گمشدگان جزیره سوم

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

کلیه شخصیت های این داستان جز بنجامین لاینوس، جان لاک و واهه کاچا غیر واقعی هستند و همینجوری نوشته شده اند.

 

روز، خارجی، جزیره ای در اقیانوس آرام

همه چیز از زمانی شروع شد که بنجامین لاینوس معروف به بن، عقربه را جابجا کرد، همه جا سفید شد و قایقی که داشت در دریا گشت می زد، یکباره شاهد غیب شدن جزیره ای شد که تا همین چند لحظه قبل جلوی چشمانش بود. دو ماموری که در قایق گشت داشتند به سوی جزیره می رفتند، ناگاه دیدند جزیره از جلوی چشم شان محو شد. یکی از آنها به دیگری نگاه کرد، چشمهایش را مالید و دوباره نگاه کرد، باز هم جزیره نبود. دوباره مالید، اینقدر مالید تا صدایی شنید: بسه دیگه، کور شدی!

 

روز، داخلی، هواپیمای پان آمریکن

هواپیمای پرواز 373 پان آمریکن در حال پرواز بود. دکتر امانوئل قاسم داشت صفحه 72 قسمت دوازدهم آخرین مقاله اش را درباره “ اثر حوادث سال بوق در وقایع اخیر” می نوشت. دکتر اصغر اسکول از پنجره بیرون را نگاه می کرد و با خودش فکر می کرد “ چرا جنبش سبز را واگذار نمی کنند؟” دکتر سان فان خان سرش را توی پتویی فروبرده بود تا مورد شناسایی مهماندارانی که به نظرش عوامل چیزی به نظر می رسیدند، قرار نگیرد. رودلف بندری به سید کریم داوینچی گفت “ من دارم روی جلد هفدهم خاطرات زندانم کار می کنم.” سید کریم داوینچی گفت “ بده من چاپش می کنم، فقط یک بار در مورد بیست دقیقه ای که من زندان رفتم یک جلد کتاب بنویس” دکتر داریوس محال الدین داشت به فرق تگزاس و علی آباد کتول فکر می کرد و قصد داشت مقاله جدیدی پر از غلط های ادبی و املایی بنویسد ، هر چه فکر می کرد هیچ سوژه ای جز مسعود بهنود به نظرش نرسید.  دکتر بی بی جانیانس داشت تلاش می کرد یادش بیاید چند بار به دنیا آمده است. هواپیما به سوی هاوایی می رفت، قرار بود در هتلی در هاوایی نشست بزرگ “ همه چیز اما نه سبز” برگزار شود. مهماندار چشم مورب با دامن سورمه ای به طرف مسافران آمد، اما به آنها نرسید. ناگهان همه چیز سفید شد، آخ! چی شد؟ کسی داره هواپیما رو….. نه، من نه…. یا ابوالفضل العباس!… برقی سفید همه جا را گرفت. انگار هواپیما وارد لوله ای تنگ شده باشد، مسافران از جا کنده شدند و همه جا تاریک شد.    

 

روز، خارجی، دریا

مامور اولی به دومی نگاهی کرد و به بی سیم گفت: “ ما جزیره رو گم کردیم.”

صدا از آن طرف سیم آمد: “ مهم نیست، از این جزیره ها سه تا داریم، یکی اش هم گم بشه مهم نیست، کوچیکه بود یا بزرگه؟”

مامور اولی گفت: “ کوچیکه بود”

یکباره صدا قطع شد، همه جا را نور سفیدی گرفت، و چند ثانیه بعد همه چیز آرام شد. مامور دومی جزیره ای را در دوردست دید. با خوشحالی به آن اشاره کرد.

مامور اولی به بی سیم گفت: “ ما جزیره رو داریم می بینیم.”

از آن طرف صدایی آمد: “ یعنی شما در یک عملیات بزرگ موفق شدید جزیره رو از دشمن پس بگیرید؟ الله اکبر الله اکبر الله اکبر.”

مامور اولی گفت: “ مرگ بر دیکتاتور” و یک دفعه یادش افتاد که اشتباه کرده است. گفت: “الو الو، خط رو خط افتاد. پیام تمام.” مامور اولی بی سیم را قطع کرد و به مامور دومی نگاهی کرد و گفت: “ یک دفعه احساس کردم روی پشت بوم همسایه مون هستم.”

مامور دومی یاد دختر همسایه شان افتاد، همان که دستبند سبز داشت. به طرف جزیره رفتند.

 

( پنج ساعت بعد)

 

روز، خارجی، جزیره

هواپیما در حال سوختن یود. عده ای از مسافران در ساحل به این طرف و آن طرف می رفتند. خلبان در حال مداوای مهماندار بود و مهماندار به این فکر می کرد اگر اقامت شان در جزیره چند ماه طول بکشد، باید عاشق کدام یک از مسافران هواپیما شود. ساویر، مردی با چهره جذاب، دنبال عینک های دودی و انواع دارو در چمدان ها می گشت. دختری قدبلند و موطلایی جیغ کشید: کوسه کوسه!

کریم داوینچی: کارگزاران همین طرف ها هستند.

امانوئل: نه، بهتره راجع بهش حرف نزنیم، فعلا موضوعات مهم تری هست، من یک کتاب در موردش نوشتم، الآن خیلی مهم نیست.

بی بی جانیانس از جا برمی خاست: رفقا! ما قرار بود با همین هواپیمایی که داشت به طرف هاوائی می رفت، به کنفرانس “ همه چیز اما نه سبز” بریم. من نمی دونم برای چی پنج ساعت قبل سقوط کردیم، ولی پیشنهاد می کنم که جلسه خودمون رو شروع کنیم، ما در هر حال باید جلسه رو تشکیل می دادیم. من سریال لاست رو دیدم، ممکنه چند ماه اینجا باشیم، پس بهتره از این فرصت برای تعیین استراتژی جنبش استفاده کنیم.

کریم داوینچی گفت: مثل مهاجرانی که رفت لندن ولی چند سال موند! و شروع می کند به خندیدن، به دیگران نگاه می کند، دکتر سان فان خان، نگاه های خیره اش را تاب نمی آورد و مجبور می شود بخندد، همه می خندند، داوینچی اینقدر می خندد که از حال می رود، بی بی جانیانس علامت یک خنده را می کشد و بالای سرش می گیرد، همه می خندند، داوینچی از اینکه موفق شده همه را بخنداند بسیار خوشحال است.

 

( سه ساعت بعد)

 

همه جا پر از کاغذ شده است، کاغذهای یادداشت ها و پیشنهادات و دستاوردهای جلسه با بادی که می وزد این سو و آن سو می رود. همه با هم حرف می زنند.

امانوئل که مامور دادن وقت به دیگران است، خودش بیشتر از همه حرف می زند و دائما خاطرات زندانش و اعتصاب غذایش را می گوید.

بی بی جانیانس از دو ساعت قبل که آغاز به سخن کرده تازه موفق شده بگوید که تا هفت سالگی چه فعالیت هایی کرده است.

رودلف بندری، جلد اول خاطرات زندانش را دارد می خواند، او تا به حال موفق شده در مورد اعدام 73 نفر حرف بزند، هنوز 12984 نفر دیگر باقی مانده است.

دکتر اسکول یک جعبه کمک های اولیه بزرگ هواپیما را زیر پایش گذاشته و بالای آن رفته و سعی می کند مبانی اسکل گرایی را برای دیگران شرح بدهد، کسی به حرفش گوش نمی کند.

دکتر داریوس محال الدین بعد از بحثی درباره ضررها و زیانهای همجنس ورزی( واژه ای که به جای همجنس بازی و همجنس گرایی کشف کرده است) خسته شده و دارد نماز می خواند. دائما به آفتاب نگاه می کند، و دائم قبله اش را عوض می کند و دوباره نماز می خواند.

داوینچی به سان فان خان می گوید: “ من مثلا تو رو آوردم اینجا، گفتم تو دو کلمه ادبیات بلدی، تو چرا حرف نمی زنی؟”

سان فان خان در حالی که روسری به سر انداخته و عینک دودی زده است، و دستش را به علامت پیروزی نگه داشته است، می گوید: “ شناسایی می شم، من بیست ساله حرف نمی زنم که شناسایی نشم، اون وقت انتظار داری الآن که وقت انقلابه و ممکنه همه رو شناسایی کنن حرف بزنم؟”

داوینچی سرفه ای می کند: اهام اهام اهام، سرفه کردم.( کسی محل نمی گذارد) اهم اهم اهم( لطفا دوستان ساکت!) دو سه نفری از جمله بی بی جانیانس ساکت می شوند.

داوینچی ادامه می دهد: اهم اهم اهم، لطفا همگی سکوت رو رعایت کنید، البته من خیلی حرف های بامزه ای می تونم بزنم( به همه چشمک می زند، یک لگد به بی بی جانیانس می زند و سرش را تکان می دهد) می تونم همه تونو مسخره کنم. اما می خوام این جلسه رو جمع بندی کنیم.( رو به بی بی جانیانس می کند): بی بی! شما جمع بندی کن.

بی بی جانیانس: ما سکولار هستیم، ما از هر رنگی هستیم، البته نه سبز، ما عوض می کنیم.

دکتر اسکول: من خودم بیست ساله سکولار هستم، مدرک هم دارم، سبزها هم باید جنبش رو به ما واگذار کنند؟

امانوئل: من از همه بیشتر زندان رفتم، هنوز هم سرم درد می کنه، سکولار هم هستم، طرفدار همجنسگراها هم هستم. جنبش سبز باید همه چیز رو به ما واگذار کنه، ولی کی حاضره هزینه شو بپردازه؟

کریم داوینچی: من حاضرم قراردادشو ببندم، هزینه شم جور می کنم( می خواهد دوباره بخندد که همه اخم می کنند) اگر قرار باشه کسی هزینه شو بپردازه، من حاضرم بپردازم، من از بیست سال قبل که هنوز کسی به فکرش نمی رسید سبز بشه، من اونها رو افشا می کردم.

رودلف بندری: من نمی خوام حرف بیخودی بزنم، ولی شما این دوازده جلد کتاب منو بخونید، من حداقل چهار بار اعدام شدم، دوستانم خیلی بیشتر، برای همین من براحتی هر هزینه ای رو می پردازم( کتابهایش را می گذارد وسط) این هم سندش، هر کی بیشتر داره بیاد بالا.

داریوس: ببینید! اگر قرار باشه کسی نمایندگی کنه، باید کسی باشه که متفرق الحضور معنونانه ای داشته باشه و بتونه طی الارض کنه و بره و من سالهاست در خطائر مختلف، حضائر مختلف خودمو نشون دادم، یکی باید باشه که از خودشون باشه، من از خودشونم. به همین دلیل من حاضرم رهبری رو در دست بگیرم.

دکتر بی بی جانیانس: من موافقم که هر چی که من می گم شما بپذیرید، این رو قبول کنید. من چیزی برای از دست دادن ندارم، به همین دلیل حاضرم تا تهش برم. من درسته که پنجاه سال سابقه مبارزاتی دارم، ولی چون از سه سالگی وارد فیس بوک و تویتر شدم، مردم ایران منو بیشتر از همه شما( نگاهی به داوینچی می کند) البته بجز رفیق داوینچی، مردم ما رو تویت می کنند. اینجا مساله علمی یه، مردم می خوان کسی باشه که هم زیر سی سال سنش باشه که من تازه سی سالم شده، و هم باید حداقل چهل سال سابقه مبارزاتی داشته باشه که من دارم. به همین دلیل من خودم رو به عنوان معاون و داوینچی رو به عنوان رئیس معرفی می کنم. و ما پیروزیم.( دست می زند، جز سان فان خان و داوینچی کسی دست نمی زند.)

سان فان خان: ضمن تائید اظهارات رفیق بی بی که همیشه عضو تشکیلات ما بوده، من فکر می کنم باید کسی مسوولیت جنبش و مبارزه رو به عهده بگیره که شناخته شده نباشه، که رژیم نتونه بهش دست بزنه، رژیم اصلا منو نمی شناسه. من همین الآن در کاشان هستم، این یک روش دقیق مبارزه است. من پیشنهاد می کنم من و رفیق بی بی به عنوان معاون رفیق داوینچی( نگاهی به داوینچی می کند) منظورم برادر داوینچی یا( دوباره نگاهش می کند) یا دکتر سر کریم داوینچی رهبری رو در دست بگیریم. قلم هم در دست ماست، هر چیزی هم بنویسیم، دشمنان بسرعت منتشر می کنند، ما هستیم که تا ته توی اونها فرو رفتیم. ما پیروزیم.

داوینچی: پس جمع بندی نهایی این شد که ما نمی تونیم به کسی اعتماد کنیم که جزو اونهاست، و ما جزو اونها نیستیم، در حالی که بقیه یا جزو اونها هستند، یا ما ازشون عکس لخت داریم. لخت مادرزاد. در مورد هزینه هم نگران نباشید، من کتاب های رودلف رو صد بار چاپ می کنم و هزینه رو هم تامین می کنم. ضمنا می خوام یک نکته در مورد زیرشلوار مهدی هاشمی بنویسم که می تونه همه چیز رو عوض کنه.

یک دفعه صدای دختری از دور می آید: کوسه، کوسه……

 

روز، خارجی، ساحل

قایق مسافران خارجی را بازجویی کرده و زنانی که در کنار ساحل بودند، مجبور کرده که روسری سرشان بگذارند. آنها از دور متوجه جمع ایرانی ها می شوند. به طرف جمع می روند. سان فان خان روسری اش را به سر می گذارد و عینکش را جابجا می کند تا هیچ چیز معلوم نباشد. ماموران به طرف جمع ایرانی می روند.

داوینچی( به انگلیسی): سلام رفیق! چقدر خوب شد اومدید ما رو نجات بدید.

مامور اول( به فارسی): سلام، حاج آقا داوینچی! اینجا چی کار می کنی؟

( یکباره همه از فارسی حرف زدن شگفت زده می شوند و به هم می ریزند.)

داوینچی: شما فارسی بلدی؟

مامور: معلومه که فارسی بلدم( آرم نیروی دریایی سپاه را نشانش می دهد)

داوینچی: منو از کجا می شناسی برادر؟ اینجا کجاست؟ آیا شما از برادران ایرانی سپاه در ونزوئلا هستید که اومدید اینجا؟

مامور: شما رو توی ووآ دیدم. نخیر، ما از ونزوئلا نیومدیم، اینجا هم جزیره تنب کوچیکه (نگاهی به امانوئل قاسم می کند) سلام حاج قاسم، چطوری؟

امانوئل: السلام علیک برادر، خوبی شما؟ مساکم الله بالخیر!

دکتر محال الدین نزدیک می شود و با ماموران دست می دهد: السلام علیک یا اخی! بسمه تعالی، حال شما چطوره؟ ما در پیاله عکس رخ یار می چیدیم که شما چون شراره از آسمان نزول اجمال کردید. من می تونم سوره بقره رو از حفظ بخونم، الم ذلک الکتاب لاریب فیه، هدی للمتقین، …..

مامور اول: حاج آقا، لازم نیست سوره بقره بخونی، وقتی حضرت موسی از کوه برگشت بهش گوساله سامری نشون دادن.

مامور دوم چیزی زیر گوش مامور اول می گوید. او سری تکان می دهد.

مامور اول: آقایون، ظاهرا ماجرای صحرای طبس دوباره تکرار شده، یعنی استکبار جهانی می خواسته با کمک شما به مملکت اسلام حمله کنه، ولی هواپیما در آتش سوخته، حالا ما کاری به این خارجی ها نداریم، اونها رو بیخودی دستگیر نمی کنیم. چون مجبور می شیم مثل ملوانان انگلیسی بهشون کت و شلوار بدیم و آزادشون کنیم. ولی ما رهبری اپوزیسیون رو دستگیر می کنیم.

همه با هم: اپوزیسیون؟ نه، نبودیم، نیستیم، کجا؟ واسه چی؟

مامور اول: ضمنا ما فقط دو تا جا داریم، قایق ما کوچیکه. خودتون دو تا از رهبران تون رو انتخاب کنید که ما ببریم بندرعباس تحویل بدیم. دیگه بقیه کار با وزارته، ما کاری نداریم. رهبرتون کیه؟

همه به هم نگاه می کنند: رهبر؟ ما رهبر نداریم. ما می خواستیم بریم…

مامور اول: لابد می خواستین برین هاوایی، عوضی اومدین اینجا؟

مامور دوم چیزی زیر گوش مامور اول می گوید.

مامور اول: جناب سرهنگ راست می گه، به ما ربطی نداره، ما می ریم به اون خارجی ها رسیدگی کنیم و اندازه کت و شلوارشون رو بگیریم که بدیم براشون لباس بدوزن و آزادشون کنن، به شما نیم ساعت وقت می دیم، خودتون با هم حرف بزنین، رهبرتون رو معرفی کنین( نگاهی به امانوئل می کند) البته بطری همراه مون هست، ولی دوره کهریزک ندیدیم، خودتون اعتراف کنین راحت ترین. ما نیم ساعت دیگه برمی گردیم.

 

( بیست دقیقه بعد)

 

روز، خارجی، منطقه ای در ساحل

همه در حال سکوت هستند، بیست دقیقه ای است که همه سکوت کرده اند.

رودلف بندری: اوهوم، سرفه

داوینچی: اهم اهم، یا خدای بزرگ

سان فان خان: اوه اوه اوه، اوهوم اوهوم

دکتر محال الدین: یا الله، عم یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء

دکتر اسکول: اوه مای گاد

بی بی جانیانس: اوه شت، گاد دم ایت

امانوئل: نه، هر چی فکر می کنم کانت در این مورد چیزی نگفته….

 

( دوباره یک دقیقه سکوت می کنند)

 

داوینچی: من خیلی فکر کردم. به نظرم ما دچار یک توطئه شدیم که نمی دونم چطور و از کجا، ولی حالا که باید رهبرمون رو معرفی کنیم، به نظرم بیایید با خودمون صادق باشیم. بیایید روراست دو نفری که برای رهبری جنبش از همه مناسب ترند انتخاب کنیم، و معرفی کنیم. بعد که تموم شد راهی برای فرار پیدا می کنیم و اونها رو هم نجات می دیم.

همه با هم: اوکی، عالیه!
سان فان خان: من رو هیچ کدوم نمی شناسید، فقط اسم مستعار منو می دونید. درسته( همه تائید می کنند.) چطور وقتی هیچ کدوم از شما منو نمی شناسید، انتظار دارید منو به عنوان رهبر قبول کنند. نه که دلم نخواد زندان برم و شکنجه بشم. اتفاقا خیلی هم دوست دارم. ولی باور کنید که کسی منو نمی شناسه. من اصلا کسی نیستم که اهمیتی داشته باشم، من فقط یک اسم مستعارم. تازه اینجا هم به اصرار داوینچی اومدم. من پیشنهاد می کنم بی بی جانیانس که سالها مبارزه کرده و داوینچی که پایه گذار این کنفرانس هست و از همه در فیس بوک شناخته تره معرفی بشن. این به نفع همه است. یعنی صادقانه همون کسی رو انتخاب کنیم که واقعا رهبر ماست.( همه کف می زنند و تائید می کنند، جز بی بی جانیانس و داوینچی)

بی بی جانیانس: شوخی می کنید؟ من هرگز آمادگی چنین کاری ندارم. چون من فقط یک خبرنگار هستم، اونم خبرنگار در حوزه معماری. فرض کنید من هم برم زندان، در پرونده من هیچ چیزی نیست، من کارمند سازمان میراث فرهنگی بودم، اونم به مدت شش ماه. حتی سابقه روزنامه نگاری هم ندارم. یعنی اونها خودشون می دونن که من ندارم. درسته که من از کودکی به مبارزه علاقمند بودم، ولی خودتون بگین، آیا بازجو قبول می کنه که من از سن پونزده سالگی توده ای باشم؟ شما آقای سان فان خان که خودتون توده ای بودید، شما خودتون می دونید که من نبودم. به نظر من آقای داوینچی و امانوئل بهترین افراد هستند. مبارز، تلاشگر، پیگیر، و من قول می دم وقتی زندان افتادیم من خودم براتون تمام تلاش خودم رو بکنم. من از سبزها خواهم خواست از شما حمایت کنند.

رودلف بندری: ببینید رفقا! من خودم متخصص زندان و شکنجه هستم، ولی به شهادت این دوازده جلد که در حقیقت پنج جلد بیشتر نیست و واقعا هم خودم خیلی از این زندانی ها رو نمی شناختم، راستشو بخواهید من اصلا توبه کرده بودم، بعدا اومدیم خارج اینجوری شد دیگه. قبول کنید. من پنج سال زندان رفتم، بسه دیگه. بگذارید زندگی مو بکنم. از اولش هم نه سبز بودم، نه رهبری مخالفان رو در دست داشتم، من فقط خاطرات می نویسم، بگذارید همین خاطراتمو بنویسم. شاید اونم دیگه ننوشتم.

دکتر امانوئل قاسم: من قبول می کنم که هر هزینه ای رو بدم، و هشت سال هم زندان بودم، اگر درست حساب کنید ده سال. ولی من نمی تونم رهبر شما باشم، چون شما رو قبول ندارم. من بهتون نگفتم ولی جلد بعدی کتاب من که در پاریس در حال ترجمه است، در مورد افشای شماست، بخصوص افشای بی بی جانیانس و داوینچی و بندری و دکتر اسکول. متاسفانه نسخه کتاب هم همراه منه و همین فردا در همه سایت ها منتشر می شه، ضمنا من نه به خانمم گفتم نه با پسرم خداحافظی کردم. ضمن اینکه من بهتره آزاد باشم تا از طریق روشنفکران جهان به شما کمک کنم. اینجوری خیلی بهتره. قبول کنید.

دکتر محال الدین: من فکر می کنم همون حرف سان فان خان درست ترین حرف باشه، باید دکتر بی بی جانیانس و کریم داوینچی رو معرفی کنیم. در مورد خودم باید اعتراف کنم که چیزی رو به شما نگفته بودم، به همین خاطر شرمنده ام. من خودم از اونها هستم، یعنی واقعا طرفدار اونها هستم، اونها خودشون می دونن که من از خودشونم و منو قبول نمی کنن. بنابراین بهتره روی من فکر نکنید، البته ممکنه منو بدین دست اونها، ولی خودشون هزینه منو می دن و برمی گردم همون جا. بهتره راجع به من حرفی زده نشه.

دکتر اصغر اسکول: من نمی دونم چطوری باید بگم. من معتقدم رهبری جنبش سبز باید از دست این رهبران فعلی دربیاد، ولی وقتی دراومد باید در اختیار رهبران قابلی مثل آقای امانوئل قاسم و داوینچی قرار بگیره. چون من اصلا آمادگی رفتن به ایران و تحمل هوای تهران رو ندارم، من هم آسم دارم، هم کمرم درد می کنه، هم دچار انفارکتوس شدم، مدرکش رو هم همراهم دارم. بهتره اسم منو قلم بگیرین.

( همه به داوینچی نگاه می کنند): من؟ چرا به من نگاه می کنید؟ من خونه خریدم و دارم وام می دم، ضمن اینکه من فقط روزنامه نگارم. تو رو خدا اون جوری به من نگاه نکنید. ( یک دفعه حالش بد می شود) من حالم بده، قرصامو باید بخورم.( بیهوش می شود) مامان!

 

همه به هم نگاه می کنند. براساس پیشنهاد امانوئل قرار می شود قرعه کشی کنند. در همین حال مردی به آنها نزدیک می شود. مردی که کتابی در دست دارد.

مرد: سلام، من واهه کاچا هستم. نویسنده و نمایشنامه نویس.

همه سر تکان می دهند: نمی شناسم… ندیدم…. اصلا شناخته شده نیست…. شاید از خودشونه…

مرد: اسم نمایش معروف من “ قرعه برای مرگ” است. من قبلا همین صحنه رو دیدم. زیاد نگران نباشید.

 

روز، خارجی، ساحل

مامور اول و دوم اندازه کت و شلوار مسافران غیرایرانی را گرفته اند.

مامور اول: با مرکز حرف زدی؟

مامور دوم: آره، گفتم که چه کسانی رو دیدم، گفتن که خیلی موضوع مهمی یه و ما باید همه رو ببریم به بندرعباس، باید همه رو دستگیر کنیم.

مامور اول: ولی چه جوری؟

مامور دوم: خیلی ساده، می ریم به مرکز و با یک قایق بزرگ برمی گردیم.

( آنها بدون اینکه توضیحی برای کسی بدهند، سوار قایق می شوند، قایق را روشن می کنند و از ساحل دور می شوند.)

 

روز، خارجی، جزیره

بنجامین لاینس و جان لاک با هم درگیر می شوند، جان لاک بنجامین را شدیدا کتک می زند، بنجامین فرار می کند و به منطقه ویژه می رود، عقربه ای بزرگ را می گیرد و می چرخاند، همه جا سفید می شود. سفید سفید. مدار زمین جابجا می شود.

 

روز، خارجی، ساحل

ماموران در حال حرکت هستند که نور سفیدی را می بینند، نوری که تمام آسمان را می پوشاند. یکی از آنها می گوید “ یا ابوالفضل”. حضرت ابوالفضل سوار بر اسب سر می رسد. مامور دوم: عباس جان! تویی؟

حضرت ابوالفضل: آره برادر!

مامور دوم: چیزی شده؟

حضرت ابوالفضل: من چه می دونم، شما صدا کردی.

مامور دوم نگاهی به پشت سر می کند و می بیند جزیره ناپدید شده است.

مامور دوم( به مامور اول): ببین! جزیره غیب شده. نیست

حضرت ابوالفضل( صدایی می شنود): ببخشید برادرها، من دارم می رم، ظاهرا رضازاده وزنه برداری داره، منو صدا کرد. من باید برم( و غیب می شود)

دو مامور نگاهی به هم می کنند و به دوربین خیره می شوند.

 

روز، خارجی، جزیره

واهه کاچا از کنار جمع ایرانیان بلند می شود و به داخل جنگلی می رود که در جزیره است. همه به هم نگاه می کنند. تیتراژ می آید.