند و بسته بودند به توپ، ولی مقاله مهاجرانی با عنوان “ هواهای عفن و آبهای ناگوار” چیز دیگری بود.
مهاجرانی را از قبل می شناختید؟
- همکلاسی بودیم. وقتی دانشگاه شیراز آمد تا فوق لیسانس بخواند، من و بقیه دوستان دانشگاه شیراز مثل محسن کدیور، سیف الله داد، مجید محمدی، اصغر رمضانپور، علی رضا علوی تبار، علی قنبری و خیلی های دیگر برای خودمان آدمی بودیم. وقت انتخابات مجلس اول، نامزد سازمان دانشجویان مسلمان دانشگاه شیراز شده بود و در حقیقت نامزدهای ما در انتخابات از حزب جمهوری اسلامی برده بودند. مهاجرانی و صباح زنگنه از دانشجویان دانشگاه شیراز بودند. حتی موجودات دست دومی مثل کوچک زاده و نیره اخوان و حسن کامران که البته دانشجوی شیراز نبود و رابطه سببی بخاطر نیره اخوان با بچه های شیراز پیدا کرده بود، از همان جا آمدند، یا همین سردار وحیدی که حالا وزیر دفاع است و آن روزها وحید شاهچراغی خوانده می شد و دائم توی مسجد آتشیهای شیراز بود. من با محسن کدیور رفیق بودم. مادر محسن کدیور یعنی خانم تدین رئیس دانشسرایی بود که من در آنجا درس می دادم، مهاجرانی هم آنجا درس داده بود. جمیله خانم را هم از وقتی نوجوان بود دیده بودم و برای خودمان دارودسته ای بودیم. مهاجرانی وقتی با خانم کدیور ازدواج کرد و نماینده مجلس شد، باز هم رابطه خانوادگی داشتیم. یک سال قبل از همان مقاله مهاجرانی مرا به روزنامه اطلاعات و صابری و دعائی و جلال رفیع برای کار در آنجا معرفی کرده بود که نرفته بودم. نمی دانم چرا یک دفعه قاط زده بود. مقاله ای که نوشته بود این بود که من و مجید محمدی که در آن زمان مقاله نویس های اصلی گزارش فیلم بودیم، از انقلاب منحرف شده بودیم و شده بودیم پیکاری ها و فدائی های فرهنگی و هر چه خواسته بود گفته بود. آخرش هم این شعر را نوشته بود که “ ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول/ زین هواهای عفن وین آبهای ناگوار” من هم یک مقاله مفصل نوشتم و جوابش را دادم و گفتم که نه تنها از انقلاب بریدم بلکه از دین و خوشنامی هم اصلا چیزی نمی خواهم. نوشته بود ما اینها را آوردیم که قاتق نان مان شوند بلای جان مان شدند. من هم جوابش را دادم که اولا شما ما را نیاوردید و ما شما را آوردیم، ثانیا ما همانی می شویم که باید بشویم. جوابیه مفصل بود و طبق قانون مطبوعات روزنامه اطلاعات موظف بود حداکثر دوبرابر آن را منتشر کند. جلال رفیع که خداوند او را حفظ کند و از نیکان روزگار است، مثل همان آقای دعایی که انسان شریفی است، مطلب را گرفت و خواند و جواب های معقول مرا نگه داشت و بخش هایی را حذف کرد و منتشرش کرد. من هم از کاری که در گزارش فیلم کرده بودم راضی بودم و اگر دوباره به همان زمان برمی گشتم همان کار را می کردم، و هم از پاسخی که به مهاجرانی داده بودم. البته آخرش هم از قول حضرت حافظ کیسه ای به تنش کشیدم و نوشتم که “ باده با محتسب شهر ننوشی حافظ/ بخورد جام می و سنگ به جام اندازد.” البته بعدا مهاجرانی کمابیش همان راهی را رفت که ما رفته بودیم، منتهی جرم ما این بود که زودتر رفته بودیم. شاید خدماتی که مهاجرانی در دوره وزارت ارشادش کرد آنقدر بزرگ و چشمگیر بود که من هرگز نمی توانم چشم از آنها بپوشم و حرفی را که به اقتضای زمان زده بود، بهانه دلگیری از او بپندارم. بعدا که وزیر شد از وزارتخانه ارشادش مجوز چهل کتاب گرفتم که فکر نمی کنم تا آخر عمرم چنین وضعی برایم فراهم شود.
چطور شد که از گزارش فیلم رفتید؟
- در حقیقت عامل رفتن من مهاجرانی نبود. او به عنوان یکی از اعضای هیات امنای روزنامه اطلاعات بود و آنها دستور داده بود که روزنامه دیگر مجله گزارش فیلم را چاپ نکند. ما می توانستیم مجله را ببریم یک جای دیگر منتشر کنیم. توقیف ربطی به او نداشت. اصلا توقیفی هم نبود. زرگر مرا خواست و به من گفت که یا من باید بروم یا تو باید بروی. من هم گفتم تو که نمی روی، معنی اش این است که من باید بروم. من هم وسایلم را برداشتم و از آنجا رفتم. مدیر داخلی آنجا که آدمی به اسم اسفندیاری بود، قرار شد بشود سردبیر، یک شماره ای هم او منتشر کرد که اتفاقا من هم مطلب دادم، ولی سبو شکسته بود و پیمانه ریخته بود.
گزارش فیلم دوره دوم چطور منتشر شد؟
- من البته دقیق در جریان نبودم، ولی ظاهرا هوشنگ اسدی تازه از زندان آزاد شده بود و یکی دو ترجمه از مارکز و بارگاس یوسا هم درآورده بود و قصد داشت کار مطبوعاتی کند. ولی چنان در سیبل وزارت ارشاد و کیهان بود که اصلا توی خانه هم جرات نمی کرد اسم واقعی خودش را بگوید. نه که بترسد، اصلا در آن مسجد جای صدای مشکوک نبود. آنها با زرگر توافق کردند که گزارش فیلم را به عنوان یک مجله شسته رفته تمیز دربیاورند. دقیقا رفتند سراغ جای خالی یک مجله سینمایی که مخاطبان عمومی سینما را جذب کند و موفق هم شدند. در این مدت چند باری سراغ شان رفتم از جمله وقتی که خواستند ویژه نامه ای از همان دیوار پینک فلوید که من در شماره سوم گزارش فیلم اولیه منتشر کردم بیرون بیاورند، من هم متن را با اصلاحات و تغییرات آماده کردم، ولی برای انتشار همان هم وزارت ارشاد موافقت نکرد و قرار شد که آن شماره را بصورت پستی برای خوانندگان بفرستند و روی کیوسک نرود. که همین طور شد.
اگر بخواهی به دوران یازده ساله انتشار مجله گزارش فیلم نگاه کنی چه می گوئی؟
- ببین! کار من در آن هفت شماره مثل روزهای عشق و عاشقی بود و کار هوشنگ و نوشابه مثل ازدواج. من شنگول و سرخوش هر کاری دلم می خواست می کردم، ولی آنها یک مبنای منطقی و حساب شده و دقیق داشتند و به نظرم توانستند جای خودشان را در کنار غولی به اسم ماهنامه سینمایی فیلم که به گردن سینمای ایران حق دارد، باز کنند. گزارش فیلم رفت سراغ حوزه هایی که ماهنامه فیلم سراغ شان نرفته بود. شاید چنین می شود گفت که ماهنامه فیلم در حقیقت به سینما نزدیک تر بود، ولی گزارش فیلم به مجله سینمایی و روزنامه نگاری نزدیک بود. به همین دلیل مخاطب عمومی همه نیازهایش را در گزارش فیلم پیدا می کرد. زمانی خسرو دهقان مدل سایت اند ساوند را برای نشریه سینمایی پیشنهاد می کرد، می گفت سردبیرش 35 سال کار کرد تا بازنشسته شد و شماره اول و آخر سایت اند ساوند ماهیتا خیلی با هم فرق نداشتند. مدل انگلیسی. گزارش فیلم شاید به مدل آمریکایی نزدیک تر بود. مجله فیلم یک جورهایی فرانسوی مآب بود. با کلاس و از این حرف ها. به نظرم گزارش فیلم کار مهمی کرد و شاید هنوز هم بتواند با استفاده از فضای اینترنتی کار مهمی بکند. شاید ماهنامه فیلم توانایی تبدیل به یک نشریه سینمایی الکترونیکی را ندارد. دست برداشتن از کاغذ سخت است. بخصوص وقتی بوی کاغذ توی دماغت پیچیده باشد، یک جورهایی معتادش می شوی.
وجود گزارش فیلم چه تاثیری در سینما می گذاشت؟
ابراهیم نبوی: خیلی تاثیر می گذاشت، البته به همان اندازه که یک مجله می تواند در سینما تاثیر بگذارد. گزارش فیلم یک جورهایی با وجود اینکه توسط مرد نامرئی اداره می شد، ولی ملموس تر و دیدنی تر از ماهنامه فیلم بود. اصولا ما در دهه شصت یاد گرفتیم که وقتی اسم کارگردان فیلم را نمی دانیم درباره فیلم حق نداریم حرف بزنیم. ما دهها ساعت می توانستیم راجع به لانگ شات و نگره مولف و هشت دقیقه اول فلوت سحرآمیز برگمان و اوپنینگ شات فیلم 1900 برتولوچی و استیل بازیگری مدرسه الیاکازان حرف بزنیم و واقعا اینها برایمان ناموسی بود. در حالی که خیلی ها سینما را اینطوری نمی بینند یا نمی دیدند. شاید معجزه شکیبایی در هامون بود که باعث شد سینما از دست کارگردان ها بیرون بیاید و بازیگر و بیننده هم در آن زندگی کنند. گزارش فیلم از یک مجله فراتر رفت، تبدیل به محلی برای برگزاری مراسم سینمایی و تشکیل خانواده سینما شد. از این لحاظ به نظرم گزارش فیلم هوشنگ و نوشابه با آن بچه های جوان آن روز یک فضای مهم که سالها خالی بود پر کرد و وجودش اجتناب ناپذیر شد.
بسته شدن گزارش فیلم چه اثری در سینما گذاشت؟
- به نظرم اگر ماهنامه فیلم در دهه شصت بسته می شد خیلی از بچه های سینما دق می کردند. سینما در یک دوره برای ما همه زندگی بود. اما زمانی که گزارش فیلم آمد، یعنی دهه هفتاد زندگی داشت اتفاق می افتاد. شاید در دوره اصلاحات، یعنی وقتی گزارش فیلم هفت ساله شده بود، جریان روشنفکری و فرهنگی کشور خیلی گرفتار و اسیر و عاشق سینما نبود. حتی ممکن بود بشود فیلم هم ندید. شاید آن عشق وحشتناک ما به سینما در دهه شصت ناشی از گرسنگی فرهنگی ما و هیچ نداشتن ما بود. در دوره خاتمی موسیقی آنقدر زنده بود و زندگی می کرد که خیلی ها با آن روزگار می گذراندند، یا کتاب، یا روزنامه، یا نقاشی، یا گرافیک یا اینترنت. اما خانواده سینما، یک رسانه خوب را از دست داد. البته یادمان نرود که دهه شصت دهه شگفتی های سینمای ایران هم بود. بالاخره خانواده سینما قبل از اینکه مجله بخواهد سینما می خواهد. ما الآن گرفتار نابودی کل سینما هستیم. به یک شکلی مفهوم سینما در معنای رسانه ای خودش و مفهوم سینمای ویدئویی و مفهوم دو ساعت تصویر پشت سر هم دیدن دارد تغییر می کند. یوتیوب سومین وب سایتی است که مردم می بینند. این یعنی مراسم گردن زنی سینما و تلویزیون. مردم الآن با لپ تاپ به دنیا نگاه می کنند. مردم امروز تنهایی به دنیا نگاه می کنند، وقتی سریال لاست و سیکس فیت آندر و پریزون برک موضوع زندگی آدمهای تصویرنگر می شود یعنی فاتحه سینما دارد خوانده می شود. در این وضعیت اگر گزارش فیلم بتواند که قطعا می تواند خودش را با یوتیوب سازگار کند، قدرت تحمل کامنت داشته باشد و ریتم اش را با اینترنت، آن هم اینترنت ایران سازگار کند آن وقت می تواند بماند. منظورم این است که تعطیل گزارش فیلم یک توفیق اجباری بود. من گمان نمی کنم جز آدمهای کلاسیک اهل سینما که گروه معدودی هستند کسی به مجلات سینمایی کلاسیکی مثل گزارش فیلم و ماهنامه فیلم نگاه کند. یعنی اگر هم گزارش فیلم دچار بلایای ارضی و سماوی و قضایی نشده بود، باز هم دورانش به سر می رسید. حالا یک دوره دیگر رسانه ای است. و حالا هوشنگ و نوشابه باید یک جور دیگر وارد بازی شوند.
الآن بازگشایی مجدد گزارش فیلم در فضای مجازی چه کمکی به شرایط سینمای کشور می کند؟
- اگر قصه همانی باشد که هوشنگ اسدی در مقاله اش درباره “ جدایی نادر از سیمین” نوشته، یا تصویری که از فیلم “ موندینو” که تصویر جنجالی “ گلشیفته” در آن پخش شد و مژده انفجار مجدد آن در اولین صفحه داده شده است، به نظرم هیچ کمکی نمی کند. اما اگر هوشنگ و نوشابه خانواده جدید سینما را دور هم جمع کنند و یادشان باشد که شیوه های ارتباطی انسانی چه تغییراتی کرده، آنوقت همه چیز ممکن است تغییر کند. ما نیاز داریم که ریتم خودمان را با لپ تاپ و یوتیوب و اینترنت ایران سازگار کنیم. اگر بتوانیم فرمولش را پیدا کنیم، به سینما کمک می کنیم. اگر نتوانیم که بالاخره برای دوران پیری مان یک سرگرمی پیدا می کنیم. جواب همه چیز در تغییر ریتم است. این را پاسخ بدهید مساله حل است.
ممنونم از اینکه با من گفتگو کردی؟
- ممنونم که باعث شدید خیلی روزهای خوب را به یاد بیاورم.