نکته نخست: وقتی محمد قوچانی وارد تحریریه کوچک مجله نیمروز شد و گفت “توقیف شدیم” همه بچه ها خشکشان زد. نه! نخواهند گذاشت این تیم نشریهای منتشر کند حال به هر حدی که بخواهد خطوط قرمز آقایان را رعایت و یا محافظهکاری پیشه کند.
قاعدتا این تیم مطبوعاتی هم پراکنده خواهد شد. ممکن است برخی جلای وطن کنند، برخی در سایر نشریات مشغول شوند و عده ای هم تغییر شغل دهند. مبارک دولت احمدی نژاد باشد!
فقط نمیدانم این همه ادعای قدر قدرتی و ایستادگی در مقابل همه قدرت های استکباری تا بن دندان مسلح، و کر کردن گوش فلک از مطلق بودن آزادی در ایران، چگونه با این حد از هراس و وحشت از یک هفته نامه چند ده هزار تیراژی توسط جمعی روزنامه نگار جوان و حرفهای سازگار میافتد!
نکته دوم: حسین درخشان ظاهرا در بازداشت دستگاههای اطلاعاتی است. وقتی قصد آمدن به ایران کرد، به حرمت دو – سه باری که ایمیلی رد و بدل کرده بودیم، برایش نوشتم که اوضاع آنگونه نیست که میپندارد. جواب داد که تو به ظرفیت نظام جمهوری اسلامی و استعداد حسین درخشان باور نداری. من هم در پاسخ گفتم: احسنت به این همه اعتماد به نفس.
اینکه او را بازداشت کردهاند امرغریبی نیست. به هر حال حسین درخشان دو بار به اسرائیل سفر کرده و اطلاعاتی از ایرانیان خارج از کشور در اختیار دارد. به گمان من او را به منظور آزردن دستگیر نکردهاند بلکه میخواهند به قول معروف او را تخلیه اطلاعاتی کنند و از میزان صداقت او در تغییر جهت سیاسیاش در یک سال اخیر اطمینان حاصل کنند.
بنابراین من نگران اذیت و آزار او در هر جایی که هست نیستم، بلکه نگرانم که او نیز تبدیل به پیام فضلی نژاد دیگری شود. این نکته را به او هشدار داده بودم، اما او بیش از حد به خودش اطمینان داشت.
تردیدی نیست که نوشتههای درخشان در این ماههای اخیر برای هر آدم منصفی آزار دهنده بود، اما اگر حقی از او در جریان جاری ضایع شد، قطعا باید از او حمایت کرد. سیر تحول زندگی درخشان به همه ما ایرانیان یادآوری میکند که یک ایرانی با استعداد و خوش قریحه تا چه اندازه مستعد آن است که در واکنش عاطفی به محیط اطراف خود با چه سرعتی از کجا تا به کجا طی طریق کند.
نکته سوم: من هر چه را بفهمم قطعا این همه خوشحالی برخی محافل داخلی ایران از پرت کردن دو لنگه کفش خبرنگار عراقی به سمت جرج بوش را نمیفهمم.
به نظر من اگر یک شهروند ناراضی به سوی روسای کشور خود یا کشوری بیگانه، آشغال و یا هر شیئی دیگری را که خطرناک نباشد، پرت کند، قابل فهم و در برخی موارد خاص حتی شاید قابل تحسین باشد، اما یک روزنامه نگار به چه حقی باید کفشهای خود را به سمت رئیس یک دولت پرت کند؟
روزنامه نگاری، حرفهای با قواعد ویژه خویش است و طبق این قواعد به نظر من تحت هیچ شرایطی حق بیحرمتی و تعرض فیزیکی به هیچ مقام رسمی با هر ماهیتی را ندارد.
اگر قرار باشد مقامهای رسمی از تعرض روزنامه نگاران به خود بیمناک باشند و از این جهت برای کنفرانسهای خبری خود محدودیت ایجاد کنند، ضربهای مهلک به حرفه روزنامه نگاری وارد خواهد شد.
من پیش از این، تعرض لفظی رئیس دانشگاه کلمبیا به احمدی نژاد را خلاف اخلاق دانسته بودم و اینک بر اساس همان اصل، پرتاب دو لنگه کفش خبرنگار عراقی به جرج بوش را به شدت تقبیح میکنم.
این تقبیح به معنای دفاع از جرج بوش نیست، بلکه دفاع از اصولی است که اگر زیر پا گذاشته شود، دامن همه رهبران دنیا را میگیرد و سنگ روی سنگ پایدار نمیماند.
با این حال، من با مجازات منتظر الزیدی موافق نیستم، اما گمان میکنم که او برای حفظ حیثیت حرفهاش باید رسما از کاری که کرده عذرخواهی کند.
نکته چهارم: وقتی که من حتی تعرض به جرج بوش را تقبیح میکنم، روشن است که تا چه اندازه نگران حرمت شخصیتی ممتاز، فرهیخته و فرهنگی مانند آقای خاتمی هستم.
روزنامه دروغ پراکن کیهان در گزارش خود از سخنرانی آقای خاتمی در دانشگاه تهران، از آتش زدن عکس او در این مراسم از سوی حامیان آقای نوری خبر داده بود و نامی هم از سازمان دانش آموختگان ایران (ادوار تحکیم) به میان آورده بود.
توصیف این نوع خبررسانی به دروغگویی، آتش خشم مرا از این میزان رذالت و حقارت خاموش نمیکند! باید در جستجوی واژه گویاتری برای آن بود.
شاید نیاز به این جستجو هم نباشد چرا که من پیش از این، حساب خود را با “چوپا” روشن کردهام!