از اینجا

نویسنده

یادداشت “عبدالحسین زرین کوب” درباره “کتاب ها و آدم ها”

بله، باید کرم کتاب بشوید…

 

 

خیال غریبی بود اما در تنهایی چه خیالها که بسر آدم هجوم نمی آورد اگر راستی این کتابها یک لحظه تبدیل بآدم میشدند و درین گوشه کتابخانه بسر مخلص می ریختند خدا می داند چه محشری درینجا براه می افتاد… کاش اصلا می توانستم ازین چند جلد کتابی که در خانه دارم و نام آنها را کتابخانه شخصی گذاشته ام صرف نظر کنم آنها را نه هیچوقت باز کنم و نه هرگز بآنها نگاه کنم. اگر این کار ممکن بود مثل آن آدم هایی میشدم که ظرفهای عتیق چینی و بلور جمع می کنند و بی آنکه هرگز در آن ظروف چیزی بخورند، دلشان را بهمین خوش می کنند که ظرفهای عتیق چینی و بلور دارند… اما نه،‌هیچ ممکن نیست. با این یکمشت کتابهای اوراق و فرسوده، مخلص سروسر عجیبی یافته ام. بیشترشان را مکرر خوانده ام و بسیاری از آنها را آنقدر از حاشیه ها و یادداشتها پر کرده ام که دیگر جای سفید در آنها نمانده است. بعضی از آنها آنقدر گاه و بیگاه در زیر انگشتان خسته و نگاههای کنجکاو من، ورق خورده اند که مثل اسکناس های کهنه و پاره دیگر چیزی جز اعتبار و حیثیت برایشان باقی نمانده است. با هر صفحه یی از آنها حسابی دیگر دارم و از هر ورقی خاطره یی در ضمیرم هست اگر این حسابها و این خاطره ها را بکلی کنار بگذارم، برای من دیگر چه باقی می ماند؟

با اینهمه کاش می توانستم. کاش می توانستم اینهمه را کناری بگذارم و ذهن و خاطرم را از هر چه خوانده ام پاک کنم. کاش می توانستم همهمه یکنواخت این کتابهای خاموش و آرام را نشنوم و گوش جانم را ازین آهنگ کهنه دیرینه یی که از آنسوی قرنها و از ورای حدها و مکانها می آید و موج طنین آن یک بند در گوش جانم زنگ می زند خلاص بکنم. این همهمه کتابها را نمی دانم شنیده اید یا نه؟ اگر نشنیده اید دل آسوده یی دارید که من بر آن حسد می برم اما باک ندارم و فاش می گویم که هرگز راضی نیستم بجای شما باشم و آن آسودگی راببهای این محرومی خریدار شوم… تا نه پندارید که از لاهوت و جبروت حرف می زنم و در رویا و خیال غرقه ام. اگر هم این خیال بخاطرتان بیاید غم ندارم و بیمی بدل راه نمی دهم. اما راستش را بخواهید، این خیالی که بخاطر من آمده بود بالاخره صورت واقع گرفت و که می تواند باور کند که چنین خیالی صورت حقیقت بگیرد؟… اما نمی دانم چه شد که این خیال بحقیقت پیوست و دیشب ناگهان در اطاق کوچک کتابخانۀ من بیش از هزار نفر آدم، جلوی روی من و در پیش چشم کنجکاو و حیرت زده ام سبز شد. افسانه و پندار نبود، و من در رؤیا و خیال غرقه نبودم بله اشتباه نمی کردم همۀ این آدم ها از لای کتابها بیرون آمده بودند و قیافه هایی غریب و مضحک داشتند. همه را می شناختم. سعدی در آن گوشه ایستاده بود. تا چشمش بمن افتاد بجا آورد. رنجیده در من نگاه کرد. با خود اندیشیدم که شیخ با من چه خرده حسابی دارد؟ بی آنکه سلام مؤدبانه ام را جوابی بدهد با لحنی تند و عتاب آمیز پرسید فلانی، بامی کوتاه تر از بام ما ندیدی؟ دست و پای خود را گم کرده بودم و نمی دانستم چه جوابی باو بدهم. با ما دست بیقه شدی، و یادداشتهایی در حاشیۀ گلستان نوشتی. گمان کرده یی فقط گلستان است که از تاثیر و نفوذ آثار دیگران بر کنار نمانده است. خطایت همین جاست. در زیر آسمان، هیچ چیزی تازه نیست. اگر همین حالا، می توانستی جرو بحث این کتابهایی را که بصورت آدم در آمده اند و انیجا حاضرند گوش بدهی، اگر گوش جانت باین زبان غیبی که مخصوص ارواح لایزال عالم است آشنایی می داشت، می فهمیدی که اینها هم همه بر یکدیگر ادعا دارند، همه از دست هم شکایت می کنند و هر کدام دیگران را دزد بیان خویش می خواند… پیش خود خجل شدم. جوابی نداشتم بشیخ بدهم. یادم آمد که وقتی “ یادداشت هایی در حاشیه گلستان ” نوشته ام. یادداشتهایی که شاید نسبت بمقام شیخ تا حدی گستاخی بود. آرزو کردم که کاش می توانستم آن یادداشت ها را همه بدست بیاورم. بگیرم و بسوزانم و از نوشتن آنها توبه کنم. افسوس که ممکن نبود!

از سعدی پرسیدم، حالا آن پیرمرد سپیدمویی که با عصا وانبان درکنار سقراط ایستاده است و چشم های بیحرکت و نابینایش را پائین انداخته است و دارد بحکیم الهی یونان پرخاش می کند، چه می گوید؟ شیخ برگشت. نگاهی بآنها انداخت و گفت هومر را می گویی؟ می بینی چقدر نجابت و متانت در سیمای او هست و با چه شکوه و وقاری حرف می زند؟ این نزاعی که با سقراط دارد تمام نشدنی است. از وقتی که من بجمع این این قوم پیوسته ام همیشه شاهد این پرخاش دائمی بوده ام. لحظه یی نیست که از نزدیک سقراط بگذرد و او را بباد نفرین و ملامت نگیرد. اگر از من بپرسی حق هم با اوست. این سقراط چه داعی داشت که در محاورات خود آنقدر سخت از هومر انتقاد بکند تا افلاطون و شاگردانش هم پای خود را بکلی از گلیم خویش بیرون بگذارند و ببایند و دو کرور بد و بیراه نثار هومر کنند. این بیجاره مگر چه می گوید؟ کتابش را خوانده یی. مگر برابر آن ستایش نیکی ورادی و دلبری نیست؟ چه لازم بود که سقراط چشمش را بر هم بگذارد و برای خاطر بعضی جزئیات کم اهمیت، آنهمه باین پیرمرد بزرگوار اهانت بکند؟ تازه، همین دعوی و ماجری را خود سقراط و شاگردش افلاطون، هر روز با ارسطو دارند. با او هر روز جر و بحث دارند و متصل از او شکایت می کنند که حق استادی آنها را رعایت نکرده است و حقیقت را که اصلا معلوم نیست مراد از آن چیست، از آنها بالاتر شمرده است. ارسطوی بیچاره هم، بدطوری با آنها گیر افتاده است. برهان و استدلال و صغری و کبری که اصلا هیچ بکلۀ این دو بزرگوار فرو نمی رود و ارسطو هیچ نمی داند که با آنها چه جور باید مباحثه کند. متصل با همان استهزاء سقراطی، ارسطوی بیچاره را دست می اندازند و با همان شیوۀ مامایی خودشان که هنوز بوی سوفسطایی از آن می آید، می خواهند او را قانع کنند که اشتباه کرده است و بر خلاف آنچه او می پندارد دنیای محسوس ظاهر هیچ حقیقت ندارد. آنچه حقیقت دارد تصورست، مثل است، اعیان ثابته است. ارسطو هم که اصلا نمی خواهد زیر بار این حرف برود، متصل از قوه و فعل و از هیولی و صورت حرف می زند و صغری و کبری می چیند و تمثیل و قیاس بکار می برد اما هیچ کدام از طرفین نمی تواند طرف دیگر را قانع کند. و من حالا خوب می فهمم که هیچ چیزی مشکلتر از این نیست که آدم بخواهد یکی را که فیلسوف و منطقی است بحجت و برهان قانع کند. گویا ذهن و عقل فیلسوف را یک پارچه از سنگ سخت ساخته اند و در آن هیچ محلی و منفذی برای افکار تازه نیست و ظاهراً برای همین است که جز همان افکاری که ذهن او را تشکیل داده است هیچ چیز دیگری در دماغ او راه ندارد: هیچ چیز دیگر حتی حقیقت، و درست تر بگویم هیچ چیز دیگر مخصوصاً حقیقت راه بذهن و عقل اهل فلسفه نمی تواند ببرد. این را لابد خودت می دانی و از همین روست که اینهمه فیلسوف، با آنکه تقریبا همه شان یک چیز می گویند و یک چیز می خواهند، اصلا حرف همدیگر را نمی فهمند وهمان حرفی را که وقتی خودشان با لفظ و عبارت خاص خود می گویند، آن را عین حقیقت و لب معرفت می دانند، وقتی همان را بلفظی دیگر و با عبارتی دیگر از زبان فیلسوف دیگری می شنوند بر آن می تازند و آن را باطل و مردود و ناروا میشمارند. در صورتیکه همه این فلاسفه یک چیز می گویند و آن هم عین حقیقت است و حقیقت هم بهیچوجه بیش از یک چیز نیست. اما پیش خودمان بماند، نشانه و علامت حقیقت این است که از کله فیلسوف در می آید اما هرگز بکله او داخل نمی شود خلاصه، این بیچاره ها مرتب با همدیگر جرو بحث دارند و همه شان همه یک حرف می زنند. آن یک حرف را هم همه شان از دهان مردمان ساده و عادی مردمان کوی و بازار دزدیده اند اما هر یکی مدعی است که آن حرف را خود بوحی و الهام دریافته است و از دیگری نگرفته است. و از این بابت هم دائم درین دنیا، نزاع دارند و یک لحظه از قیل و قال آسوده نیستند و هرکدام کشف حقیقت را،‌که در واقع چندان کشفی هم نیست، از شاهکارهای خود می دانند و دیگران را شاگرد و پیرو و خوشه چین خرمن فضایل خویش میشمارند. در صورتیکه تازه خودشان خوشه چین خرمن فضیلت مردمان عادی و ساده کوی و برزنند و بیهوده بر سر مال غیر دعوی دارند. حالا تو اینها همه را گذاشته یی و دست خونی بیقه ما چسبیده یی که فلان مضمون گلستانم در کتاب فلان بن فلان هم دیده شده است. ماشاءالله، بنازم باین عقل و انصاف، که یک جا از سوراخ سوزن می گذرد و جای دیگر از دروازه هم تو نمی رود…

 از سعدی خجل شدم و نمی دانستم چه جوابی باو بدهم. اما شیخ بزرگواری کرد. لبخندی زد و بعد دستم را گرفت و باخود در انبوه خلق برد….غوغای فلاسفه همچنان بلند بود. معرکه یی براه انداخته بودند که آنسرش ناپیدا بود. هزار مساله مطرح کرده بودند، که بیکی از آنها هم جواب درستی نمی توانستند بدهند. آنجا غزالی کتاب تهافه الفلاسفه را برکله فارابی و ابن سینا می کوفت و با هفده دلیل می خواست ثابت کند که آنها کافر و ملحدند و ذره یی بخدا و قیامت اعتقاد ندارند. دلم بحال این دو بیچاره خیلی سوخت که هر چند واقعا اعتقادی بآن حرف ها نداشتند اما این را هم جرئت نمی کردند که بیایند و اقرار کنند و صاف و پوست کنده بگویند: بله، ما هیچ دلیل درست قانع کننده یی پیدا نکردیم که آن حرفها را ثابت کند و یا لااقل بتواند خودمان را قانع نماید. بیچاره ها جرئت نمی کردند که بان حرف را فاش و بی پرده بگویند و در مقابل گستاخی ها و زبان آوری های غزالی تنها کاری که می کردند این بود که متصل پرت و پلا بگویند و از این شاخ بآن شاخ بپرند… آن طرف تر، پیربل و ولتر آمده بودند و بیچاره لایب نیتس ساده دل را گیر آورده بودند و هی او را ملامت و مذمت می کردند. پیربل گریبان این بدبخت از همه جا بیخبر را چسبیده بود که تا این حرف خود را ثابت نکنی و بدلیل و برهان معلوم ننمایی که “ این دنیا بهترین دنیاهایی است که ممکن بود بوجود بیاید” دست از سرت برنمی دارم و ولتر که با آن صورت چروکیده و بینی بلند خمیده اش شکل پیرزنهای پرحرف بد زبان محلۀ خودمان را پیدا کرده بود، مرتب زشتی ها و دردها و بدبختی های این عالم را میشمرد و متصل می پرسید: اگر بهترین دنیاهایی که ممکن بود بوجود بیاید این است پس بدترینش چه خواهد بود؟ شوپنهاور و لئوپاردی و نیچه هم دور این معرکه جناب ولتر ایستاده بودند و قیافۀ حیرت زده و ساده لوح لایب تینس را بهم نشان می دادند و می خندیدند… قدری دورتر از آنها، خیام بر یک خمرۀ بزرگ شراب تکیه داده بود، و در چشمهای سرد خمارآلودش نقش مرگ و بیم و نومیدی تجلی داشت، تبسمی سرد و تبره و آکنده از شک و بی اعتقادی بر گوشۀ لبهایش آویخته بود. وقتی دید، دیگر نزدیک است که رندان، هیچ آبرویی برای لایب نیتس باقی نگذارند، جمعیت را پس زد. جلو آمد و روی به پیریل و ولتر کرد و گفت : از جان این بیچاره چه می خواهید؟ در آن دنیا که همه وسائل و اسباب معرفت برایش آماده بود. در آنجا که یارو چشم و گوش داشت، از ذوق و حس بهره مند بود، و عقل و شعورش می توانست از حس و ماده مدد بگیرد نتوانست این ادعایش را ثابت کند و معلوم بدارد که واقعاً “ این دنیا بهترین دنیاهایی است که خداوند می توانست بوجود بیاورد” شما حالا آمده اید درین دنیا، درین دنیای خیالها و سایه ها، از او توقع دارید آنچه را نتوانست در آن دنیا، ثابت کند، اینجا با دلیل و برهان معلوم بنماید؟ ای بابا، آنجا که عقلی و حسی داشت و تمام وسائل و اسباب معرفت در اختیارش بود، نتوانست این دعوی را ثابت کند، اینجا که دیگر حالش معلوم است و عذرش مقبول. نه عقلی دارد و نه حسی، نه ذوقی دارد و نه شعوری. اصلا روح مجرد ست، هیچ هیچ است مثل همان خطهای سیاهی که از او بر روی مشتی کاغذ باقی مانده است نقشی و تصویری بیش نیست سایه و شبح است وجود واقعی ندارد. آخر شما از چنین موجودی دیگر چه توقع دارید؟ خودتان هم با این همه باد و بود جز همین خیال، جز همین سایه و شبح چیزی نیستند. از من و شما هم دیگر چیزی باقی نیست. جز همان چند سطری که در آندنیا روی کاغذ آوردیم. جز همان چند سطری که مثل رد پای مورچه ها، کژمژ و باریک و بی اهمیت بود، دیگر هیچ اثری از وجود ما باقی نمانده است. این باد و بود و این سرو صداها دیگر زائدست. بروید آقایان. چرا دست از سر این بیچاره برنمی دارید؟

حرف خیام که باینجا رسید سعدی خنده اش گرفت. آنقدر خندید که دستار از سرش واشد و افتاد. پیش رفت و گفت: خواجه امام، تو که لالائی باین خوبی بلدی چرا خوابت نمی برد؟ و هنوز خیام باین حرف صوفیانه شیخ جوابی نداده بود، که سعدی روی بمن کرد و گفت: حالا ندیده یی که خود این آقای “ روح مجرد”، وقتی یکی ازین شیخان و زاهدان را می بیند چطور از کوره در می رود و چطور شرم و حیا را کنار می گذارد و صد کرور بد و بیراه باین بیچاره ها می دهد و از آنها باصرار و ابرام میخواهد که خیر، باید اینجا بیایید و بمن بگویید که از آنهمه زهد و عبادت چه حاصلی برده اید و با آن حرفها کدام مشکلی را حل کرده اید. خدا نکند، که خواجه امام درین مواقع، کمی هم کله اش گرم باشد و از آن شرابهای کذائی که دهقانهای نیشابور می سازند جرعه یی چند نوش جان کرده باشد دیگر مگر میشود جلوی دهانش را گرفت. نمی دانی چطور و باچه لحن تند و زننده یی شیخ ها و زاهدهای ساده لوح بیچاره را مسخره می کند و با چه وقاحتی آنها را دست می اندازد و زمین و زمان و پیر و پیغمبر را بباد استهزاء می گیرد و حتی بعضی اوقات پا را ازین پله هم بالاتر می گذارد و بکلی زیر همه چیز می زند و تمام عالم را هیچ میشمارد…

خیام همچنان خاموش بود و با چشم های حیران و آرام که سایه نومیدی گردی از درد و ترس برآن افکنده بود، توی چشم سعدی نگاه میکرد. نگاهش سرد و آکنده از تحقیر و ترحم بود و از آنها بخوبی معلوم میشد که پیر نیشابور سعدی را و مرا و همۀ آن آدم هایی را که گویا از لای کتابها بیرون آمده بودند با چشم تحقیر و ملامت می نگرد و همه مار ا ازهمان مشتی موجوداتی می بیند که در روی زمین زیر و زبر دو گاو، گیر کرده اند… خلاصه خیام همچنان ساکت ایستاده بود و ما را با نگاههای سرد و حیرت زدۀ خویش ورانداز می کرد. دستش را همچنان بدستۀ آن خمرۀ بزرگ شراب، گرفته بود و بما نگاه می کرد. مثل این بود که می خواست بگوید از تمام دنیا، از تمام آنچه درین دنیا هست، از همۀ نعمتهایی که خدا آفریده است و از همه چیزهایی که انسان دلش را بآنها خوش کرده است، همین خمره، فقط همین خمره یی که من دستم را بر روی آن گذاشته ام، برای من بس است… این را خیام نمی گفت، بزبان نمی آورد، اما نگاه خاموش مرگ آلود بی اعتنایش آن را بی پرده بیان می کرد. خیام همچنان خاموش بود و اینهمه فحش و طعن سعدی را با خونسردی و آرامی تحمل می کرد. اما حافظ، که چند قدم دورتر ایستاده بود و برای گوته و هاینه و بودلرو ژید از نشاه شراب شیراز و از بیخودیهای دنیای آب صحبت می کرد، اندک اندک متوجه بحث ما شد، قدری پیش آمد و خود را داخل جرگۀ ما کرد. وقتی ملتفت شد که سعدی دور برداشته است و دیگر هر چه بزبانش می آید باین پیر نیشابوری می گوید، مثل اینکه از آن موهای سپید و از آن رفتارسنگین و حکیمانۀ خیام شرمش آمد. پیش آمد و دستی بشانۀ سعدی زد و با بیانی محکم و متین گفت: استاد، من در شیوۀ غزل بشما مدیونم و هر چند از روی تعادف خود را شاگرد خواجو خوانده ام، اما مانند خود او این شیوه را حقاً و انصافاً، از شما آموخته ام. با اینهمه، راستش را بخواهید دینی هم که باین پیر نیشابور دارم بهیچوجه کمتر از دینی که بشما دارم نیست. چون، از او نیز بسیار چیزها آموخته ام و بسیار نکته ها یاد گرفته ام. اگر رمز جادوی کلمات عاشقانه، و راز بیان سوزها و دردهای قلبی را از مکتب شما آموخته ام، سر حکمت و راز معرفت را که سالها در دفتر حکیمان و صوفیان جستم و نیافتم از صفای دل و از نشاه ذوق این پیر نیشابوری دریافته ام. بنابراین، اگر نمی توانم این مایه طعن و ملامت را از جانب شما در حق این پیر و استاد بزرگ کهن سال خویش تحمل کنم، معذورم خواهید داشت. سؤالی هم از شما دارم که اگر جوابی بآن بدهید همۀ این دوستان من هم، که درینجا هستند و بعضی نیز از راه های دور آمده اند، مستفیض خواهند شد. این را گفت و بآنها اشاره یی کرد. و دوستانش آمدند و دور ما جمع شدند. گوته دستش را روی شانه ژیدا گذاشته بود و درحالی که دوستانه با او گرم صحبت بود پیش آمد بودلر هم بازو در بازوی هاینه انداخته بود و بجمع ما پیوست.

حافظ، در حالی که لبخندی سرد و تیره بر لب داشت، روی بسعدی کرد و گفت : خوب، استاد آیا خیال می کنید این نومیدی و بدبینی خیام که نتیجۀ تفکر و تأمل در امور عالم و حاصل غور و تعمق در احوال بنی آدم است زشت تر و ناپسندتر ست یا آن بی ثباتی ها و تناقض گویی هایی که در سخنان شیرین و دلاویز شما هست. آیا بهتر نیست که آدم حرف خودش را بزند و بر سر حرف خود باقی بماند تا اینکه هر لحظه حرف دیگری بزند ورایی برخلاف رای سابق اظهار بنماید؟ شما که، اینهمه ادعای حکمت و اخلاق دارید هیچ التفات کرده اید که در سخنانتان چقدر تناقض و اختلاف هست؟ یک جا چنان از عشق و جوانی و شور و مستی ستایش می کنید که آدم هوس می کند ابلیس را بر عرش کبریا بنشاند و بر پیشگاه او سجده برد و جای دیگر چنان از توبه و طاعت و زهد و عزلت حرف می زنید که انسان بی اختیار باین فکر می افتد که پاهایش را بسوی قبله دراز کند و از زندگی دنیا و تمام لذتها و نعمتهای عالم دست بشوید و بپای خود بگور برود. آخر شیخ عزیز کدام یک ازین حرف های شما را باید قبول کرد. یک جا در تأثیر تربیت داد سخن می دهید و جای دیگر تأثیر تربیت را تقریباً انکار می کنید یک وقت مدعی میشوید که حق را گستاخ باید گفت و آنجا که پای حق در میان است از خشم و هیبت سلطان نباید هیچ بیمی در دل راه داد. اما یک لحظه بعد، هر دو پای مبارک را توی یک کفش می کنید که خیر، وقتی طرف آنقدر خیره رویی می کند که حتی روز را هم شب می خواند باید تعظیم کرد و بله قربان گفت و ماه و پروین را هم در آسمان نشان داد! می گوئید، بنی آدم اعضای یک دیگرند و کدام عقل سلیمی هست که این را نپذیرد اما شیخ عزیز چطور، در آن فتنۀ عظیم هلاکو، که بغداد و خلیفه با بسیاری از عالمان و زاهدان و صوفیان، همه بر باد رفتند شما حتی اتابک فارس را که لشکر بکمک هلاکو فرستاد، یک کلمه ملامت نکردید سهل است این جنایت بزرگ اتابک فارس را عین مصلحت شمردید و از آن محنت عظیمی که برای مسلمانان پیش آمد فارغ و بیغم ماندید و “ وقت خوش” کردید… بارک الله ازین غیرت و آفرین بر این حمیت…

سخنان حافظ، چنان گرم و دلاویز بود که حاضران سراپاگوش شده بودند و آماده بودند که ساعت ها همچنان خاموش بمانند و دم برنیاورند تا این شاعر آسمانی نژاد، هر چه بر زبانش می آید درباره همشهری رند لاابالی خویش بگوید و عیب و نقص او را هر چه هست بر ملا بنماید. اما درینجا، اتفاق تازه ای افتاد که سخن حافظ را قطع کرد. موقعی که حافظ می خواست نفس تازه کند و جمع هم چشمش را بدهان او دوخته بود، ناگاه در آن سکوت پرهیجان همهمه یی برخاست و صدای ناشناس غریبی گفت: آقا، شما هم زیاد تند نروید. چون قدسی مآب شما هم در تناقض گویی، از شیخ دست کم ندارید. من همه شما را خوب می شناسم کتابهای همه تان را خوانده ام. در دنیا کتابی نیست که من با آن آشنائی نداشته باشم. هیچ یک از کتاب خوانها، کتابشناسها و جمع کنندگان نسخه های خطی و چاپی کهن، درین فن بگرد من نمی رسند. و من اینجا در پیش این جمع بی پرده می گویم که تمام شاعران و نویسندگان دنیا همین حال را دارند. همه سخنان پراکنده یی می گویند که زیبا هست اما هیچ با هم سازگار نیست. هیچ کدام دوام و ثبات ندارند و همه تابع احوال گوناگون قلبی خویشند بقول یکی از شاعران: یک سایه یک نسیم و یک هیچ آنها را با خویش می برد. درینصورت پیداست که هیچ یک از دیگری واپس نمی ماند و در پریشان گوئی و تناقص بافی همه مانند یکدیگرند. مگر آنهایی که قوه شاعره شان چندان مایه ندارد و هوش و دلشان همواره در زیر نوازش نسیم بیخودی نیست… بلی، فقط اینها هستند که میتوانند حساب حرفهای خودشان را داشته باشند، و پرت و پلا و بیربط و ضد و نقیض نگویند. باقی همه مثل سعدی هستند و از گفتن سخنان متناقض و بی ربط ابائی ندارند. و من فاش می گویم، که می توانم هم اکنون نمونه های زیادی از سخنان همه شاعران دیگر علی الخصوص از سخنان شما، درینجا نقل کنم و نشان دهم که در آنها چه مایه تناقض هست تا آنهایی که از ساده دلی بشما لسان الغیب لقب داده اند شما را بهتر بشناسند…

گویندۀ این سخنان که بود؟ هنوز کسی نمی دانست و حافظ که با شور و اضطراب همه جا را می نگریست و گوینده را می جست نمی دانست که این نقادکتابشناس زبان آور کیست و کجاست و چرا بمیان جمع نمی آید و خود را نشان نمی دهد تا بتوان باو جواب داد. اما هیچ کس نمی دانست این گوینده کیست و کجاست. باز همان صدا، با لحنی تند و عصبانی گفت آقایان درست است که من کرم حقیری بیش نیستم، اما کرم کتاب، هرچه باشد لا محاله اهل کتاب است و شما سروران و بزرگواران، که نویسنده و شاعر و فیلسوف هستید امیدوارم زبان و بیان مرا دریابید. چنانکه من آثار شما را خوانده ام و زبان شما را می دانم و حالا هم می توانم با شما حرف بزنم سروران، من از گزافه گویی ها و بلندپروازیهای شما، و درعین حال از پستی ها و زبونی های شما بخوبی آگاه هستم. شما کرم های خاکی - ببخشید که در عین بیان حقیقت قدری گستاخی می کنم - بلی، شما کرم های خاکی که در عین حال خود را آسمانی و جاودانی میشمارید، خیلی بیش از آنچه مستوجب آنید ادعا دارید. و با آنکه همه دعویهای گزاف می کنید و حرفهای گنده تر از دهان خود می زنید، هیچ طاقت ندارید که ادعاها و حرفهای دیگران را هم تصدیق و حتی تحمل کنید. حالا به بینید موجودات دیگر، باید چقدر از شما نجیب تر باشند تا این گزافه گویی ها و خودستایی های شما را به بینند و بروی بزرگواری خود نیاورند… اما من، که کرم حقیری هستم و طاقت و حوصله دیگران را ندارم امروز دیگر از کوره در رفتم و نتوانستم این حرفها را تحمل کنم. سروران، شما ادعا دارید که با همه کائنات عالم انس و پیوند دارید با همه ذرات وجود همدلید و از همه موجودات جهان با خبرید. اما، من که تمام کتابهای شما را خوانده ام و دربارۀ بسیاری از آنها با کرم های دانشمند و فرزانه یی که خردمندتر و جهاندیده تر از خودم بوده اند صحبت و حتی مباحثه کرده ام می دانم و آشکار می گویم که آنهمه دعویهای شما لاف و گزاف است و هیچ حقیقت ندارد. بله، من که از همه کائنات حقیرترم، بشما سروران که خود را لایزال و جاودانی می پندارید می خندم و ببانگ بلند می گویم که شما هرچه دربارۀ خودتان می گویید دعوی بی حجت است و هرچه دربارۀ ما می نویسند افترا و تهمت است. همین ازوپو لافونتن که در آن گوشه، نزد بید پای هندی ایستاده اند و باد در بروت انداخته ند، چه داستانها که از خود نساخته اند و چه سخنها که بدروغ بجانوران نسبت نداده اند همان شیخ عطار که گویی یکسره در لاهوت غرق شده است و از عالم ناسوت هیچ خبر ندارد، چه حرفهای مضحک و بیمعنی که از زبان مرغان بهم نبافته است. شما کرم های خاکی در اشعار و ترانه های خود بسا که از پیام نسیم و خندۀ گل و نغمۀ آبشار و ترانه مهتاب سخن گفته اید و یا که از زبان مرموز و ناشناخت گلها و ستاره ها دروغ ساخته اید. اما آخر دوستان و عزیزان من شما همه این کائنات وجود را از کجا شناخته اید و این زبان لطیف مرموز آنها را، که یک کلمه بیش نیست و همۀ معانی و رموز عالم در همان یک کلمه است، از کی واز کجا آموخته اید؟ اگر راست می گویید و زبان مرموز و ناشناخت عالم را می دانید آخر چرا باین پیام کائنات، بدعوت این عوالم بی پایانی که بر گرد شما هست، توجه نمی کنید و با اینهمه وجودهایی که لااقل باندازۀ شما چشم و گوش و عقل و هوش دارند اینطور بیگانه و نامحرم مانده اید؟ اگر با همۀ ذرات عالم، چنانکه ادعا می کنید، پیوند الفت دارید آخر چرا از این چون و چرای بیهوده خویش دست بر نمی دارید و آنسوتر از وجود خود، قدری دورتر از نوک بینی خود، دیگر هیچ نمی بینید؟ سروران، شما فیلسوف و شاعرید اما قریحه و قوۀ این را ندارید که شاعر و فیلسوف را بشناسید و برای همین است که جز خود، هیچ کس دیگر را شاعروفیلسوف نمی دانید. آن پروانه یی که سبکبارو بی خیال در اطاق شما دور چراغ می گردد و پر می زند و آواز می خواند شاعر بیمانندیست و شما حتی تصورش را هم نمی توانید بکنید و اصلا بخاطرتان هم نمی گذرد که وجود حقیر او تمام زیبائی و عظمت کائنات را در بردارد. و این مگس هم که روی بینی شما می نشیند و تازه وقتی با اشارۀ بادبزن هم از جای خود می جنبد دو قدم بیشتر نمی رود و باز ملول و خواب آلود بر پیشانی حریفتان جا می گیرد عارف بی بدلی است و شما هیچ نمی توانید بخاطر خودتان بگذرانید که او چطور ساعت ها، در خویشتن خویش فرو می رود و غرق جذبه و مکاشفه میشود. بله، این دقیقه ها بر شما پوشیده است و آنچه شما بقوۀ شاعری ساخته اید یکسره دروغ و تهمت است.

سروران، شما راه حقیقت را بکلی گم کرده اید و بیهوده خود را فریب داده اید. شما خواسته اید بقوۀ ذوق و خیال در دل ذرات راه بیابید و راز همه کائنات عالم را درک کنید و چون فیلسوف و شاعر و نویسنده بوده اید، این کار را پر آسان گرفته اید و بی پروا از زبان همه کائنات سخن گفته اید حقیقت آنست که عیب کار شما هم همین نکته است که خودتان فیلسوف نویسنده وشاعرید. و غافلید که تا شما نویسنده اید یا فیلسوف و یا شاعرید نمی توانید از خویشتن خویش برآیید و در درون ذرات جهان بجویید. آخر چه حاجت است که شما شاعر و نویسنده و اهل هنر باشید تا در دل ذرات کائنات نفوذ کنید؟ خیر، مخصوصا باید شاعر و نویسنده و فیلسوف نباشید تا بتوانید در آن عوالم راه بیابید. باید هیچ باشید. باید از این ذوق و خیال و هنر خویش دست بشویید و با خویش بیگانه شوید. می خواهید زبان کائنات را ادراک کنید و طپیدن قلب ذرات وجود و حرکت نبض عالم را احساس نمایید؟ اما راه این کار شاعری و خیال پروری نیست. باید خود را از وجود خویش تهی کنید. باید از خود بگذرید. باید از خویشتن بدرآِیید تا بتوانید هرشکل و هر صورت که می خواهید بپذیرید. باید نه شاعر باشید نه نویسنده نه شکسپیر باشید نه گوته تا بتوانید در دل کائنات راه بیابید تا بتوانید ضربان نبض ذرات عالم را احساس کنید تا بتوانید روح و زبان عظیم کائنات را ادراک نمایید. باید چیزی بی شکل، بی حد و بیرنگ بشوید تا بتوانید در همه چیز راه بیابید. باید پرنده یی بشوید و خود را در شاخ درخت بیاویزید. باید پروانه یی بشوید و درمیان گسل و گیاه یک دم قرار نگیرید. باید عنکبوت بشوید و در گوشۀ دیوار کمین بر مگس بگشایید. باید غوک بشوید و در میان لای و لجن های کنار رودخانه برای ستاره ها آواز بخوانید. باید نسیم بشوید ودر بیابانها با گرد و غبار همسفر شوید. باید مهتاب شوید و تن را در امواج اقیانوس ها بشویید و اگر باین ها دسترسی ندارید، باید کرم بشوید. باید کرم بشوید و درون کتابها بخزید، دورن کتابها بخزید و این کتابهای خودتان را که پر از لاف و گزاف و پر از دروغ و ریاست بجوید و بخورید و نابود کنید. بخورید و نابود کنید تا دیگر ازین دروغ بزرگی که شما کرم های خاکی – ببخشید، شما انسانهای ابدی و لایزال نام آن را ذوق و هنر نهاده اید اثری باقی نماند. بله، باید کرم کتاب بشوید…

خطابۀ غرای کرم کتاب بپایان آمد و سکوتی گران همه جا سایه افکند. دیگر از غوغای بی فرجام شاعران و نویسندگان اثری نماند. نه سقراطی در آنجا بود نه ارسطویی نه خیامی در کار بود و نه حافظی. مثل این بود که درینجا نه شاعری قدم نهاده بود نه نویسنده یی سخن گفته بود. کتابخانۀ من همچنان با قفسه های گرد آلود خویش در تصرف کرم ها بود.گویی آنهمه آدم ها بکرم تبدیل یافته بودند… با اینهمه، جای شکرش باقی است که این تجلی برای همه کس اتفاق نمی افتد و اگر برای کسی هم اتفاق بیفتد دیگران، آن را باور ندارند و افسانه و خیال میشمارند. اما راستی، چه دشوار ست که آدم در خانۀ خودش هم از دست کتابهای بی زبان و معصوم نیز آسوده نباشد.

 

اطلاعات مقاله:

مجله سخن، شماره هفت، آبان ۱۳۳۷، ص ۶۴۱ تا ۶۵۱

مجموعه: ابراهیم میرهاشم زاده

آماده سازی برای انتشار: ژاله اشرفی

منبع: سایت انسان شناسی و فرهنگ