قصه من و آقا

مسعود بهنود
مسعود بهنود

هی گفتم آقا قربون جدت من را نفرست هر جا، نگو برو ببنین بچه ها بالا پشت بام کفتربازی نکنن، نگو برو بزن تو سر این مردک که اشغال هاش را در کوچه ریخته، چقدر گفتم آقا بفرستین نه نه آقا یا دایه صغرا بره بهشون بگه، دعوا راه انداختن و قشون کشی تو در و همسایگی خوب نیست. ما را وارد قصه نکنید بگذارید هیبتمان سر جایش باشد. اما هیچ توجهی نفرمودند.

ما هم که امربر بودیم و مواجب بگیر و کجا خیال آن داشتیم که رو حرف آقا حرف بیاوریم یا خدای ناکرده نه و نو کنیم. تازه پیغام برها هم هی می گفتند صلاح مملکت خویش خسروان دانند. یک بار گفتم آقا اگر اجازه میدهید موقعی که آقازاده سید محمد  با بچه های محل دعوایشان می شود من این دور و برا نباشم، بروم بیرون از محله. همین بروبچه ها را بفرستم که جداشون کنند، فرمودید آن وقت تو هی گردن کلفت کنی و وجاهت الممالک باشی. گفتم من هر چه هستم متعلق به شما هستم، نوکر که از خودش نام ندارد، هر چه شما بفرمائید. از جهت مصلحت گفتم که مصلحت آقا مصلحت ماست. نگاهی فرمودند یعنی پس حرف نباشد.

نه نه خدا بیامرزم که جز مسجد و گاهی اوقات بازارچه امامزاده جائی نمی رفت و جز با همین در و همسایه رفت و آمدی نداشت یک شب جمعه که رفته بودم دستبوسش گفت رحیم چرا نمیروی یک کار آبرودار مردمداری برای خودت پیدا کنی. گفتم چه حرفا میزنی نه نه زیر سایه آقا هستم چی بالاتر از این، می دانی چقدر مردم آرزو دارند جای من باشند. گفت خب بگذار به آرزویشان برسند چرا همه ثواب ها را تو ببری، بگذار بهشت درش باز بماند. کلفت تر از این هرگز بارم نکرده بود مادرم. و بعد رویش را کرد به آسمان و گفت دعاها و نذر و نیازهای من پیرزن مگر چقدر اثر داره وقتی هزار تا ناله و نفرین هست. خدا خودش نگرت دارد. از نه نه م هیچ توقع نداشتم، با این همه محبتی که آقا به اون و خانواده ما داشتند. هیچ نفهمیدم پیرزن سوز دلش از کجاست، چی میبنی با آن چشم و چار از کار افتاده که ما نمی بینیم.

دفعه دومی که مرا فرستادند تا اجاره خانه را جمع کنم، پول ها را که تقدیم کردم فرمودند اعشارش مال خودت. کاش عقل داشتم و می گفتم  من ششلول به دستم است و خنجر پرکمرم، مرا چه به دخل. نه که نگفتم که خیلی هم مزه کرد. بعدش هم عادتم شد. دو دانگ تلغرافخانه، چند تا جواز نفتی، عشر مداخل در دوم میدان فروش ها، اجازه داری سقاخانه.  من بی سواد بودم یکی نبود به آقا بگه قربان جدت برم تو که سواد داری و هفت عالم دیده ای مگر نشنید صاحب اختیار به رضاخان که شاه شده بود چی گفت. خودتان نقل کردید که صاحب اختیار گفته بود به پهلوی، قشون را دنبال مال و املاک نفرستید. قشون را دنبال جمع آوری کشت خشخاش و انحصار چای نفرستید، بگذارید از قشون داغی و کینه ای در دلی نباشد. قشون بماند برای جنگ با اجنبی.  مگه بعد یورش متفقین که همه آواره و نگران شده بودیم و ناموس و مال و آبرویمان در خطر بود، خودتان صد مرتبه یاد نکردید و نگفتید کاش به سخن صاحب اختیار گوش داده بود و قشون را نگاه داشته بود برای دفاع از ملک، تا جلودار اجنبی باشه، نه که تیشه رو به خود. قدیمی ها می گفتن قشونی که دعای مردم را همراه نداره، قوت به بازو ندارد.

چه فایده داشت گفتن. گرچه گفتنی هم در کار نبود. مگر آن تابستانی نبود. گرمای ضل صلوات ظهر بچه ها را انداخته بود تو جوی آب، و در زمین خالی پشت ماست بندی توپ بازی می کردند و الک دولک. یک دفعه توپ خورد شیشه را شکست و یک دفعه هم دولک بچه ها سوت شد تو حیاط و  افتاده تو پله های زیرزمین و آقا هم در آن جا استراحت می کردند از خواب پریدند و داد زدند و مرا صدا کردند گفتم بله آقا. فرمودند مگر مرده ای چند بار گفتم جلو این اشغال بچه ها بگیر، تو این گرمای تابستون حالا چه وقت الک دولک است. دو تا بزن تو سرشون. سرنیزه را بردار و چماقت را هم  ببر، چماق روسی را  برای خوشگلی نخریدم، دو تاشون را فلک کن محله آرام میشود.

آن روز وقتی رفتم تو زمین خالی که بچه ها داشتند در آن جا الک دولک بازی می کردند، همه شان بازی و چوب را کنار گرفتند و مودب سلام کردند. ترکه ها در دستم ماند، گفتم بچه ها برید بعد از ظهرست و مردم خوابیده اند عصر بیائید بازی، که یک دفعه یکی شان به صدا در آمد و گفت خب نخوابن، ما که مث بعضیا خونه مون حوض سنگی نداره، قوروق نداریم ، دربند نداریم، حیاط خلوت نداریم که برویم قائم باشک بازی کنیم. دیدم چکار کنم. اگر کاری نکنم همین قشونی که با خودم آوردم میروند و گزارش میکنند به آقا و هزار جور بارم می کند، پس دستم رفت عقب و آمد جلو و کوبید تو گوش حسنک یتیم مانده خودم که داشت باهاشان بازی می کرد. می شکست دستم. سرش را بلند نکرد. هیچ نپرسید از بابای قرمساقش هیبت  تبر لوطی گری و چماق قلندری برای همین  ما دو تا بچه بود. بچه ها رفتند میگفتن. هنوز احترامکی داشتیم که  تو رویم نایستادند.

و همه این ها را در فرصت های مقتضی به زبان بی زبانی خدمتشان عرضه کردیم اما گوش نفرمودند، یعنی خبرشان نبود که در دل رعیت چه می گذرد. در نگاه رعیت چه می گذرد. انگار مصیبت ها از یادشان رفته بود که چقدر به آقا بزرگ ایراد داشتند و خودم از زبانشان شنیدم که آقابزرگ با همان مختصر دور و بریهایشان گمان داشتند که همه کارها فیصله است و دیگر هیچ معضلی نیست. حالا کی باید این سید را بیدار می کرد. هیچکی. چرا از بقیه مایه می گذارم یکیش خودم که هر روز بلند  می شدم و امیدم به این بود که خوش خدمتی کرده باشم ، یک چیزی بفرمایند تا من هم تائید کنم. یا گاهی از من بپرند رحیم بیرون چه خبره، تو محله، تو کوچه، تو برزن و بگم قربان همه دعاگو، همه شکرگذار.

وقتی آقازاده محمود نصف محله را شوراند علیه نصف دیگر، فرمودند برین این یاغی های اجنبی پرست را، به غلط کردن بیاندازید. یکی از ما نگفت کدوم یاغی، کدوم اجنبی پرست، تو آقای همه باید باشی، چرا خودت را و اعتبارت را دادی دست این بچه تخس، تازه چرا ما را گماشتی به دوستاقبانی. ما را انداختی تو راه ظلم. ما را گذاشتی جائی که دستمان به خون بچه هامان رنگین شد. حالا شما زور داری و قدرت داری کسی پاپیچمان نمی شود اما آیا همیشه همین طوری است. یعنی اساس دنیا این جوریه. یعنی همه آن کتابخانه به آن بزرگی توش یک کلمه ننوشته دنیا به گرسنگی و وبا می ماند اما به ظلم نمی ماند. یعنی این ها فقط برای گرم کردن سر ما  بود.

این ها همه در سرمان بود اما یک چیز، شاید وفاداری، شاید ترس، شاید ترس از دست دادن هیبت، نمی گذاشت صدایمان بلند شود. 

تا آن روز که نه نه حسن، مادر بچه هام صدایش بلند شد. تو این بیست و چند سال هیچ وقت رو حرفم حرف نزده بود، زن مطیع و نجیب و حرف شنو. ظهر که رفتم خونه دانستم فضا سنگین است، نه رختی به بند بود و نه بو و برنگ مطبخ در خانه پیچیده. درسکوت سفره را انداخت و ناهار را چید در آن و خودش رفت کنار سماور. با بافتنی خودش را سرگرم می کرد. یک کلمه از زبانم در رفت که مگر ناهار نمی خوری ضعیفه. که یکهو سر رفت، جوشید و سر رفت. داد زد: کوفتو بخورم، زهر مارو بخورم، زهر هلاهل بخورم از این زندگی راحت بشم. و مثل انار ترکید.

می گفت کی ماها از تو باغچه ییلاق خواستیم، کی رخت و لباس نو خواستیم، من که به عزت تو عزیزم، بچه هات هم لباس همدیگر را رو نیمرو، کوتاه بلند  پوشیدند و به رو نیاوردند که همکلاس هایش چه دارند. همین دوستانت که با تو در قشون بودند و حالا رفتن دنبال تجارت و کسب ، مالشان سرشان را بخورد، به اندازه تو نفرین نمی شوند. هم جواز نفت گرفتن و هم  تو تیمچه حجره دارند، مال از هند میارن و به فرنگ میبرن، تو یکی چرا نرفتی. نه که بروی و برای ما باغچه و طلا بیاوری، نه که راه و نیمراه به حج و زیارت بریم و پزش را بدهیم، نه که ولیمه بدهیم و لقب بگیریم. نه همه این ها را نمی خواهیم. می رفتی این جل را می کندی و می دادی به اهلش عوضش بچه ها سر به زیر نمی شدن…

همین طور می گفت که حوصله سر رفت و داد کشیدم چی شده زن ورور جادو شدی، کدام سر به زیری چی. مگه مال کسی را خورده ام، ما که ظاهر و باطنمان معلوم است و جانمان کف دستمان برای امن و امان شماها، کدوم سر به زیری.

نه نه حسن بغض نگشوده داشت که گفت هیچ خبر از دور وبرتان ندارید، نه آقا نه تو و بقیه، فقط دست به سینه بودن بلدید. قلدری برای مردم بی دفاع بلدید. قرار بود با قشون سلم و تور بجنگید حالا افتادید به جان مردم. نمی بینی دو ماه است حمام جرات ندارم برم از زخم زبان مردم، بچه هات دو سه ماه است که مکتب جرات ندارن برن. هم مکتبی هاشان، همان ها که شما با هیبت قشون به غل و زنجیرشان کرده اید یا شلاقشان زده اید حالا  با دست نشان می دهند یتیم مانده های مرا و میگن این باباش از عمله ظلم است. رحیم آقا اسمت شده عمله ظلم. خدا مرا بکشد که نباشم و نبینم، خدا کرم کند نشنوم. اون دفعه که این یتیم مانده دومی نصف روز آمد و گفتیم ناخوش شده، خناق نداشت، سیاه سرفه نداشت، دعواش شده بود در مکتب. دیده بود به دیوار با زغال اسم باباشو نوشته اند. رفته بود دعوا، کلاویز شده بود اما همه بچه ها با هم دم گرفته بودند، این هم کتاب و دفتر را انداخته بود و دوان دوان آمد خونه. حالا هم اون بزرگه گذاشته رفته…

زن این را گفت و ولو شد لب سفره. بلند شدم از کوزه آبی ریختم رو چارقدش. سرم را گذاشتم پهلوی سرش و زدم به گریه. کاغذ مچاله بچه اش در مشت هایش بود. نوشته بابا رحیم. چطور دلت آمد. تو که این همه دل بزرگ داشتی. مرا ببخش. می روم و در کوه و بیابان، یک طرف دیگر زمین. نمی دانم آن جا کجاست اما جائی هست که انتخاب با خودم باشم که ظلم بکنم یا نکنم.