معرفی مجموعه شعر “ابر بزرگ” سروده حسین شکربیگی
از تاریکی و اوراد دیگر
حسین شکربیگی تا کنون موفق شده که سه کتاباش را از زیر تیغ سانسور به سلامت(؟) به دست ما برساند تا همهگی به اتفاق، به آن ضربالمثل معروف رجوع کنیم که میگوید: “تیغ سانسور، هوا و دموکراسی را به یک اندازه میبُرد.“؛ نیمی از صورتت را عاشقم / نشر فرآگاه/ 83، مجموعه داستان روایتهای من/ نشر آموت / 91، ابر بزرگ/ نشر شاملو/91. کتابهای مجوز نگرفتهی این داستاننویس و شاعر اهل ایلام از این قرارند: “چامانس، انجمن قوها، دریغهای یک سیاح، خاطراتی که دوست داشتم، من فقط یک آیدی هستم، از تاریکی و اوراد دیگر، مراکش. “او برخی از آثارش را که امیدی به تأییدشان از جانب دستگاه سانسور نبود، به صورت اینترنتی منتشر کرده است.
حسین شکربیگی، کار شاعری و داستانپردازی را به موازات هم پیش میبرد و در این توازی موفق هم بوده است. این توازی و همکاری بین ذهنیت شاعرانه و ذهنیت روایی، آب و رنگی روایی به شعرهایش و فضایی شاعرانه به داستانهایش داده است. داستانهای او شیطنتهای خاص خود را دارد؛ برای نمونه در مجموعه داستان «روایتهای من»، نگاهی ویژه و طنازانه به مسألهی جنگ دارد. او که از مردمان غرب کشور است، جنگ را با تمام وجود لمس کرده اما وقتی با جنگ شوخی میکند، انگار میخواهد آن را دست بیندازد و تحقیر کند.
شعرهای شکربیگی اغلب جغرافیای خاصی را نمیشناسد، ولی وقتی به زبان سلیس گلایه میکند، به طور مستقیم، فضای امروز جامعه و جبر حاکم بر همهچیز را به نقد میکشد. عناصر مدرن در شعر او کم نیستند اما اصراری که بر کاربرد المانهای تاریخی و کهن دارد به نوعی نشاندهندهی این است که دور باطل انسان در طول تاریخ، به افقهای دوردست تکنولوژی و پیشرفت است اما به طور بارز، نوعی به قهقهرا رفتن هم هست:
“این چاه به نفت برسد یا نرسد
ما همچنان در مانیتورها غایبیم
یوسف چند سنتی گرانتر
چه فرقی میکند؟
این چاه را پدرم کند
میگفت:
استخوان سبک میکنیم
گلویی تازه
یوسف بالا میآوریم…”
“ابر بزرگ” تازهترین دفتر شعر اوست که سال گذشته از جانب نشر شاملو منتشر شده است. شعرهایی از آن مجموعه را میخوانید:
در این شب
که برف تا زانوست
و مه
دهانم را پرکرده است
باید کسی را دوست داشته باشم
از رادیاتورها کاری ساخته نیست
و خورشید سرش گرم جای دیگریست
سگی هم نیست
بیاید استخوانها را بلیسد
زبانی سرخ و گرم
که ابرها را در پوست
دیگرگون میکند
باید کسی را دوست داشته باشم
حتا زنام را
آدمها در سیارهای دیگر
در کربن و
یک نخ نازک گریه
ها میکنند بر شیشه
و نام کسی را مینویسند
با انگشت
شاید بلند
نامی که به گریه میافتد
به هم میریزد
میکشد به لبها
ابروها
و هندسهای ویران بنا میکند
رادیاتورها تقلا میکنند
درزها را میگیرم
لبخندت را از زنم پنهان میکنم
چراغ را خاموش
و بر میگردم به زیرزمینی در چارده سالگی
تا بوی تلخ خمرهها بپیچد در دماغم
و کسی با بوی به
غافلگیرم کند
لبم را بدزدد
و انگورها روشن شوند.
چقدر خوب است نام زن آدم ستاره باشد
اما همیشه
نام زن آدم حواست.
خدا میداند
چقدر شرمندهی برادر زادههایم هستم
که در چارده سالگیم نماندم
نمیدانم چطور شد
که این همه جزر و مد در پوستم ریخت
و ناگهان
عصایی که سالها در کمر پدرم من بودم
کوچه را دم در جا گذاشتم
و بازیهای دم غروب را
و نمیدانم چطور این همه سال را آمدهام
که حالا دم این دکهی روزنامهفروشی…
و هنوز هم نمیدانم چرا
این کت و شلوار برایم گشاد است؟
میزها پرواز میکنند
صندلی ها پرواز میکنند
رختهای بر بند رخت
گلهای قالی
و این استکان همیشهی چای
اگر بدانی چقدر دوستت دارم …
از این زاویه دوستت دارم
و از این زاویه هم دوستت دارم
حتا از این زاویه هم دوستت دارم
خدای من باور کردنی نیست
حتا از این زاویه هم دوستت دارم.