از کرخه تا یانگ!

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

» راستان داستان

یارو بیست سال بود از دوم دبیرستان بالاتر نمی‌رفت. ما اوایل راهنمایی بودیم که رفته بود دبیرستان ولی حالا خوش می‌گذشت یا چه بود، همان اوایل دبیرستان مانده بود تا بهش برسیم. عصرها سر کوچه که جمع می‌شدیم عموما می‌آمد. عشق پشت مو بود و شلوار پفکی و سایر متعلقات. مثل بقیه دختربازی می‌کرد و نوار جدید بالا و پایین می‌کرد و … چه می‌دانم، خلاصه هر کاری که بقیه هم می‌کردند. فقط پدرش از این عشق مسجدی‌های مومن نمای تسبیح به دست بود. می‌گفتند چند نفر را هم “فروخته”. قشنگ تابلو تظاهر می‌کرد، چهارتا بچه داشت: فرح، فریا، فرشید، آن آخری که بعد از انقلاب دنیا آمده بود: محمد!

فرشید همین بابایی بود که صحبتش هست. دبیرستان انسانی می‌رفت که از جمع محل تنها مهمانش بود. بقیه ریاضی می‌رفتیم یا تجربی. احتمالا ما دیپلم هم که می‌گرفتیم فرشید همچنان دوم مانده بود. یک روز فرشید غیب شد. بی‌خداحافظی و حرفی. بعدا که سوال کردیم گفتند رفته جبهه. کلی خندیدیم از تصورش در حالا هر کجای جبهه. گفتیم خالی‌بندی است. لابد مجبور شده برود سربازی، پدرش زده تنگ جبهه و فلان. آنچنان آدم با اهمیتی نبود که زیاد فکرمان را مشغولش کنیم. گذشتیم.

چند وقت بعد فرشید دوباره سر و کله اش پیدا شد. موها را از ته زده و آفتاب سوخته و شلوار پارچه‌ای و پیراهن تترون روی شلوار انداخته و تسبیح و ریش و بساط. نشست از خط مقدم جبهه گفت. حزین حرف می زد و شمرده و با نگاه‌های مرسوم آن زمان که خلاصه معنویت باید یک جوری ازش می‌ریخت پایین. آن‌قدر خوب می‌شناختیمش که مطمئن باشیم تمامش فیلم است. یک لکه‌ی قهوه‌ای به اندازه دوتا سکه پنج تومانی هم دائم و به هر دلیلی روی دستش نشان می‌داد که “شیمیایی شدم”. هر جور حساب می‌کردیم اگر همان روز اول هم فرستاده بودنش دل عراق، تا الآنی که برگشته باز وقت زیادی نداشت برای شیمیایی شدن. از این هم گذشتیم.

فرشید رفت دبیرستان رزمندگان. همان دبیرستان خودش منتها عصر و شب گاهی می‌رفتند. یک دفعه سریع‌تر از زمانی که می‌گفت شیمیایی شدم، دیپلم گرفت. کارت ورود به جلسه‌ی کنکورش را هر کاری کرد که پنهان بماند، باز هم بچه ها دیده بودند که “قرمز” است: کارت رزمندگان. سه خط انشا بلد نبود بنویسد، فرق سعدی و فیثاغورث را نمی‌دانست، خیال می‌کرد حسنک وزیر، زمان شاه، وزیر یک جایی بوده، از ایرج میرزا فحش‌های خواهر مادرش را بلد بود، ادبیات دانشگاه علامه قبول شد.

یک کتاب به قطر گردن پدرش می زد زیر بغل و در محل می‌رفت و می‌آمد. ریشش را دست نمی‌زد و فرق از بغل و زده بود توی کار چهره عرفانی و انسان رها شده از دنیا و فلان. سه هفته طول کشید تا حالی‌اش بکنیم که آن کسی که ازش نقل قول می‌آوری، “یونگ” است، “یانگ” که تو می‌گویی بدبخت اصلاً فیزیک‌دان بوده. تا اینطوری می‌شد یا شیمیایی‌اش می‌افتاد. ناله می‌کرد و دستش را می‌گرفت و جای همان سکه‌ای را که از “خط مقدم” با خودش آورده بود و نه کوچک می‌شد نه بزرگ نه هیچ تغییر دیگری، نشان می‌داد و آه و ناله می‌کرد. رسما ترحم می‌خرید.

چند روز پیش یادش افتادم و رفتم اسمش را سرچ کردم ببینم الان چکاره شده. یک نتیجه پیدا شد و سر از یک وبلاگی درآوردم از این‌هایی که هنوز فرق پسورد و رمز عملیات را نمی‌دانند، دیدم نوشته امروز خدمت دوست “ادیب” و “جانباز”م بودم که از جراحت شیمیایی جنگ رنج می‌کشد و حال خوبی ندارد. رفتم سراغ رفقای قدیمی، یکی آمارش را داشت، گفت نشسته خانه و نمی‌دانم از کدام گوری پول می‌گیرد و همچنان تا فرق یانگ و یونگ را به یادش می‌آوری، دستش را نشان می‌دهد و از حاد شدن شیمیایی‌اش می‌گوید. خب بعضی‌ها هم با برانگیختن ترحم دیگران زنده هستند، حتمً که نباید کارت رزمندگان داشته باشند!