درست همین روزها بود. بهار سال 1354 داشت می آمد. در سلول 9 بند 5 کمیته مشترک زیر آفتاب کم رمق نشسته بودیم و داشتیم شپش می کشتیم. 9 نفر بودیم. دو مذهبی: شیخ کروبی واحمدشاه کرمی. یک مجاهد: محسن سیاه کلاه و بقیه چپی.
از آقای خامنه ای که جدا شدم و شرحش را پیشتر نوشته ام که می شود در این نشانی پیدایش کرد:
با آقای خامنه ای در زندان شاه
مرا آوردند اینجا که عمومی بود.
شیخ کروبی همین شخصیتی را داشت که حالا دارد. گاهی فکر می کنم که هنوز هیچ تغییری نکرده است. جوشی و صریح اللهجه. بسیار ساده می نمود و سخت مهربان بود. روستایی مردی تمام عیار که به خاطر زخم معده اش سهمیه شیر داشت. روزی یک شیشه شیر کوچک برایش می آوردند. اول اصرار داشت همه به شیر لب بزنند که از گلویش پایین برود.
اول 7 نفر بودیم.ایرج را دو سه شب بعد آوردند. معلم بود. با قدی بسیار بلند و سخت رنج دیده. او طرفدار فدائیان بود و جرمش سرودن یک شعر 6 سطری در مدح چریکهای فدائی خلق.شبی که ماموران به خانه اش ریخته بودند، از میان کتاب هایش آن شعر را پیدا کرده بودند. کتک مفصلی خورده بود. او به 12 سال زندان محکوم شد.
مسعود را بعد آوردند. دانشجوی دانشگاه آریامهر بود. حالا که در روزشمار تاریخ ایران زمانش را پیدا می کنم، باید 15 یا 16 اسفند 1353 بوده باشد. چون به نوشته روزشمار 12 اسفند همان سال سروان نوروزی ریاست گارد دانشگاه صنعتی آریامهر به ضرب گلوله کشته شده بود. مسعود، این جوان رنگ پریده بلند بالا که شاگرد اول دانشگاه بود، در ارتباط با این ترور دستگیر شده بود. می گفت: “وقتی با پدرم به سر کوچه مان رسیدیم، دیدیم محله در محاصره کلاه سبزهاست. وارد کوچه که شدیم، پر از افراد غریبه بود. یکی از آنها جلو آمد و اسمم را پرسید. تا گفتم ریختند و مرا به زمین زدند.“
ساواک در تعقیب سروان منصوری، محمد معصوم خانی را گرفته بود و درخانه او که ضارب سروان نوروزی بود، کروکی خانه مسعود را یافته بود. مسعود که با او درس می خواند، اساساً از وضعیت سیاسی اش خبر نداشت و برای جلسه درس بعدی آدرس خانه اش را کشیده و به او داده بود. ساواک هم فکر کرده بود، این نقشه یک خانه تیمی است.
مسعود را هر روز به بازجویی می بردند. وقتی برمی گشت، گیج و آشفته دور خودش می چرخید و از ما می خواست، هر اسمی را می دانیم بگوییم. یکی می گفت:
- داود…
سری تکان می داد و می گفت:
- نه نه نه… اینو گفتم… یکی دیگر…
و خودش گفت از او خواسته اند، هر کسی را که در دانشگاه می شناسد، معرفی کند تا آزادش کنند و او دنبال اسم تازه می گشت.
معلوم بود که تعادل روانی اش را از دست داده است، اما وضع او جو سلول را هم تغییر داد؛ قراردادی نانوشته راه هر نوع بحث را بست و فضای شوخی بر سلول حاکم شد و بازی گل یا پوچ جای همه چیز را گرفت.
پیشتر هر روز بحث داشتیم داغ داغ. بحث هم از واعظ معروفی شروع شد که آنروزها بازارش سکه بود. جلال که بعد از انقلاب آزادشد و در راه مشهد در تصادف قطار کشته شد، چند بار او را در زادگاهش دیده بود که شعبده می کرد، از بالای منبر با امام زمان حرف می زد و می گفت امام می گوید:
- هرکس منتظر ظهور من است واق واق کند
و مردم در مسجد واق واق می کردند. محسن هم او را در مهدیه تهران دیده بود. بچه های فدائی ومجاهد می گفتند در حالیکه چریکها دارند بامسلسل بارژیم می جنگند این کارها تحمیق مردم است. احمدهم کم و بیش موافق بود.
آقای کروبی با همان لهجه معروف، مخالفت می کرد. مدافع نبود، اما می گفت که این اسلام واقعی نیست. اسلام راستین راباید نزد آقای خمینی یافت. همه می گفتند آقای خمینی. بعدها بود که درجه امام گرفت. آقای کروبی باشور تمام حرف می زد تادهانش کف می کرد. می گفت که مدینه فاضله واقعی را اسلام می سازد. اخیرا هم در مصاحبه باروزنامه اش گفته بود در جوانی می خواستیم مدینه فاضله بسازیم. دراین مدینه فاضله همه آزاد بودند. علمای اسلام با صاحبان عقاید مختلف بحث می کردند جوری که سوسک بشوند و بروند روی دیوار. کمیته مشترک خراب می شد و جایش پارک می ساختند.
بعد از آمدن مسعود این جو عوض شد. کسی بحث نمی کرد. دو دسته می شدیم: تیم تهران که من سر گروهش بودم و تیم اصفهان که احمد، آن رند اصفهانی دوست داشتنی بقول خودش، فرمانده عملیاتش بود. همه خانواده اش عضوگروه چریکی مهدیون بودند.
برای هر دور بازی اعضای تیم را تغییر می دادیم. هیچ کدام هم کروبی را انتخاب نمی کردیم. بعد از چند دور بازی فهمیده بودیم که نمی تواند این بازی را یاد بگیرد.
بارها من و احمد با هم و جدا جدا به او گفته بودیم: “گل را که توی دست شما می گذارند، دست تان را باز نمی کنید، مگر اینکه سرگروه تیم مقابل دستی را که گل توی آن است بگیرد و بگوید: گل را بده… یا پوچ است.“
کروبی هم سر تکان می داد که متوجه شده است. اما همین که گل را به دست او می دادند و یکی از گروه مقابل مثلاً می پرسید:
-آقای کروبی گل دارید؟
او اگر گل داشت می گفت: “بله که دارم” و دستش را بلافاصله باز می کرد و اگر نداشت می گفت: “ نخیر. به من گل ندادند.”
اول از این ماجرا بلند بلند می خندیدیم، طوری که نگهبان ها به اعتراض در را می کوبیدند. کمی بعد این ماجرا مشکل شد، چون همیشه بازی را متوقف می کرد. با احمد تصمیم گرفتیم به آقای کروبی گل ندهیم و او یک بار در این تیم و یک بار در آن تیم به اصطلاح نخودی باشد. اما همین که گل را پخش می کردیم و به اقای کروبی نمی دادیم، دست هایش راباز می کرد و می گفت:
- به من گل ندادند.
مجبور شدیم باز هم گل را بدهیم. هر بار هم کلی باشیخ سر و کله می زدیم و قواعد بازی را یادش می دادیم. او هم سرش را تکان می داد که فهمیده است. و بازی شروع می شد. اما تا یکی از تیم مقابل روی دستش می زد و می گفت:
- نوچ… لوچ…
و یا اگر
- گل داری راستش را بگو…
شیخ دستش را باز می کرد یا راستش را می گفت و بازی به هم می خورد.
روزهای حمام، ما را بین دو دوش تقسیم می کردند. به همان شیوه سلول انفرادی، گربه شور می کردیم و برمی گشتیم. شیخ کروبی حساسیت های آقای خامنه ای رانداشت. با ما راحت بود.
یک بار که از حمام برگشتیم، احساس کردم تنم می خارد. فکر کردم از ناقص بودن شست و شو است. پیراهنم را در آوردم. زیر بغلش غرق موجودات ریز بود. به جلال نشان دادم. او گرفت. باانگشت فشار داد وگفت:
- شپش…
بقیه بچه ها پیراهن هایشان را معاینه کردند و معلوم شد، شپش سراسر اتاق را گرفته است. به نگهبان هایی که غذا می آوردند، گفتیم. خندیدند و رفتند.
کارمان شده بود که نشسته در آفتابی که از شیشه اتاق به داخل می ریخت، شپش ها را بکشیم. گاهی هم صدای گوگوش از پنجره می آمد که همسایه بخش اداری شهربانی بود و رادیویشان اغلب روشن.
اول مسعود را بردند. بعد من آزاد شدم. بعد احمد. از بقیه خبر نداشتم تا شیخ مهدی ودوستان را در مراسم معروف عفو زمان شاه دیدم. معلوم شد شیخ گل یاپوچ سیاسی را خوب بلد است. شیخ و هیات موتلفه به بهانه مبارزه بامارکسیسم از شاه عفوگرفتند و آمدند بیرون.
بقیه که در بازی سیاسی، پوچ آورده بودند ماندند زندان و همه بعد از انقلاب آزاد شدند. یک بار هم در خیابان بهار درخانه جلال جمع شدیم و کدورت خطوط سیاسی، همه آن رفاقت سلول را بر باد داد. پس پراکنده شدیم.
شیخ کروبی در بازی سیاسی هی گل آورد. اول نماینده مجلس از الیگودرز شد. فریبرز صالحی یکی از رقبایش بود که چند سال بعد اعدامش کردند.
بعد شیخ رئیس مجلس شد. حالا من دوباره د رهمان سلول 9 بند 5 بودم و این بار یازده نفر بودیم. کمیته مشترک نه تنها پارک نشده بود، سلول هایش پر پر بود.
9 هم سلولی سلول 9 بند 5 زمان شاه همه زنده ماندیم ازجمله آقای کروبی. بعد ازانقلاب خدمتمان رسیدند. عده ای را گرفتند. بعضی ها اعدام شدند، کسانی راهی غربت. از 11 هم سلولی سلول 9 بند 5 روزگاری که شیخ کروبی داشت مدینه فاضله را می ساخت و ادعاهای زندان شاه را ثابت می کرد؛ 2 نفر جان سالم بدر بردیم.
و شیخ مهدی کروبی، همچنان با مهارت بازی گل یا پوچ سیاست را پیش برد. حالا حزب دارد. روزنامه دارد و با قدرت مرتب گل را ردو بدل می کنند. دیروز هم سلولی هایش پوچ می آوردند و حالا دوستانش. و تازه شاه گل بازی مانده است. شیخ کروبی که اسم خودش را گذاشته سرواصلاحات دارد آماده می شود رئیس جمهور شود.
و من سخت خوشحالم که در بازی زمانه پوچ آورده ام. دلم برای همه بچه های سلول 9 بند 5 تنگ می شود واین صبح بهاری بارانی در کنج غربت را به صد تا صندلی مجلس و ریاست جمهوری ترجیح می دهم که زیرش خون هم سلولی هایم جاری باشد.