بوف کور به داستان ایرانی اختصاص دارد
انقلاب در خیابان نمانده بود، مثل سیل میآمد و به خانه میرسید، از پلهها بالا میآمد و تا اتاق خواب و تخت پیشروی میکرد. ستاره تغییر را حس میکرد، نه با افتادن مجسمه شاه و نه با صدای تیر و کوکتل مولوتوف، خیلی نزدیک تر، روی گونه های چین نخورده اش، وقتی ریش چند روزه ی فرهاد صورتش را خش میانداخت، وقتی هیجان آن بیرون به دستهای مردش میرسید و وحشی میشد و دیگر آن فرهاد همیشگی نبود. بوی ادکلن نمی داد، عرق تنش اتاق را پر میکرد و ستاره وقتی بعد تقلای شبانه، جلوی آینه میایستاد، برهنگی مجروح تنش را میدید. پستان کبود و رد خشمگین و سرخ چنگ بر رانِ سفیدش.
آن آخرها وقتی شاه فرار کرد، همراه فرهاد رفته بود به تظاهرات، ستاره نمی دانست این همه آدم از کجا آمده بودند به خیابان، مشتها بالا و پایین میرفت و نعره ی مردها تن اش را سرد میکرد، دست فرهاد را محکمتر میگرفت و فرهاد که فریاد میزد، دستش را رها میکرد.
میان آن همه آدم تنها بود. عکس هایی دست مردم بود که نمی شناخت، میگفتند همه ی این آدمها زندان هستند یا اعدام شدند و مردم فقط عکس هایشان را میشناختند و خودشان و صدایشان را هیچ وقت نه شنیده و نه دیده بودند. ستاره به فرهاد نگاه میکرد که صدایش را با جمعیت هماهنگ میکرد و سرودی انقلابی را از بر میخواند، چشمهای میشی فرهاد برق میزد. شاد بود، خیلی خوشحال تر از وقتی ستاره پیشنهاد ازدواجش را قبول کرد.
دو سال قبل از انقلاب با فرهاد ازدواج کرد.در پاریس آشنا شده بودند و انگاری دو خط موازی بودند که اتفاقی به هم رسیدند. ستاره در آکادمی رقص باله بود و فرهاد مهندسی نفت میخواند، اگر یک روز ابری، فرهاد از میدان سَن میشل رد نشده بود و نگاهی به گروه باله ای که اجرای خیابانی داشت، نمی کرد و همان وقت ستاره سُر نمی خورد و درست جلوی پایِ فرهاد زمین نمی افتاد، شاید هیچ وقت همدیگر را نمی دیدند.
ستاره اولین بار دست فرهاد را دیده بود و انگشتهای کشیده ای که به ظرافت سمتش دراز شد تا از زمین برخیزد، تازه وقتی بلند شد و صدایی به زبان مادریش پرسید :“چیزیت نشد؟
جوان ایرانی را دید با موهای سیاه لُخت و چشمهای میشی و صورتی که به دقت اصلاح شده بود و بوی ادکلن تندی که ستاره را انگار از خواب بلند میکرد. بعد از آن ملاقات، فرهاد با گل های رُز صورتی هر روزمی آمد به سالن رقص و ستاره را نگاه میکرد و تمرین که تمام میشد، از صندلی بلند میشد و تا وقتی ستاره از پلهها پایین نمی آمد، هنوز دست میزد.
ستاره تنها عضو گروه بود که عصرها با گل های صورتی به خانه میرفت. فرهاد تمام راه حرف می زد، کاری که ستاره بلد نبود. صدای زنگ دار فرهاد و قدمهای ضرب دار پاهای خوش تراش ستاره، آهنگی میساخت که چیزی از رقص کم نداشت.
یک موقع هایی بود که ستاره محو این ریتم بی اختیار میشد و دیگر کلمات را نمی فهمید و فقط صدای فرهاد در گوشش بود و صدای پای خودش.انگشت های فرهاد را میگرفت و میچرخید و خیابان برایش صحنه رقص میشد و چشمهای فرهاد را میدید که باز مانده بود و دلیل این رقص بی دلیل را نمی دانست.
میبینی من همه زندگی ام رقصه، وقتی میرقصم، میفهمم. اگر یک روزی قرار باشه نرقصم میمیرم.
رابطه شان مثل انقلاب سرعت داشت، آشنایی در فرانسه به سرعت ختم به ازدواج در تهران شد.
در سالی که پر از دلهره بود و شاه نخست وزیرها را مثل مهره های خسته ی شطرنج قربانی میکرد بلکه تب انقلاب فروکش کند، ستاره کلاس رقص اش را تعطیل نکرد.
دخترهای هنرجو را واداشته بود تا بیشتر تمرین کنند از صبح تا عصر. گروه، رقصی را تمرین میکرد که ستاره هنوز اسمی برایش پیدا نکرده بود. لباسها را خودش طراحی کرد. جامه ای سرتاسری با آستین های بلند که سر آستینها عینِ مینیاتورهای ایرانی باز بود و کمرش پیچک میشد به تن رقصنده. مهم تر از همه رنگش بود، یک آبی آرام. خیلی گشته بود تا این رنگ خاص را پیدا کند و آخرش ساتن براقی را جُسته بود که یک هوا از آسمان پررنگ تر میزد و با سنگ شور کردن، شد مثل اولین لحظه های سحر، آبی تازه ی صبح. برای یقه، شکوفه های سفید و صورتی سیب الگویش شد که گریبان چاک خورده را میپوشاند.لباسها که آماده شد، دخترها دیگر نیامدند و ستاره خودش تنهای تنها به سالن میرفت و میان آینه های قدی که از چهارگوشه ی سالن نگاهش میکردند، تنش را به لباس داد.
اگر پلک نمی زد و دستش را نمی برد میان گیسوی سیاهش که مثل شب بر آبی آسمانی ریخته بود، خودش را در آینه باور نمی کرد. انگار خیالِ نقاش عاشقی بود که به جای بوم، بر آینه میافتاد، قلمویی سرشار از رنگ سیاه، چشمها را پُر کرده بود و موهای آشفته اش، شبیه خیابانهای آشوب زده تهران، تا سینهها میآمد و شکوفه های سیب، آبی روز و سیاهی شب را به هم میدوخت.
خانه که رفت مثل همیشه فرهاد نبود یا در خیابان به جمعیتی پیوسته بود و یا خانه ی دوستانش از سیاست میگفت و آینده ی انقلاب. لباس را نوازش کرد و در کمد گذاشت، میدانست اگر بپوشد هم فرهاد نخواهد دید. با خودش گفت، در این دنیا چیزی که باعث میشود مردها زنها را نبینند، انقلاب است. راهپیماییها فرهاد را با خود برده بودند و خانه که میآمد از بس داد و فریاد کرده بود، صدایش طوری از ته حلق میآمد که ستاره میترسید.
تو هنوز میری کلاس رقص
آره
ببینم تو هنوز نفهمیدی که همه چیز داره عوض میشه. مردم دارن تو خیابون کشته میشن، سلطنت داره سقوط میکنه. نمی فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی.
ستاره مثل اینکه با غریبه ای حرف بزند، کلمه های پخش و پلایی گفت:
من فقط بلدم برقصم، کار دیگه ای ازم بر نمیاد.
می خای بالای سر کسایی که گلوله میخورن برقصی؟ یعنی هیچی برات مهمتر از رقص نیست، اصلا حواست هست که برگشتیم ایران. نگاه کن دور و برت رو، اینجا فرانسه نیست، تازه فرانسوی اومدن اینجا که یک انقلاب واقعی رو ببینن. اون موقع توی بی خیال انگار نه انگار داری میرقصی.
تو چرا فکر میکنی رقص یعنی بی خیالی، من نمی تونم داد و بیداد کنم. ولی همه چیز رو حتی انقلاب رو میتونم با رقص ام نشون بدم.
نمی خاد با رقص ات نشون بدی، به جاش راه برو، بیا کنار مردم قدم بزن، رقص پیش کش.
ستاره کنار مردمی بود که وسط میدان طنابی به کمر مجسمه ی شاه انداخته بودند و میکشیدند، بعد طناب را بستند به یک کامیون و مجسمه تکان خورد و زمین افتاد. فریاد مرگ بر شاه بلند شد و مردم ریختند و با هر چه دم دستشان بود، سر مجسمه را قطع کردند. ستاره فکر میکرد به جای تنِ سنگی مجسمه ی شاه چه چیزی میتوان وسط میدان گذاشت. به جای خالی مجسمه نگاه کرد که فرهاد دستش را کشید
- می بینی کارهای بهتر از رقص هم تو این دنیا زیاده، دیگه تموم شد، شاه و سلطنت و تختش مرد، میتونیم یه نفس راحت بکشیم.
فرهاد گفته بود کلاس رقص را بگذارد برای دو ماه بعد که مملکت سر و سامانی گرفت. ستاره در خانه میرقصید. آیینه ی قدی به دیوار پذیرایی زد. مبلها را صبح جمع میکرد و شب که فرهاد برمی گشت، مبلها دوباره سر جایش بود. همیشه هم یادش میماند تا عکس خمینی را که فرهاد به دیوار آویخته بود، دوباره آویزان کند.
در حضور چشمهای خمینی با ابروهایی که انگار هیچ وقت باز نمی شد،رقص اش نمی آمد. یکبار تلاش کرد برای عکس برقصد اما ترس، همه ی حرکاتش را به هم ریخت، به فرهاد گفته بود ای کاش عکسی از خمینی میآورد که میخندید.
- این عکس آقا پرچم انقلابه، عکس هنرپیشه و رقاص نیست که یه خنده ی مسخره داشته باشه.
تهران پوست میانداخت، خیابانها پُر شده بود از عکس و شعار و دکه های روزنامه فروشی مملو از جمعیتی بود که ساعتها تیترها را نگاه میکردند. خیلیها روزنامه و اعلامیه ای دسشتان بود و بحث میکردند. صداها بلند میشد و گاهی کسی شعاری میداد و جمعیت تکرارش میکردند و بحث به نفع صدای بلندتر تمام میشد. ستاره روزنامه نمی خرید، شب فرهاد میآمد و همه ی روزنامهها را میآورد.
عکس صفحه اول روزنامهها حال ستاره را بد میکرد. جسدهای برهنه ی وزرای شاه یا فرماندهان ارتشی که زمانی در لباسهای شق و رق نظامی مغرور میایستادند و فرمان میدادند روی کاغذ روزنامه افتاده بود و ستاره حتی جرئت نمی کرد به این جسدهای کاغذی دست بزند، با حفره هایی که در سر و سینه شان بود و تیترهای درشت بالای سرشان که نوشته بود اعدام انقلابی جنایتکاران رژیم شاه.
برای شام و ناهار مجبور بود هر روز برود خرید و از خیابانهایی رد شود که دیگر نمی شناخت. ستاره، زنها را میدید که هر روز لباس های ضخیم تر میپوشیدند. سر و گردنها زیر روسری میرفت و چادرهای سیاه بیشتر میشد.
چادرهای سفید و رنگی که قبل از انقلاب میدید حالا جایش را به چادر مشکیها داده بود، با این حال ستاره کت و دامن میپوشید و با موهای باز به خیابان میرفت، میفهمید که نگاهها فرق کرده، سرهایی برمی گشتند و بر اندازش میکردند و گاهی خشم فرو خورده ای را در چشم مرد جوان ریشویی میدید که از روبرو میآمد.
روزنامه هایی که شبها آوار میشد به سرش دلیل این نگاهها را میگفت. صاحب همان عکس که صبحها از دیوار بر میداشت و شبها دوباره رهبرِ خانه میشد، از بی حجابی زنها راضی نبود. فرهاد که درباره ی همه ی خبرهای ریز و درشت روزنامه، سخنرانی میکرد به این خبر که رسید چیزی نگفت و ستاره به حرف آمد:
تو این رو قبول داری که همه زنها باید حجاب داشته باشند، اون هم به زور؟
وقتی عرف جامعه حجاب رو میخاد که دیگه زور نیست
یعنی من که حجاب ندارم جزو عرف جامعه نیستم
تو هم یه جور عرفی منتهی اقلیت
به هر حال آدمِ همین جامعه هستم، گیرم اقلیت،حق ندارم جوری که میخام به خیابون برم.
خب وقتی اکثریت جامعه رو آزار میدی با وضع سر و لباست، چه جوری باید ازت حمایت بشه جزاینکه تو هم حداقلی رو رعایت کنی، چه میدونم یه روسری بندازی سرت، چه اتفاقی میافته، اینها مسائل جزئیه، هزار تا مکافات تو این مملکت هست، این همه دشمن، امکان داره هر لحظه کودتا بشه و آمریکاییها دوباره شاه رو بر گردونن، این چیزها مهمه، نه اینکه تو چی دوست داری.
ستاره صدایش را بلند کرد و گفت:
- مهم نیست کی بره و کی بیاد، مهم اینه که امثال من حق داشته باشیم زندگی کنیم.
فرهاد نگاه عاقل از اندر سفیه ای کرد و پورخندی زد:
آره دیگه، فقط امثال تو مهم هستن دیگه، هیچ کس دیگه ای مهم نیست، همین که یه روسری سرت کنی زندگی رو از دست میدی
ستاره بلند شد و باقی حرفهایش را گوش نکرد. ساعتها گذشت و فرهاد برای دلجویی هم به اتاق نیامد و نصفه های شب که ستاره برگشت، فرهاد زده بود بیرون و یادداشتش روی میز :
من رفتم ستاد انقلاب تا فردا شب نمیام.
ستاره فردایش از سر لج به همه هنر جوهای رقص زنگ زد، هیچ کس حاضر نبود در این شرایط که تکلیف موی سر مشخص نیست به کلاس بیاید، چاره ای نداشت، باید در خانه تنها میرقصید. به فکرش زد کلاس را به خانه منتقل کند اما نمی شد با این فضای کم، بیشتر هم نگران رفتار فرهاد بود که بیاید و هنرجوها را از خانه بیندازد بیرون، درست مثل کرواتهایی که از کمد لباسهایش جمع کرد و گذاشت دم در. فرهاد هر شب خسته و عصبی به خانه میآمد وستاره باید در چهره اش زُل میزد تا دوباره همان فرهاد قدیمی را ببیند، پشت آن ریش انبوه که تا گونه هایش دویده بود و ابرویی که هر روز شبیه عکس خمینی میشد و صدایی که دیگر آرامش نمی داد.
بی حجاب دیگر نمی شد در خیابانها راه رفت، هر دفعه یکی میآمد و تذکر میداد، بعضیها فحش میدادند و ستاره عاقبت روسری سفیدی به سرش کرد و هر ماه که میگذشت روسری را جلوتر میکشید، حالا هر تار مویی که بیرون میماند، تذکر میگرفت.
یک شب به فرهاد گفت:
- نظرت چیه چادر سرم کنم؟
فرهاد دستی به ریش اش کشید و گفت:
شوخی میکنی؟
جدی میگم تو دلت میخاد من چادری بشم؟
نمی دونم، برام مهمه که توی این تغییر بزرگ تو هم سهمی داشته باشی، دوست دارم تو هم تغییر کنی، بفهمی که همه چیز ادا و اصولِ غربی نیست.
خب آخرش دوست داری یا نه ؟
فکر کن آره
ستاره لبخند محوی زد و گفت:
- فردا چادر سرم میکنم به شرطی که تو هم باشی و بریم خیابون.
فرهاد چند لحظه ای هاج و واج ستاره را نگاه کرد و بعد سرش را به تحسین تکان داد و
بلند بلند گفت: خمینی معجزه میکنه.
ستاره چادر مشکی را سرش کرد، سخت بود جوری چادر را بگیرد که از سرش نیفتد، باید از زیر گلو با دو انگشت پارچه را میچسبید و طوری راه میرفت که چادر زیر پایش گیر نکند. فرهاد با چشمهای خوشحال نگاهش میکرد:
- با چادر خوشگلتری ها
آرام راه میرفتند و ستاره حس میکرد، فرهاد نگاهش میکند. خیابان شلوغ بود. ماشینها و اتوبوسها و آدمها میرفتند و میآمدند، چادری ها، روسری به سرها، پسرهای جوانی که به سبک چریکها سیبیل داشتند، پیرمردها و پیرزن ها، بچه هایی که از مدرسه میآمدند و سرود میخواندند.
فرهاد پشت سر ستاره جلوی دکه ی روزنامه فروشی ایستاده بود. ستاره نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست، انگشتها را سست کرد و چادر فرو ریخت و آبی آسمانی از میان چادر سیاه درخشید. دختری که نزدیک ستاره بود جیغ زد و آدمهای خیابان ایستادند به تماشا،
زنی را میدیند که گیسو افشان کرده بود و میچرخید و میچرخید، بعد گامهای کشیده ای برداشت،انگار که بر هوا میدوید و دستهایش آرام، پیادهها را کنار میزد. مثل نسیمی میآمد و برگها را میبرد.خیابان بند آمده بود و رانندهها با دهان باز نگاه میکردند. یک نفر در خیابان میرقصید و سمتِ میدان میرفت.
ستاره بر نوکِ پاهایش چرخید و دامن آبی، مثل نیلوفری باز شد و بعد اوج گرفت و بر پله های مجسمه رفت و درست روی تخته سنگی که از خرابهها مانده بود ایستاد و دستهایش را قلاب کرد و قدش را کشید و همین طور مثل مجسمه ای بلورین خشکش زد.لحظه ای سکوت و بُهت میدان را گرفت و دقایقی که گذشت،پاسدارها وسط ماشینها دویدند تا این مجسمه ی زنده را پایین بکشند. پاسدارها از کاپوت ماشینها بالا میرفتند و راننده هایی که ایستاده بودند را زمین میانداختند. پاسداری درشت اندامی جست زد و از پلهها بالا رفت و با مشت به کمر ستاره کوبید و پرتش کرد. پایین پایِ مجسمه، ستاره را قبل از اینکه نقش زمین شود گرفتند و کشاندنش سمت ماشین و بردند.
در شهر شایعه ای پیچیده بود که مجسمه ی زنی را به جای شاه گذاشته اند که زنده شده است. مردم از همه جا میآمدند و جای خالی ستاره رانگاه میکردند و مغازه دارها کارشان شده بود که اصل ماجرا را تعریف کنند. همان شب، اخبار تلویزیون گفت که یک ضد انقلاب و طرفدار شاه در حرکتی مسخره میخواسته است تا با انقلاب مقابله کند.
ستاره را از شب تا صبح بازجویی کردند، مردهای ریشو دوره اش کرده بودند و کنار گوشش داد میزدند:
فرانسه چه غلطی میکردی؟
از کی دستور میگیری؟
چرا بالای مجسمه رفتی، چرا یه جای دیگه کثافت کاری نکردی؟
چند نفره دیگه قراره برقصن، شاگردات کجان؟
ستاره به گیج شدن عادت داشت، به اینکه اتاق دور سرش بچرخد، فکر میکرد این هم یک جور رقص تازه است، رقص انقلاب. بازجوها در برگه ی بازجویی یکی دو خط بیشتر ننوشته بودند.
زن میگوید فقط بلد است برقصد.
قاضی معتقد بود که ستاره یک ضد انقلاب به تمام معناست، کسی که به رهبر انقلاب توهین کرده و قوانین اسلامی را به مسخره گرفته است.فرهاد به همه ی دوستان انقلابی اش متوسل شد و با چند نفر از روحانیون عالی رتبه ملاقات کرد تا بپذیرند زنش اختلال حواس دارد و عقلش پاره سنگ بر میدارد و از سیاست هیچ چیز نمی فهمد.
آخرش قاضی و روزنامهها قبول کردند که ستاره زن دیوانه ای است با این حال در یکماه زندان و قبل از اثبات دیوانگی، شلاقش زدند، تا رقصیدن یادش برود. کف پاهای ستاره آنقدر باد کرده بود که در پوتین هم نمی رفت، چه رسد به کفش باله. با حکم قاضی دیوانه را به آسایشگاه بردند و سه ماه که گذشت فرهاد، دادخواست طلاق را به نشانی آسایشگاه فرستاد.بهار و زمستان گذشت و دوباره پاییز و بهار آمد.
دو سال گذشت و ستاره هیچ حرفی نزده بود. فرهاد را آخرین بار در تلویزیون دید و اگر خانم دکتر باهری نمی گفت که این مرد همسرت بوده که حالا معاون وزیر نفت شده است، ستاره فرهاد را نمی شناخت.
ساعتها در حیاط آسایشگاه مینشست و گنجشکها را نگاه میکرد. خانم باهری روبرویش مینشست و ستاره رابه حرف میکشید و سوالها همیشه بی جواب بود، به جز یکبار که ستاره جوجه گنجشکی را به خانم دکتر نشان داد و گفت که باید بگذاردش بالای درخت، هیچ وقت صدایش شنیده نشد.
اما خانم دکتر توانسته بود چشمهای ستاره را به حرف بیاورد. ورق پاره های مجله های قدیمی را نشانش میداد و ستاره، زنی را میدید که بر انگشت های پا ایستاده است. لباس باله ی سفید رقصنده را نوازش میکرد و چشمهایش پر اشک میشد.
خانم دکتر به پرستارها گفته بود که فقط یک راه برای درمان ستاره مانده و مسوولیتش را خودش بر عهده میگیرد.
یک روز عصر وقتی کارمندها رفته بودند. دکتر، ستاره را به سَرسَر ا برد. پرستارها پردهها را کشیدند و صندلی های سالن را کناری گذاشتند و خانم دکتر دست ستاره را به آرامی گرفت و مهربان و آرام گفت:
برقص ستاره، برقص.
ستاره آرام با پاهای برهنه که از سوزشی قدیمی کزکز میکرد، سمت دیوار رفت و عکس خمینی را از دیوار کند.