یاد یاران

غلامرضا امامی
غلامرضا امامی

یادی از خالق یکی بود یکی نبود

این گربه مشتاق آزادی است….

 

دیگر ساکنان آن خیابان زیبای “ ژنو” او را نمی‌بینند؛ آن پیرمرد لا‌غر که روزها همراه همسر مهربان آلمانی‌اش از پله‌های آپارتمان کوچکش پایین می‌آمد و به رستوران می‌رفت. آقای طالع تا بود روزها برایش از خانه غذای ایرانی می‌آورد.

وقتی که با دوستی به دیدارش رفتیم، خانه‌اش درهم بود اما چهره‌اش باز. سه ساعتی سخن گفت. یکریز حرف می‌زد. گوشش به حرف‌های ما بدهکار نبود. گوشش سنگین بود اما ذهنش شفاف. عجب حافظه‌ای داشت. مثل یک سریال مستند صد سال خاطره را در خاطر داشت. دل بزرگی داشت و خانه‌ای کوچک. از بس کتاب و مجله به فارسی و فرانسه و انگلیسی و عربی در خانه‌اش پخش شده بود، باید حواست جمع می‌بود که پا روی تصویری، نوشته‌ای و دست‌نوشته‌ای نگذاری. می‌گفت: <هر چه دسته‌ها می‌آیند و می‌روند و می‌خواهند مرا به سویشان بکشند، نمی‌روم. به جدم قسم که ایران را دوست دارم، اما شما را به خدا جنگ را زودتر تمام کنید. پیرمرد گمان می‌کرد که سرنوشت جنگ و صلح در دست ماست!
دوستم دکتر احمد جلا‌لی که به رم آمد؛ از سخنرانی او سخن گفت و از آتش سخن او که در هیزم‌های سرد افتاد و جان‌ها را گرم کرد و یخ‌های فسرده را آب. پیرمرد یکپارچه آتش بود و شراره و شعله. سخنش آهن سرد را هم نرم می‌کرد. افسوس داشت که آن روزها ضبط‌صوت نبود. سالی بعد با دوستی به دیدارش رفتیم. این بار ما ضبط‌صوت داشتیم و با او گفت‌وگو کردیم و آن گفت‌وگو سالی بعد در اطلا‌عات به چاپ رسید. ‌
سه سال بعد باز من به ژنو رفتم. سه ساعتی حرف زد. از زمین و زمان، از آدم‌ها و کتاب‌ها و سرزمین‌ها. خالق “ یکی بود یکی نبود ” حرف‌هایش هم مثل قصه‌هایش بود؛ ساده و صمیمی.
گفت:” پدرم سیدجمال واعظ اصفهانی مرا برای تحصیل به نجف نفرستاد، در ۱۳ سالگی به بیروت فرستاد” .  یاد سید شهید دیگری افتادم؛ سیدحسن مدرس. روزی در مدرسه سپهسالا‌ر رو کرد به طلبه آن زمان “ شیخ موسی عمید” و گفت آقای عمید! همسالا‌ن تو برای ادامه تحصیل به نجف می‌روند، اما تو برو پاریس و حقوق بخوان. موسی عمید به پاریس رفت و شد آنچه شد.
جمال‌زاده گفت:” وقتی در بیروت خبر شهادت پدرم رسید، کراوات قرمز به گردنم بستم. پدرم در راه آزادی شهید شد”
همین‌طور که حرف می‌زد چشمم به تصویر سید دیگری افتاد که روبه‌رویش بود. گفتم: استاد! اما این سید دیگر همراه و هم‌رزم پدر شهیدتان تا پله‌های “ سنا ” هم بالا‌ رفت! تاملی کرد و گفت: چه کنم، دوستش دارم. در دوستی پایبند و پایدار بود. ‌
جمال‌زاده یک ایرانی بود و یک ایرانی ماند. پول و پله‌ای نداشت. زندگی و معاشش از راه حقوق بازنشستگی در سازمان ملل (ژنو) می‌گذشت. با همه مهربان بود. فرزند نداشت. اما با نفقه اوقاف جیب فرزندانی را پرورد، خرج دانشگاه‌شان را داد، آنها را برکشید و بالا‌ کشید. از جلا‌ل و از امام موسی صدر گفت و از دیدارش با آنان و نامه‌هایشان.
مرتب برای او نامه می‌آمد. به همه نامه‌ها با آن دست لرزانش جواب می‌داد. هیچ پرسشی را بی‌پاسخ نمی‌گذاشت؛ مهم نبود فرستنده کیست. در نامه‌ای که برایم نوشت، داستان چاپ کتاب “ خلقیات ما ایرانیان” را به تفصیل شرح داد که چگونه ساواک کتابش را توقیف کرد و برایش پرونده ساخت.
جوینده بود، راستی که از گهواره تا گور. سنش از صد گذشته بود که در اندیشه گردآوری سفرنامه‌های غربیان درباره ایران و ایرانیان برآمد. وقتی که به او خبر دادم در کتابخانه‌های ایتالیا و واتیکان نسخ خطی و چاپی سفرنامه‌هایی موجود است، سخت دنبال کار را گرفت ولی ای بسا آرزو که خاک شده…
فهرست چندجلدی نسخ خطی فارسی و عربی واتیکان را برایش فرستادم. برایش جالب بود که مبشران عیسوی سال‌ها در سفرهایشان تعزیه‌ها و مرثیه‌های حسین‌بن علی(ع) و یارانش را گرد آورده بودند. وقتی که دانست کشیشی دوصد سال پیش فرهنگنامه خطی فارسی - لا‌تین - عربی درآورده و مثلا‌ معادل وضو، “ آبدست ” گذاشته، سخت به شوق آمد و نسخه‌ای از‌آن را خواست.
پیرمرد زنده‌دلی بود، خورشیدوش و دریادل. در خانه‌اش به روی همه باز بود. مهمان‌نواز بود. می‌خواست همه را گرم کند. عاشق ایران و ایرانی بود.


کتاب‌هایش به بیش از ۲۰ زبان ترجمه شده بود، از آمریکا و آلمان و فرانسه و دانمارک و شوروی محصلا‌ن رشته فارسی پیشش می‌آمدند تا رساله‌هایشان را درباره او که پیر و پیشکسوت ادب معاصر فارسی بود، کامل کنند. عشقش به مردم مد روز نبود. دامی نگسترد و دلقی نیالود، کیسه‌ای انباشته نکرد، مجیزی نگفت. آنچه گفت و آنچه نوشت از سر صدق و صفا و صمیم قلب بود. فحش هم می‌خورد؛ از همان‌ها که به‌قول جدش علی(ع)محب غال و مبغض غال؛ دوستداران و دشمنان گزافه‌گو. در رثایش هم همان دو گروه گفتند: برادرزاده‌اش در فیلمی بد بازی کرده، جرم او این بود! آنچه بود خودش بود، بی‌هیچ شیله و پیله‌ای. روح بزرگش در آن پیکر کوچک همیشه در پی چیزی بود، در پی آزادی، در پی شکستن سدی کهن و پی افکندن پایه‌ای بلند. به زبان مردم در کتابش با مردم سخن می‌گفت و با مردم ماند و در عشق مردمی که از او دور بودند مرد.
از پله‌های ساختمان که بیرون می‌آمدیم، در را که باز کردیم گربه‌ای دوید و زودتر از ما به بیرون پرید. گفت: این گربه هم در پی آزادی است…
وقتی که خداحافظی کردیم، گفتم: استاد! دلم می‌خواست پس از دیدار با شما به دیدن ساعت گل ژنو بروم، اما صحبت‌تان گل انداخته بود، حالا‌ دیگر پرواز را از دست می‌دهم. گفت: نگران نباش، بار دیگر بیا با هم برویم.
هفته بعد که به رم آمدم، کارت‌پستالی از او رسید، به خط لرزانی نوشته بود: باز هم اینجا بیا، بیا با هم گپ بزنیم، بد شد که نشد ساعت گل را ببینی. حالا‌ این کارت را برایت می‌فرستم. پشت کارت تصویر ساعت گل ژنو بود.