از دیدار ِ حرف ِ شهیار- بخش اول
«انگار هفدهسالهام»(۱)، یا بهتر، هفده سالهایم. من و رفقام. از هرچه بوی کاسبی و بازار میدهد بیزاریم. نخستین سالهای دومخردادی است و سالهای یال برکشیدن و سرکشیِ ما. سالهای روزنامههای طاقوجفت و «پیام امروز» هجده تیر و «آدینه»ی قتلهای زنجیرهای. سالهای سرگیجه هم هست و سلیقههای هرجومرج طلبی داریم. مثل اتمهائی سرگردان ابنالسبیل میگردیم و گیج خوردن میان سیاست و ادبیات برایمان معنائی عینی دارد. صبحها به خیالمان چپِ رادیکالیم، ظهرها سوسیاللیبرال و تازه نیمهشب اصلاحطلب میشویم. و همینطورها تشنه و بیتوشه، پَر و پوست باز میکنیم. اگرچه همیشه کتاب قصه یا شعری را با ژستِ ایلچیانِ مغول زیر بغل تپاندهایم و چپ و راست هم اسم فیلسوف و نویسندههای جاسنگین را پرتاب میکنیم، اما راستش، اُنس چندانی با ترانهی نوین فارسی بههم نزدهایم هیچ، به هر فرصتی، و بیدلیل، فحشهای آبنکشیدهای حوالهی تولیدی پشمکِ لسآنجلس میکنیم. با صدای شجریانِ ضبطِ پدر هم از سر مسخرگی سینه میزنیم. بین این دو قطب چیزی نمیشناسیم. گاهی مگر به تصادف در تاکسی یا میهمانی پا بدهد که چیزی ناگزیر به فارسی بشنویم و بشکنی بزنیم اما جدی نمیگیریم، ابداً. با همکلاسیهای «داریوشباز» هم چندان دمخور نیستیم (که چون مثلاً شاملو داریوش را، به متلک، «نوحهخوانِ مدرن کابارهای» نامیده است). وقتی پدر ضبطِ ماشین را رو به دلکش و هایده روشن میکند احساس میکنیم پردههای گوشهامان الان است که بوی نا بگیرند. صورتمان را به شیشهی ماشین میچسبانیم و عزا میگیریم. خوب خاطرم هست که فکر میکردم نوار کاستِ «اگر همه شاعر بودند» هم جزو آهنگهای انقلابی و سرودهای کوهستان است که از زمان دانشجوئی پدر و مادرم لای نوارها و خرت و پرتهای نمورِ جوانیشان اوراق شده است. در همان سالها، تازه تازه پای تک و توکی کانال ماهوارهای بیست و چهار ساعته هم به ایران باز شده بود. ما باز هم جدی نگرفتیم، و البته حق داشتیم. و حالا، انگار عصر جمعهای بود که کاملاً اتفاقی روی صفحهی بینور تلویزیونِ متروکه دیدیمش، همه باهم دیدیم؛ کانال NITV، مرد جوانی با چشمهای میشیِ بَراّقِ مغناطیسی، با صورتی پریزده و لهجهای نیمه حماسی، بیکراوات و با یقهی باز، روی صندلیِ گَردان یله شده چرخ میخورَد و از لوئیس بونوئل حرف میزند (به گمانم تنها گویندهی آن کانال بود که صندلی گردان داشت. میگفتیم صندلی را با خودش از خانه میآورد)، بعد شاید تکهای از «دیوار» پینک فلوید پخش شد و بعدترَک باز آن آقا که مدام میگفت «خانمها آقایانِ گُل» از همکاری پینک فلوید و آنتونیونی طوری حرف زد که انگار مثل کف دستش میشناسدشان و ما برای اولین بار تکههائی ازZabriskie Point را همانجا دیدیم. (بعدها خیلی چیزهای دیگر و بهتر را هم اولینبار همانجا دیدیم.) عجب! مائی که نهایتِ همتمان تا آن روز این بود که توانسته بودیم نوار ویدئوی رنگباختهای پیدا کنیم که روش کنار شوی ترکی و طنین و MTV کمی هم «هشت و نیم» فلینی و نمیدانم تکهپارهای از برگمان به شیوهی ال.پی زورتپان شده حالا داشتیم فیلمهای حسابی را با حرفهای حسابی میدیدیم و میشنیدیم و میبلعیدیم. لطفاً دهانِ به حیرت باز و صورتِ حسرت به دل و چشمهای وقزدهی ما را یک لحظه خوب مجسم کنید. بدجوری جا خورده بودیم، اینطور بگویم. حریف هم قَدَر بود و داشت ناغافل ما را از همان سربند گرفتار میکرد. آخر اصلاً به قالبهای زمانه نمیخورْد؛ شمرده و زیبا حرف میزد و سرِ صبر، باسواد بود، کلمات را میچشید و در صداش انگار برقشان میانداخت و بعد کامل ادا میکرد، و چه صدای روانی! پنداری عمری بود که با این صدا اُخت بودیم و نمیدانستیم. بله، ما موجوداتِ نُقلی از آن همه شادابی و رعنائی حسابی یکه خورده بودیم و حق هم داشتیم. باری آن آقا سرآخر شعری از نمیدانم لورکا یا الوار را به ترجمهی خودش خواند و سپس از «کنار آرامش اقیانوس آرام» از آن خانمها و آقایانِ گُل – که ما هم بعدها جزوشان شدیم- خواست که «سبز و آفتابی» باشند و بعد گفت «من این برنامه را نوشتم و اجرا کردم. اسم من شهیار قنبری.» اسماش را پس دانستیم. و ما که آن روزها تارهای کِشندهای در ریشه داشتیم به جذب کردن افتادیم، در سایهی آن برنامه (Take One)، آن صدا، در سایهی آن اسم، آن درختِ مادر، آهسته نمو کردیم و بالیدیم. جَنم یگانهای بود چکیدهی صداقت و دانائی و حقاً نمیشد که گرفتارش نشد. جانی بود که گوئی با سماجتی ایثارگونه میل به سوختن داشت، و خوشا که هنوزاهنوز دارد.
خلاصه که دمِ کنکوری معلمهای بدعُنُق دبیرستان را با خیال راحت سه طلاقه کردیم و طلبهوار، چمباتمه نشستیم پای آن برنامهها. هرجا که میرفت ما هم چراغخاموش پیاش روان میشدیم، از تلویزیونِ دیدار تا تپش، از «دوستتدارمها» تا «دلخواستهها» و حتی این اواخر ArtBeat. و بساطِ «قدغنها» هم همیشه برقرار بود. اوایل از حرفهای شهیار قنبری به سبکِ مألوفِ ایرانی یادداشتِ ذهنی برمیداشتیم و بعد همان حرفها را با ژستی انتلکتوئلی، در جمعی که با او غریبه مینمودند، به اسمِ خودمان نشخوار میکردیم طوطیوار و پز میدادیم. بعدتر بود که شروع کردیم به فهمیدن و هضم کردن و جدل و مرافعه. بر چشم و گوش ما داغی گذاشت که رهایمان هرگز نکرد. برنامهها را هم روی VHS ضبط میکردیم و دست به دست میچرخاندیم و بحث میکردیم و این کار شاید تا سالهای دوم-سوم دانشگاه هم ادامه داشت. شاید هنوز هم ضبط شدهی آن برنامهها در خانهی پدری گوشهای باشند. این حقیقتی است، باری، که گرایش بسیاری از ما به تفکر، با آن برنامهها درهمبافته شده است. گاهی که به نخستین تجربههام از خودآگاهی فکر میکنم، صدای شهیار قنبری را هم در کنار صداهای دیگر، گاه بلندتر حتی، میشنوم. بسیاری از اولینها را به یقین از او آموختیم و او دستمان را گرفت و «به تماشای قامت بلند زیبائیآفرینانِ» خانگی و جهانی برد. هر هفته روحش را میان ارواح ما منتشر کرد، سینهاش را به پهنای جهان گسترد، داشتههایش را لوطیانه به ما تعارف کرد؛ و حیثیت ناچیز اما بیغش بشریت و زیبائیهای میراث تاریخیِ انسان را در هیئت شعر و موسیقی و رمان و خاصه فیلم و ترانه به ما شناساند—حیثیتی که بیتردید از خود او هم سهم برده است. صراحتِ لهجهی زنده و زهرداری داشت که سخت به ما میچسبید، عافیت طلب نبود، تنگنظر نبود، تقدسمآبی نداشت، جانماز آب نمیکشید، از بالا و روی سکوی ارشادالعوام اندرزتپانمان نمیکرد، خطبه نمیخواند و وعظ نمیکرد و روضه هم ازش هیچ ندیدیم، طنزاندیشیِ رندانهی مدرنی داشت، مُبلّغِ کالایی نبود، از طبقهبندی میگریخت؛ باز هم هست؛ آتشبیار هیچ باند و دکانِ دلالیئی نبود، شبنامه نمیخواند برایمان، تواضع لوکس قلابی نداشت، خشم و مهرش پر از صداقت بود، رابطهی منسوخِ فئودالی با ما نداشت که رعیتِ حرفهاش باشیم صمٌبکم و او هم مراد ما، گاه گوشمان را هم میکشید، و دیگر اینکه از مصلحت نمیگفت، از عادت کردن و عافیتطلبی و خوگر شدن (چیزهائی که در آن محیطِ آلوده به ترس و نکبت و بیاعتمادی از اوجب واجباتِ بلوغ اجتماعی بود و هست). خلاصه خرمهره بساط نکرد هرگز. حتماً جماعتی از آن «خانمها آقایانِ گل» کم شدهاند و شمارِ کثیری هم اضافه، و میان حواریونِ فیسبوکی دیدهام به مراتب از آن روزهای ما جوانتر و البته سربههواتر و آسانگیرتر و پختهخوارتر، اما به شهادتِ همهی این سالها شهیار قنبری همانی است که ما شناختیم، شش دانگ و خوشنفس. چه کیفی میکردیم وقتی که میگفت با ژیانِ قراضهاش شبی شاملو را به خانه برگردانده (انگار ما هم صندلیِ عقب تنگِ هم تپیده بودیم)، یا با شاهرخ مسکوب در مدرسهی یدالله رؤیایی فارسی درس میداده و کپیِ آن سوگنامهی «قصهی سهراب و نوشدارو» را هم با امضای مسکوب از خودش گرفته، (و ما هنوز آن روزها «روزها در راه» را نخوانده بودیم و نمیدانستیم اوضاع نه اصلاً رمانتیک که کم هم سیاه نبوده) یا وقتی صدای سهراب شهیدثالث را برای اولین بار در برنامه میشنیدیم (و بعد خودویرانیاش را دیدیم و شکستیم) و یا هنگامی که از امیر نادری میگفت. اسم روستروپویچ را نخستین بار از او شنیدم و بعد شیفتهی ویولنسل شدم. وقتی پدر تعریف میکرد که روز «هفده شهریور» او را دیده که با دوربین دستی سوپر هشتاش میان خون و تظاهرات فیلم میگرفته ما چه آهِ کشیدهای میکشیدیم که پس ما کدام گوری بودیم؟ فراموش نمیکنم دو-سه هفتهای را که فیلمهای یک دقیقهای محصولِ دوربین برادران لومیر، «لومیر و کمپانی» را نشانمان داد. دیوانهوار همه را چندین بار تماشا کردیم و تازه با یوسف شاهین و وندرس و یوشیدا و اِسون نیکوِستِ فیلمبردار و بقیه آشنا شدیم و افتادیم پیشان و فهمیدیم حتی در نیجریه هم فیلم حسابی ساخته میشود. در میان آن خیل فیلمسازانِ استخواندارِ دنیا، عباس کیارستمی هم بُر خورده بود که مثلِ همیشه فیلمِ زورکیِ بیخونی ساخته بود، «نیمروی نیمبند» یا همچه چیزی، و مصاحبهاش را هم دیدیم که با لحنِ شُل و شفتهای گفت «سینما برای من یه جور فَنه» (Fun یعنی!) و بعد تا دو هفته که نه، تا امروز، با شوخیهای آن روز شهیار خندیدیم. کلاً با او زیاد خندیدهایم (کی تعبیرِ کلاسیک «بستنِ فرمانِ بنز روی ژیان» یادش رفته؟). موقعی که شهروز رفیعی بعد از درگذشتِ شاملو (امسال پانزدهمین سالمرگِ شاملوست؟) رفت به دیدارِ شهیار قنبری و به اسم مصاحبه استنطاق میکرد و به زور میخواست اعتراف بگیرد که شاملو به فردوسی ناسزا گفته و نبش قبرِ آن بحثهای لَغوِ هزاربار جویده که میدانید، ما چه کیفور شدیم که شهیار نوکش را چید و حق شاملو را به جا آورد (و ضمناً چه ذوقی کردیم که اتاق کارش را هم دیدیم). باز جائی شاید برنامهی ضبطشدهی خیلی قدیمیئی از مناسبتی، نوروزی چیزی، نشان میدادند، که شهیار قنبری مهمانِ خانمِ هالهی مجری و چند نفر دیگر بود و کسی روی خط تلفن پرسید شما آیا اصلاً کارهای منتشرشده در ایران را تعقیب میکنید که اینطور کَترهای حکمهای تکفیریِ کلی برای همه میدهید که در ایران هیچی نیست. جملهی حاضران عاقل اندر سفیه مانده بودند که «مگه تو ایرانم آدم هس؟ ما که ندیدیم» (انگار حتی قبل از انقلاب مثلاً این جماعتِ سخیف سراغی از کسی میگرفتند). و منتظر بودند که طرف را به عنوانِ عاملِ رژیم فحشباران کنند که شهیار میانِ جیغ و ویغِ هاله محجوبانه گفت «بله من تعقیب میکنم و میخوانم.» و گپی درگرفت. و ما ادای صورتِ خانم هاله را بعدها بارها برای هم درآوردیم که انگار با وحشت از جذام به نعلبندش زل زده و eye-rolling میآید که «تو چطور جرأت میکنی آثارِ چاپِ رژیم را بخوانی و هر موجود شپشوئی هم که از خریتاش آنجا مانده به فرمودهی نمایش پرویز صیاد «خر» هستش!»، و حظ میکردیم از دمِ روشنِ شهیار قنبری که هرگز عصاقورت داده و تکساحتی و غولِ یکچشم نشد. آقا عنایت بفرمائید که اینترنتی در کار نبود و اگر هم گاهی بود همهگیر نبود. وبلاگهای سینهچاکچاک و «فن قلابی» و «عملههای امنیهخانه» البته بعدها آمدند(۲).
و بعدتر بود که دانستیم سروِ سرآورانِ ترانه است. هنوز راستش خبر و اثری از بالندگیهای اهلِ تبعید و ادبیاتِ بهاصطلاح مهاجرت به ما نرسیده بود و یکقلم پرت بودیم، و ما با همان «آینههای دردارِ» گلشیری، ندیده و نخوانده و نشناخته، پنبهی تبعیدیان را در ذهنمان زدیم و نماز میتی هم مظّنه بر آن قافله خواندیم(۳). هنوز هم به نظرم خیلی عجیب میآید که این همه دیر خبر شدیم. باری پیدا کردن نوار و سیدیِ باکیفیتِ کارهاش هم والذّاریاتی بود که بماند که از خریدنِ ودکای هورمونیِ کُدئیندارِ تو قوطی هم سختتر بود! ما که گفتم خدمتتان، احساساتِ ولرمی به ترانهی فارسی داشتیم و به کلی یُبس بودیم، یکباره صاعقه به کمرمان زد، آیتِ دیگری دیدیم پر از رنج و شور و اصالت، یکباره در رؤیاهای کوبیکِ «سفرنامه» به شدت خراب شدیم، زبان زخمی و حسهای کبود آلبوم «قدغن» در عمق سینهمان جادو کرد، در آن هوای ابرناکِ دلچسب «برهنگی» گرامرِ تازهای کشف کردیم و هوحقی زدیم و عجب نفسی گرفتیم. دیگر حالا بغضِ رَگکردهی تازهای در گلوگاهمان میجنبید که نوِ نو و از خود ما بود. این بار حریفِ ما با کالیبر دیگری به صحنه آمده بود که اثر برّندهاش تا همیشه بر همهی وجود ما ماند. گرفتارتر شدیم. اصلاً کامل جَلد شده بودیم. «از بام تا شام» معجونِ مردافکنی از ترانه سرمیکشیدیم و او را تفأل میکردیم و باز ناسیراب بودیم. ترانهی نوین را با او شناختیم و فیالواقع ختم کردیم. آرتیستِ طُرفهای را درک کردیم که به طرز غریبی باحشمت است. استعداد نایابی را شناختیم که با کفّنفس و مراقبه و مجاهده سالهای متوالی تراش خورده و بلور شده. رفیق خیکیمان از کانادا یک نسخهی اصلِ «دریا در من» فرستاد و ما رفتیم به شکارِ ترانهها و پیدا کردن اینکه هر ترانه را کی خوانده است و آهنگها را کی ساخته. لرزههای جنّیای بر تنمان افتاده بود که از کشفِ اثر زلزله رعشهدارتر بود؛ پس این بود ترانه! ترانهها نه پر از لغات کلیشه بود، نه بوی اصحاب کهف میداد، خبری از مایههای نیمدارِ سوزناک و ساختمانِ کلنگی و سیلاب مترادفاتِ ترانههای معمول هم نبود. این شعریت راستین و شعور یک استتیکِ مدرن بود که در آرزوی شنیدنش پرپر میزدیم و نمیدانستیم. مادهی ناب و سرشارِ زندگی را گرفته، تفکراتِ جهان معاصر را خوب درونی کرده و به لحن زلالِ شهیدانِ کلمه در قالب اسلوب اصیل و نژادهی خودش حرف میزند و میخواند. باری، ما از باب دیلن و بیتلز و جیم موریسون به کرسی بلندی رسیدیم که از آنِ شهیار قنبری بود و الحق چه غروری داشت برایمان! نسخهی درب و داغونی از «شام آخر»، این ضدرمانتیکترین خطابهی عاشقانهی سینمای موج نو را نیز همان روزها، انگار دفینه، از زیر خاک جُستیم و تکاندیم و صفای همهی شما، آبدستِ حریف را لاجرعه سر کشیدیم. با کاراکترِ آقا مرتضی هم اشکی زدیم و سبک شدیم. فخر هم به فلک میفروختیم که اورسون ولز «همشهری کین» را در بیست و پنجسالگی ساخته و شهیار «شام آخر» را در بیستوچهار سالگی و ازین کشفِ تاریخی آههای غرّایی میکشیدیم. بعد از دیدن آن فیلم، تا چندهفتهای خاطرم هست هر بار بههم میرسیدیم با لحنِ لاتی به هم میگفتیم «بهبه! ژیگولِ محله» یا پانصدبار پشتِ هم بیمناسبت تکرار میکردیم «من از دست تو مریض شدم، میفهمی!»
بهگمانم تنها دو نفر را بتوان سراغ کرد که به سالیانِ آزگار با تداومِ نفسگیری برنامهی رادیویی و تلویزیونی ساخته باشند و مدام آموزانده باشند: حجتالاسلام والمسلمین قرائتی و شهیار قنبری. حق دارید که از دیدن این دو نام کنار هم چندشتان بشود و به سادیسم متهمام کنید؛ بله، یکی پلشت و مکروه و بدمنظرست و دیگری یکضرب زیبا. ولی لطفاً سعی کنید چندشتان بشود. چندش لازمی است برای مزاجِ ما که شاید روحِ آلوده به کاسبمسلکیمان جلایی بخورد. ضمناً باور بفرمائید این سادیسم نیست، واقعیتِ ماست؛ دو سوی واقعیتِ روزگار ماست. باری اما راز حضورِ عُمرانهی این دو چیست؟ یکی پشتاش به کوه اُحُد بیتالمال و پروپاگاندای حکومتی و مستظهر به تأییداتِ خاصهی بیت است و صدها سال حدیثِ صحیح و سقیم و چندصد جلد حلیهالمتقین در آستین تپانده و دیگری یک تنه، تنهای تنها، در تبعیدگاه، بی هیچ پشتوانه، به نیروی اراده و سختکوشی، با پوستی کرگدنی در خرمحشرِ کالیفرنیا و در چنبر اختناقِ لومپنهای بنگاهدار، سوخته و نوشته و خط زده و راه را کوفته و پیش آمده تا امروز و فروتنانه درس حقیقت و زیبایی داده. یکی تجسمِ تمامقد مرگ است و دیگری همیشه رو به آینده داشته و دارد و امروز را هم امروزی میبیند. حتی گذشته را هم در سایهی امروز به ما نشان داده. شهیار، برخلاف آن پیرِ دقیانوسی، حق این است که از جوانیِ پایانناپذیری بهره برده که هم به خود او نخست بهره داده و هم به دیگرانی که ماها باشیم، و مدام، تا بخواهید. شاید تنها نویسنده و روشنفکر ایرانی باشد که به قاعدهی چند نسلِ رونده و آمدنی در مقیاسی بزرگ، بزرگتر حتی از گسترهی روزنامه و مجله، در عرصهی عمومی حضور پیوسته داشته و زده و خورده و مویی حتی پا پس نکشیده و همچنان روشنایی بخشیده. باری فقط خواستم به یادتان بیاورم که مائی که از محیطِ نمکشیدهی آکادمیک و مدرسهای تن زدیم به همچه آموزگار رفیقی دل سپرده بودیم و هستیم. و خب، ما چه کردیم؟ مطلقآً هیچ. هیچهای فراوانی بگیر به تعداد همهی دانلودهای همهی ما. نه حتی سپاسی و خداقوّتی و چه. پس بگوئیم که همهی ما او را آزار کردیم. هرزهدهانی و دغلبازی کردیم. آسانگیری کردیم. به جای نامش عادت کردیم به سبکِ سانسور سرخود نقطهچین بگذاریم. کلماتش را، انگار که مُردهریگِ پدریمان است، از زیر دستش قاپیدیم و به ریشِ حنابستهی خودمان بستیم، برای قلابیها درحالی که خوب میدانستیم چه یاوههائی هستند یقه دراندیم و چه نانها که قرض ندادیم، به جای اینکه پیش پایش لُنگ بیندازیم برای هر ابله و دلقکی پستان به تنور چسباندیم و لُنگ را پَرِ کمر بستیم و رگِ عدالت را زدیم، همین ما یهوداهای سایز اِسمال افتادیم به چماقداری و گردنهبندی و موجسواری روی اینترنت و فیسبوک و از این دست بدمسلکیها. کرکرههای حجرههای مطبوعاتی و دکههای اینترنتیمان را کیپ کشیدیم پائین در حضورش، شهیار را «شهریار» نوشتیم و به خیالمان که پنجه به چهرهی رفاقتاش میکشیم. حافظههامان پاکِ پاک که انگار نه انگار. ما که دستِ دوم بودیم حضورش وجدان معذّبمان را به خارخار میانداخت و قدش از پشت دیوارها چشممان را میزد وَ پس خواستیم انکارش کنیم. جوانیاش را پیر کنیم. حقی را که باید میگفتیم نگفتیم. جائی که پاپوشها و افتراها را دیدیم قلممان نم پس نداد. و هی خاک در چشم حقیقت پاشیدیم. ولیکن چه باک که به هر تقدیر عاقبت همهی ما بودیم که مغبون ماندیم. نه خیال کنید وکیلباشی و کارهای هستم و نرخی میخواهم تعیین کنم یا اطواری بریزم به خوشایند او، که نفَسی که برحق است نیازی به خطبهخوانی و نظر عنایت و رأی اعتماد هیچ کوچکپائی از قماش ما ندارد. ما بدعهد بودیم و او تماموقت به جای همهی ما قلم به قرطاس کشید و کار کرد. چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه به حقانیت او شاعر باشم و چه نباشیم، وامدار اوئیم و کاش حقگزارش هم میبودیم. صدایش حتی در گوش دورترین یاختههای دل و مغزمان هم طنین دارد و با ماست، و از حافظهی فردی و جمعیِ ما به هیچ تیزابی زدودنی نیست. عمر او بر شانههای ماست و باری. حق دیر میآید، ولی بهزودی میآید.
«انگار هفده سالهام»، باز. و نه انگار که سالیانی بر من و ما گذشته. و شاید هم انگار هفده ساله نیستم اصلاً. هستم و نیستم. گوشهی پارکی همین پائین، تنها و خالی، خیلی دور از زمانها و مکانهای تصویر اول، «بنویس! ساعت پاکنویس» را ورق میزنم و در سایهی سپیدارِ بالاسرم سرشار از کیفی قدیمی میشوم که بوی فیلمهای نئورئالیستی ایتالیایی میدهد. کیفی از جنس کشفِ اولینها. نوستالژیک نیستم اصلاً، هوای بازنشستگی هم به سرم نیست، در این لحظه اما آن آنِ برهنهی هفده سالگی برایم سخت واقعی است. نبض دارد. مادرم از ایران کتاب را برایم آورده، و یادماندههایم را هم. حالا کلمات با لحن و صدای نویسندهشان در گوشم پژواک دارند. این کتاب برای من دقیقاً قسمتی از آن برنامهها و «قدغنها»ست که حالا مکتوب شده، اما همان است؛ هم از تجربهی شخصی میگوید، هم «به تماشای قامت بلند زیبائیآفرینان» میرود (۴)، هم ترانه پخش میکند، هم تکه فیلمی یا مصاحبهای را با ما «قسمت میکند»، و باز بیهیچ منمزدنی فروتنانه میآموزاند. باز تلنگری به ما میزند به انگیزهی عادتزدائی از شکلهای کهنهی ذهنیمان. باز میکوشد دیالوگی برقرار کند که مقولهی ترانه را جدی بگیریم و اینقدر آثارِ یک بار مصرفِ این شرالخناسان را خامخام فرو ندهیم. این کتاب را مثل قسمتی از «قدغنها»، «یک تکه» بشنوید! بهخلافْآمد این سنت که غالب شاعران و ترانهسرایان ما به زور میتوانند جملهی سالمی به فارسی قلمی کنند و در نثرنویسی کُمیتشان بدطوری لَنگ است (و البته منظورم شاعرانی است اغلب جوان که جز به شعر کاری به کار حوزههای دیگر ادبیات ندارند و گرنه شاعرانی از تبار نسل اول و دومِ معاصرین پالودهترین نمونههای نثر مُستظرفهی فارسی را برایمان کارسازی کردند.)، کتاب به نثر بیغلط و پاکیزهای رقم خورده که خواندنش را دلپذیرتر میکند. فارسی گفتن و نوشتنِ شهیار قنبری همیشه برایم حرمتِ بیحسابی داشته است و ازش فراوان آموختهام. باری، میگفتم، بگذارید حافظهتان کتاب را با لحن و صدای شهیار برایتان بخواند تا بفهمید چه میگویم. به مکثها، فراز و فرودهای صدا، تأکیدها، کنایهها و لبخندها و عصبزدنها خوب دقت کنید و بعد خواهید دید انگار صدای ذهنتان و صدای شهیار یکی شدهاند و این یگانگی جادوی عمری است که هر دو دانگِ «تصویر و صدای دوستتدارمها» کردهایم و کرده است. داشتن و خواندن این کتاب از سوئی دیگر هم مغتنم است و آن اینکه ما هنوز، تا جائی که میدانم، کتابی که به وجوب ترانه و ساختار و تئوری و اینها از درون بپردازد نداریم و این اولین قدمِ جدی است که سخت مبارک است و صادقانه. (در بخش بعدی این نوشته سر و کارم با این رویهی کتاب است.)
به جُستارِ «گزینش نام» وسطهای کتاب رسیده بودم که تداعیِ معانی پرتابم کرد به شش-هفت سال پیش یا پیشترَک، به طبقهی چهارم دانشکده ادبیاتِ دانشگاه تهران (جائی که ما دانشجو بودیم)، به چه بود اسماش آن تالار سمتِ گروه تاریخ یا باستانشناسی؟ تالار کمال یا جمال؟ دخمهی تازه رنگخوردهای با چند ردیف صندلیِ تمیز یشمی که شاید هفتاد هشتاد نفری مُک تنگِ هم توش جا میگرفتند و گاهی حتی برای جلساتِ مداّحی و قمهزنی کرایهاش هم میدادند (شوخی نمیکنم). دیدیم پارچه زدهاند اینهوا که هر هفته روز و ساعتِ فلان، جلساتِ نقد و بررسیِ ترانه با حضور دکتر افشین یداللهی و پیادههای دیگری که الان یادم نیست کهها بودند برگزار میشود. ما هم موجوداتِ خوشخندهای بودیم و دو بار، و بیشتر به نیت شوخی و بازی شالْکلاه کردیم به این جلسه رفتیم. دو سه نفری بودیم اهلِ لودگی و «مطایبه» که فرصتی اینچنینی را بعید بود از دست بدهیم. همه تیپ آدمی را آنجا سیاحت کردیم، از آقمُشتبا و ممْرضا و نیمچههای کفترباز، تا دستهدیزیهای فلان محفلِ اُنس نسخهلیسی و دیوان سرگرفتن، و راهنشینانِ سادهدلی را هم دیدیم که به صدقِ دل و به نیتِ آموختنِ بیزینسی پرمنفعت تا آنجا را گَز کرده بودند. (و البته از همان سربند فهمیدم که گویا ترانهسرائی میلِ سرکوبشدهی همهی ایرانیها و همولایتیهای ماست! و شگفتا که این چکیدهی شعر و موسیقی و نمایش و تصویر، که به حق در زمرهی دشوارترینِ هنرهاست، بیشترین «متقاضی» را دارد و البته صدی نود هم عرصهی ترانه را علفْچَری پنداشتهاند که چند صباحی بچرندش و شکمِ حاجیکُشی گِرد کنند و – صلوات بفرستیم!- بگذریم.) باری مدعیان قطارقطار آمدند. جلسهی شلوغی بود که جای سوزنانداز نبود. جنگلِ مولا. قاریانِ جوانی آیاتِ ناخوشی به اسم ترانه تلاوت کردند و آن سهچهار آدمِ ریغو هم نظراتِ نامربوطی دادند و ما هم بعد از مقادیری مسخرگی انقدر «نُچنُچ» از پشتِ سر شنیدیم که بیرون زدیم (۵). (حاشا که امروز ندانم که ما هم البته جاهلانِ بیمنطق و وقیحی بودیم!) خلاصه که قطعات سوزناکِ معیوبی را به اسم ترانه به سوی یکدیگر شلیک میکردند و شوخیهای بارِدی به اسم نقد تحویل میگرفتند. بار دوم که رفتیم، جوانکی با موهای سینهکفتری که خیلی هم به عابدزادهی دروازهبان شباهت میبُرد آمد و ترانهای یا شاید شعری خواند به نام «فرفرههای خاکستری.» گزینش نام اصلاً مشکوک نبود! از اینجا را دیگر خوب به یاد دارم: متناش ملغمهی مضحکی بود لبپَرزن از تعابیر و کلماتِ کاملاً شناختهی ترانههای شهیار قنبری که هرکه کمترین الفتی هم به آن ترانهها داشت به سرعت سرقت را تشخیص میداد: «نابلد» و «قد کشیدن» و «سر رفتن» و «غزلکُش» و جز اینها. و آن وسطها دو سه سطری هم از ترانههای چاپنشده (اجراهای گوگوش و مهرداد) را قلفتی کش رفته بود و بدمصّب حتی به رامسر و و بابلسر و رادیوسیتی هم رحم نکرده بود. رفیقم پا شد شوخی جدی اعتراضی کرد. خود سارقِ مسلح مثل ماست آن گوشه خاموش بود و چیزی نمیگفت. به نیابتش آبجی شیشاندازی که شاید گردانندهی جلسه هم بود، نمیدانم که بود، پاچهورمالیده پرید وسط، ضامن را کشید و منفجر شد: «شهریار قنبری اَصَن عددی نبود که کسی بخواد اَ روش بدزده…خودش همهی کاراشو از بیتلها میدزدید…اینم شعرو «ملهم» از کارای یغما گفته.» (یالعجب!) گرد و خاکی هوا کرد خلاصه و آخر هم با پوزخند خبر داد که «یارو هم پارسال توی آلمان اُوردُوز کرد شناسنامهش باطل شد!» (حالا چرا آلمان؟) اینبار هردو و چند نفر دیگری هم به اعتراض گفتیم که شهیار قنبری هنوز سُر و مر و گُنده زنده و زایاست. جلسه میان آن خانم و چند نفری که ما هم قاتیشان بودیم چند دقیقهای به فحاشی و رجزخوانی کشید و باز دوباره از آن دارالمجانین بیرون زدیم و دیگر هم هوس نکردیم که برگردیم (و هنوز هم برنگشتهایم). غرض این بود که باز به یادتان بیاورم به سالیان از این قراضهها و قاذورهها زیاد دیدهایم و شایعاتِ پلشت کم نشنیدهایم. مضمونهای کثیفی کوک میکردند که مثلاً شاعر در نشئهی بنگ فلان غلامبچه را به عُنف چه کرده، حق را ناحق میکردند، از این محفل به آن فرهنگسرا تخم نفاق میپراکندند در حالی که آلودهترین پروندههای شهر را خود زیر بغل داشتند. (و آیا این آنها نیستند که هر روز و هنوز به نسلِ بکرِ دستْبسته گروهی تجاوز میکنند؟) با رانت و سوبسیدهای حکومتی و تبلیغاتِ رسوا شروع کردند به دستکاریِ حافظهها و دستمالیِ «اصل»ها، به هم مدال و قپه تعارف میکردند، دست و پنجهی هم را زر میگرفتند و به هم دخیل میبستند اما اگر هیکلِ لَندوکِ اندوده به کاه و کودشان را میچلاندی شاید به زحمت یکی دو قطره رنگ، که آنهم شیرقهوهای بود، ازشان درمیآمد. بساط شامورتی پهن میکردند و باندبازی و هوچیگریهای چرک که تُرهّاتشان را یکچندی به ملت حُقنه کنند (که میکنند) و کیسهای بدوزند. (و که بود آن آلکاپونِ نفله؟ دکترِ فاضلاب شهری شاهکار بینشپژوه که شمعِ کیکْتولّد هر محفلی بود و هی میگفت «آره، من و ایرج و شهیار…» و هر فقره تصنیفهای منقلیاش را برای تحریک و لینتِ رودههای قبضشده به قیمتِ یاقوت نَزَلهبندی میکرد.) و ما قطرههای خونِ آنکه آبروی سیارهی کوچکِ ترانهی ماست را نه در باد، که بر خاک دیدیم و از سرِ نخوت، رو گرداندیم و نخواستیم باز که اصل و بدل را بازبشناسیم. و باری میبینید که امثال این بنگاهیهای هفتدهنه، در هیئتِ غَسّال و فالگیر و تصنیفساز و بقال حتی تا مرز قتلِ عمد و حذفِ فیزیکیِ […] هم پیش رفتند!
در این فرود بگویم که از آن مائی که ما بودیم تقریباً از همه بیخبرم و آنها هم شاید از یکدیگر. یکی چندیمان معلمِ ادبیات شدند و یکی نمایشنامهنویس با آب و گِلی شد و فیلمسازی هم بود که سر از شرکتِ نصب آسانسور درآورد، یکی بعد از آزادی از زندان با فکِّ شکسته آمد بوستون درس دندانپزشکی خواند و دیگری که از قضا نوهی خود آقای «معلم بد» بود امروز مترجم و نویسندهی اُس و اساس داریست، بقیهی جماعت هم همه با هم وکیل شدند و ما هم یک بابائی این حوالی یکبند نق میزنیم، و البته یادم نمیرود آن پیانیستِ مصلوب را که جنونِ هولدرلین در تنش حلول کرد و بیصدا آب شد. نمیخواهم به گرتهی حرف معروفِ داستایوسکی که گفت همهی ما از زیر شنل گوگول بیرون آمدیم گُنده بگویم که ما هم از زیر شنلِ شهیار قنبری، که نه، او اصلاً شنل و عبائی نداشت، هربار دیدیمش یک کاپشن چرمیِ مشکیِ شیکی داشت که فقط به تنِ خودش تراز میایستاد و کسی هم زیرش جا نمیشد، اما این قدر یقین دارم که گوشههای پُررنگی از هفدهسالگیِ نورس و سرگردانیِ ما، پُری و شورش و جوشندگیِ ما، با شدت و ضعفهای متفاوت، در حضور او (و اندکشمار دیگرانی از جنس او) و آن صدای روندهی مواّج نفْس و نفَس گرفت و غرق شد و تطهیر شد. در حضورِ غایبانِ از تخمافتاده بیدریغیِ او را شنیدیم و فصلِ تگرگ را جوانسرانه زیر چترِ سخاوتاش رد کردیم. سکهی جوانی ما که قلب بود در کوچهی او طلا شد(۶). در چشمانِ میشیِ براّقِ مغناطیسیِ او نگاه کردیم، سایهروشنهامان نرمنرم رنگِ میشیِ براّقی گرفت و کسب حیثیتی کردیم.
پانویسها
۱) بشنوید: «انگار هفده ساله ام، صبحِ جمعه سینما، سینما رادیوسیتی، جای رنگ پریدهها…» «دستها»، شهیار قنبری، آلبوم برهنگی، ۱۹۹۸
۲) اشتباه نکنید، ما «فن» به معنای متداول کلمه نبودیم؛ بیبتههای هیپنوتیزمی که از بیخ هرگز صاحب فکر و نظری از آنِ خود نیستند، هوادارانِ لاتِ «سینکشده» که هرگز قد نمیکشند و هر روز به سمتی بادش میدهند، نه، اینطور نبودیم ما، هرچه بودیم انگار بچه بوچههای نوخطی بودیم حقطلب و در یک کلام آزادیخواه و همین هم عاملِ پیوند بلافصلِ ما با شهیار قنبری بود و البته هست.
۳) این البته حقیقتی است که از میان شاخههای ادبیات، تنها قصه و ترانه در تبعید بعد از انقلاب رشد چشمگیری داشتند و شعرِ در تبعید، در فرم و زبان و حتی مضمون، طفیلیِ محصولات وطنی ماند و جریان قدرتمندی عرضه نکرد. به هرحال، نه ترانههای شهیار قنبری و نه ایرج جنتیعطائی به حد و حدود سابقِ خود قناعت کردند و نه قصه و رمان در بند تحولات ادبی ایران ماند. چاه بابل از رضا قاسمی، سوره الغراب از محمد مسعودی، خسرو خوبان از رضا دانشور، رمانها و قصههای درخشانی از اکبر سردوزامی، علی عرفان، نسیم خاکسار و قاضی ربیحاوی و کسان دیگری را نمیشود اساساً نادیده گرفت و از حافظهی ادبی ایران محو کرد. ارزش ادبی و اجتماعی بسیاری از کتابهای خاطرات زندان و گزارش- قصههای تبعید دستِ کمی از سرگُلِ همه آنچه در این سالها در ایران نوشته و منتشر شده ندارد.
۴) قصد ندارم با چانه زدن بر سر جزئیات نشئهی این کتاب را خراب کنم، اما این شکوه را نمیشود نکرد چه شاید در چاپهای بعدی اثر کند: بیشترینهی نقل قولها منبع ندارند و شفاهیاند و دردا که این پنداری نقض غرض است. گناه هم به گردن مؤلف است و هم بیشتر به گردن ناشر و ویراستارِ نابوده. گیومههای باز و بسته هم گاه به طرز به شدت مختل کنندهای رشتهی کلام را گم میکنند و نمیدانیم نقل قولی میخوانیم یا حرفهای خود راقم را. مثلاً اگر جائی بکت گفته که از جویس یاد گرفته که چطور ننویسد، این درست که جنبهی آموزشی و تلویحی و تمثیلی حرف مد نظر ِ شهیار قنبری بوده، قبول، اما فرض بفرمائید من این گوشه مشتاقم بدانم کِی بکت همچه گفته، جوان بوده یا پیر. من هم مثالهائی دارم که گفته مثلاً در «وات» از اپیزود «ایتاکای» اولیسس متأثر بوده! باری رودهدرازی نکنم، فقط خواستم عرض کنم که متأسفانه جاهائی این بی منبعی بر کتاب لکهایی به جا گذاشته.
۵) این دو سطر از آن روز به یادم مانده که شاید برای کسانی که آن روز آنجا بودند مایهی تجدید خاطره و خندهای و چه: «سارای کودکی به انارم دچار کن!» و، «امیرآباد! امیرآباد! خیابونات چه بلنده/اما هیچ چراغ سرخی راه مارو نمیبنده.»
۶) اشارههائی به سطرهائی از ترانههای «بالای نی» و «گلابدان قدیمی»، اثر شهیار قنبری