چفیه و پنیر

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

نمی دانست آن چفیه به خون آغشته است؟ خبر نداشت آن دستمال” عرق گیر” عربی که نماد “انقلاب” ش کرده اند، درقتل عام بزرگ بر گردن” چپ ها” باهر اسم و روش و دیگران از هر گروه که بودند افتاد و یکایک را به کام مرگی هولناک کشاند؟

مهرداد عزیزم، آن یگانه عشق و مهربانی که در صف دادگاه پیشتر از من بود و در راهی که نمی دانستیم به کجاست از “فرهاد” و از همسرم خبر می گرفت، وقتی رفت و برگشت فریاد می زد. او که بازبان بریده به قتلگاه رفت، فقط یکی از قربانیان سیستم “چفیه” بود. مهر داد فرجاد، یکی از هزاران بود که قاتلان چفیه برگردن، اگر طناب کم آوردند، باهمان چفیه خرمن هستیشان را بر باد دادند. آخر- می گفتند - فرمان آمران به قاتلان این بود:

وآن خون از دهان عاشق مهرداد که زبان بریده در آن می گشت، شتک زد و برای همه تاریخ چفیه را خون آلود کرد.

نمی دانست این تاریخ خونین را؟ نمی دانست آن چفیه که به گردن دارد، نام هزار هزار شهید “چپ” را بر خود دارد و نام بیشتر از آن آزاده؛ بیشتر ازآن ایرانی؟

نمی دانست به نام آن چفیه “آزادی” را در گور کرده اند و “عدالت” را بخاک سپرده اند؟

کسی گریان در من از من می پرسید و من از اومی پرسیدم:

وکسی، مردی قدیمی که در زندان نظامی که تو چفیه اش رابر گردن انداخته ای، سال های دراز راسر کرده بود، جواب مرا داد:

و داستانی از عصری دیگر را گفت:

قربانیان پنیر ـ کارکنان رادیو - دو دهه بعد، هنگامی که دیگر اغلب مردانی کهنسال بودند، بعد از شکنجه و زجر یکایک در زندان چفیه، به مرگی هولناک جهان راواگذاشتند: بهرام دانش، هوشنگ ناظمی ( امیر نیک آئین) فرج اله میزانی ( جوانشیر). بهرام با من در یک اتاق بود و جوانشیر از سلول تنهایش می آمد و در باغچه پشت اتاق ما گل ها را آب می داد. و پیرمرد رحیم نامور که بدام نیفتاد و رفت و در کابل به خاکی آرمید که بعد ها طالبان با خاک یکسانش کردند.

و حالا تو، ای مرد، ای یاد آور کوههای بلند آرزو، دشت های باز آزادی، ای آخرین چریک قرن، تو که آرمانت باید بساط ظلم رابر می چید و در خروش موسیقی آمریکای لاتین آزادی جهان را می رقصید، نگاه کن کجا ایستاده ای.

تو قاتلان ما را در آغوش می کشی و دست در دستشان بر گور مهرداد و بهرام و امیر وجواد وهزاران تن دیگر و با اندیشه های دیگر می ایستی وهمراه همسرت، که نگون بخت لچک استبداد بر سر بسته، انگشتان را به نشانه پیروزی بلند می کنی.

می فهمم آقای رئیس جمهور. عصر پیروزی استبداد، روزگار سقوط چریک ها، زمانه غلبه کوتوله های سیاسی، فصل میدان داری ششلول بند هاست. تو باید که به گدائی چفیه بروی و ما ریشخند ها را شاهدباشیم. اما اگر دلارهای نفتی شاه توانست پنیر فروشان را نجات بدهد، دلارهای اسلامی چفیه روزگار کشور ترا بهتر خواهد کرد.

می فهمم آقای دانیل اورتگا روزگاری است که ژاندارم و داروغه وکلانتر لباس فرهنگ پوشیده اند و آزادگان را دشنام می گویند.

عصر سقوط است. اما پایان تاریخ نیست. روزی آزادی در سرزمین من با چفیه گردنت کفش هایش را پاک خواهد کرد وآن را به موزه تاریخ خواهد سپرد. و مردمانی که حتی نام تورا هم بخاطر ندارند- همانطور که امروز پنیر فروشان بلغاری را از یادبرده اند- بر گور مهرداد و امیر وبهرام وجواد و هزار ان تن دیگر گل خواهند افشاند.