میرزا رودلف الله مسکویچی بوشهری

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

بالاخره بعد از 35 سال گل دراومد از حموم، سنبل دراومد از حموم و نیروگاه بوشهر که اول قرار بود سی سال قبل ساخت آن تمام شود، بعدا قرار شد ده سال قبل ساخت آن تمام شود و ده سال است که ساخت آن تمام شده و در حقیقت اولین نیروگاه اتمی جهان است که 35 سال ساخت آن طول کشیده و البته دور از جان، دور از جان، هنوز هم خیلی تمام نشده، بلکه تا حدی تمام شده، دیروز افتتاح شد و به امید خدا قرار است تا سال آینده مدیریت آن هم از دست روس ها در بیاید و دست ایرانی ها بیافتد تا از این به بعد اگر بناشد برق از فلانجای ما بپرد، لااقل برق هسته ای بپرد، نه از این برق های درپیتی به درد نخور که یک میلیون متر سیم لازم دارد تا برسد به خانه ما که با آن تلویزیون مان را روشن کنیم و فارسی وان را ببینیم و به جان این میرزا رودلف الله مسکویچی بوشهری درود بفرستیم. در همین راستا با برادر میرزا رودلف الله مسکویچی بوشهری مصاحبه ای انجام دادیم که می خوانید.

 

ما: لطفا خودتان را معرفی کنید و نقش خودتان را در هسته ای شدن کشورمان بگوئید؟

میرزا رودلف: یاوول، اینجانب میرزا رودلف الله مسکویچی بوشهری هستم، سی و چهار ساله که از ابتدای جوانی دست مان توی انرژی اتمی بوده و به امید خدا قرار است از سال آینده برق اتمی بفرستیم به خانه های مردم که چشم هر کسی نمی تواند ببیند کور بشود.

 

ما: مسوولیت شما در نیروگاه بوشهر چیست؟

میرزا رودلف: ما فعلا مسوول افتتاح کردن نیروگاه هستیم ولی قبلا کارهای مختلفی کردیم که خدمت تان عرض می کنم. خدا خیر بدهد به این آقای احمدی نژاد که بالاخره اینجا را افتتاح کرد و ما بین فامیل آبرو و حیثیتی پیدا کردیم.

 

ما: شما از چه زمانی در اینجا کار می کنید و اصولا تخصص تان چیست؟

میرزا رودلف: ما تخصص مان افتتاح کردن نیروگاه است و مرحوم مادرم هم تا عمرش به دنیا بود همین کار را می کرد. ما در بخش خودمان انواع شوینده برای تمیز کردن دیوار داریم، انواع دستگاه زرشک پاک کنی، انواع قیچی آلمانی و چینی و روسی و آمریکایی برای بریدن نوار پرچم داریم و بیش از سه هزار متر موجودی انبار نوار پرچم مان است که هر بار مسوولین محترم از تهران بیایند آنها را پاره می کنند و افتتاح می کنیم و معمولا خیلی خوش می گذرد.

 

ما: بفرمائید از کی مشغول کار در نیروگاه بوشهر شدید؟

میرزا رودلف: ما در همین نیروگاه به دنیا آمدیم. یعنی پدر اولی مان یک مهندس ایرانی بود به اسم سید کامبیز بوشهری که با آلمانی ها قرارداد بست و مادرمان اسمش سیده ایران خانم بود که وقتی با آلمانی ها قرارداد بستند ما هنوز به دنیا نیامده بودیم. پدرمان وقتی انقلاب شد رفت آمریکا، مادرمان هم که مسوول افتتاح نیروگاه بود از او جدا شد و قرار بود سال 1360 نیروگاه افتتاح شود، ایشان در همین جا زندگی می کرد.

 

ما: چطور شد اسم شما را رودلف گذاشتند؟

میرزا رودلف: وقتی آلمانی ها به بوشهر آمدند، مادرمان تازه 25 سالش شده بود و خوش قیافه بودند، البته اینها را در مصاحبه ننویسید، ولی ایشان خیلی زن زیبایی بود و ایران را خیلی دوست داشت، به همین دلیل با پدرم نرفت آمریکا. بعد که آقای هلموت آمد و نیروگاه را درست کرد، با مادر ما ازدواج کرد و ما به دنیا آمدیم و پدرمان اسم ما را گذاشت میرزا رودلف، چون خودش هم مسلمان شده بود و مادرم هم سیده بود، ما شدیم میرزا رودلف ولی پدرم در خانه ما را رودلف و مادرم مرا علی صدا می کرد.

 

ما: نیروگاه قبلا هم افتتاح شده بود؟

میرزا رودلف: بله، حدودا سه بار در زمان طاغوت افتتاح شد و حدود چهل بار بعد از انقلاب افتتاح شد که ما در این مورد می خواهیم یک کتاب بنویسیم و ناگفته های خودمان را بگوئیم. بعد از اینکه انقلاب شد، مادرم انقلابی شد و پدرم را به عنوان عامل اجنبی کتک زد و از ایران بیرون کرد و طلاقش را گرفت و بابا هلموت من، هر کاری کرد حاضر نشد با او به زندگی ادامه دهد.

 

ما: یعنی شما پدرتان را دیگر ندیدید؟

میرزا رودلف: من پدرم را بعدا چند بار دیدم، البته ایشان دیگر پدر من نبود، یعنی خیلی پدر من نبود، تا حدی بود. مادرم شد معاون انجمن اسلامی و چون زبان آلمانی هم بلد بود، مدتی سخنگوی نیروگاه بود و نیروگاه را پاکسازی کرد تا بعد از انقلاب که دوباره آلمانی ها آمدند و بابا هلموت من هم آمد و اسمش را هم عوض کرد و گذاشت علی اصغر رامین و خیلی سعی کرد دل مادرم را به دست بیاورد، ولی مادرم آن موقع خیلی ضدامپریالیست بود و چشم نداشت هلموت را ببیند.

 

ما: یعنی شما در این مدت دائما با آدمهای مختلفی مواجه بودید؟

میرزا رودلف: بله، خیلی زیاد. قبل از انقلاب اول یک بار اعلیحضرت محمدرضاشاه دیکتاتور تشریف آوردند و نوار را پاره کردند و اینجا را افتتاح کردند و با مادر ما هم دست دادند که عکس اش را داریم، ولی به هیچ کس نشان نمی دهیم. بعد از سه ماه خانم فرح پهلوی که خیلی به انرژی هسته ای علاقمند شده بود، می آمد اینجا و یک بار هم ایشان نوار را پاره کرد و اینجا را افتتاح کرد. بعدا هم علیاحضرت اشرف پهلوی خائن تشریف آوردند که ظاهرا مثل اینکه نوارش خوب پاره نشده بود، که ایشان نوار را تکه تکه کرد و پدرم را هم ماچ کرد که همان شب مادرم و پدرم دعوا کردند که من تازه یک ساله بودم. حتی شاه یکبار هم درست یک ماه قبل از رفتن به خارج با فرح آمد که این دفعه والاحضرت رضا ولیعهد که الآن پادشاه خائن هستند، پاره کردند و مادرم را ماچ کردند و رفتند.

 

ما: بعد از انقلاب چه اتفاقی افتاد؟

میرزا رودلف: بعد از انقلاب، یک مدتی چند دانشجوی کمونیست آمدند و می خواستند اینجا را به یک مرکز مبارزه با آمریکا تبدیل کنند و می گفتند که می خواهند انتقام هیروشیما را از آمریکا از همین بوشهر بگیرند که برادران انجمن اسلامی آنها را کتک زدند و مدتی اینجا مرکز انتشارات اسلامی برای حمایت از جنبش های آزادیبخش شده بود. مادرم همان موقع چادری شد و تصمیم گرفته بود برود به فلسطین که امکاناتش جور نشد. تا اینکه حاج آقا بوشهری نماینده امام در نیروگاه شد.

 

ما: آیا در آن زمان هم نیروگاه افتتاح شد؟

میرزا رودلف: نه، افتتاح نشد. حاج آقا بوشهری وقتی به اینجا آمد، خیلی عصبانی بود، آن موقع من سه چهار ساله بودم، ولی می فهمیدم چه خبر است. ایشان اول تصمیم گرفت برای نابود کردن آمریکا نیروگاه را منفجر کند، ولی کارکنان اینجا برایش توضیح دادند که این کار لازم نیست. بعد سه چهار روزی دنبال اتم می گشت و می خواست ببیند که این اتم را چطوری به برق تبدیل می کنند. خدا رحمتش کند، یک مهندس فیروز مهربانی داشتیم که او همه چیز را برای حاج آقا دقیقا توضیح داد. حاج آقا هم وقتی حرف هایش را شنید دستور داد اخراجش کردند. بعدا همین حاج آقا رفت یک نفر معمار آورد و می گفت این نیروگاه گنبد دارد، یک منار هم دارد، بهترین کار این است که مسجد در آن درست کنیم. تا اینکه حاج آقا یک حکم برایش آمد و رفت شد دادستان یک شهر.

 

ما: شما گفتید آلمانی ها دوباره برگشتند، چطور بود؟

میرزا رودلف: بله، آلمانی ها رفتند از ایران شکایت کردند و برگشتند و من فکر کنم همه اش نقشه باباهلموت من بود که می خواست اینجا دل مادرم را به دست بیاورد. آنها یک سالی بودند تا اینکه جنگ شد. مادرم کم کم داشت راضی می شد که با بابا هلموت دوباره ازدواج کند، که وقتی جنگ شروع شد آلمانی ها رفتند و من دیگر هلموت را در ایران ندیدم.

 

ما: نیروگاه چه وضعی پیدا کرد؟

میرزا رودلف: نیروگاه در تمام مدت جنگ که ما در آن بازی می کردیم، هیچ اتفاقی برایش نیافتاد. مدتی مسوولان بسیج آمدند و نیروگاه تبدیل شد به محل اعزام نیرو. بعد تصمیم گرفتند در آن بیمارستان صحرایی درست کنند، که تعدادی آدم که شبیه نگهبان های نیروگاه بودند ولی خودشان می گفتند دکتر هستند، اینجا بیمارستان صحرایی درست کردند و مادرم هم چند سال پرستار شد. یکی از آنها به اسم دکتر قربانقلی از مادرم خوشش آمده بود و گیر داده بود که باید در بوشهر یک جبهه عملیاتی درست بشود و هر چه به او می گفتند که بوشهر مرز جنگی نیست، قبول نمی کرد. حتی بخاطر مادرم تصمیم گرفت وارد نیروی دریایی شود که بالاخره مادرم از او خوشش آمد و با هم ازدواج کردند و بعد از چند ماه که پدرم بود، در بمباران شهید شد و من شدم فرزند شهید. اسم مرا هم مدتی یاسر گذاشته بود که تا یک سال بعد از شهادتش هنوز به من یاسر می گفتند. بعد از مرگ آن پدرم بالاخره تصمیم گرفتند که از نیروگاه به عنوان حسینیه استفاده کنند که در آن موقع مادرم که پرستار شده بود، تصمیم گرفت تحصیلات حوزوی بکند که رفت و درس خواند و چند سالی در نیروگاه بوشهر که آن زمان به حسینیه هسته ای معروف بود، برای خواهران روضه می خواند.

 

ما: چطور شد که نیروگاه بالاخره راه افتاد؟

میرزا رودلف: من 13 ساله بودم که یک روز یک آقایی با یک پسر کوچک آمد و نیروگاه را بازدید کرد. همین آقای هاشمی رفسنجانی بود. در آن زمان اکثر کارمندان و مهندسان نیروگاه یا رفته بودند توی کار املاک و ماشین یا رفته بودند آلمان پیش هلموت و آنجا زندگی می کردند. مادرم آن موقع رئیس امور اداری بود. آقای هاشمی با مادرم حرف زد و پرسید اینجا بمب اتمی که نداریم؟ مادرم گفت نه. آقای هاشمی گفت، اگر بخواهیم نیروگاه را درست کنیم چقدر طول می کشد؟ مادرم گفت “ هر چقدر شما بگوئید” آقای هاشمی هم گفت من می روم و برای افتتاح می آیم. رفت و سه سال بعد با یک گروه روسی آمدند و آنجا را افتتاح کردند. یک دفعه آنجا پر شد از مهندس و دکتر. یکی از آنها که تازه زنش مرده بود و معاون مالی نیروگاه شده بود و طرفدار کارگزاران بود، با مادرم ازدواج کرد و مادرم هم مدتها به همین دلیل طرفدار کارگزاران بود.

 

ما: چرا این پروژه این قدر طول کشید؟

میرزا رودلف: راستش را بخواهید علت اصلی این که اینقدر طول کشید این بود که هر کسی می آمد اینجا را افتتاح می کرد و می رفت. وقتی می رفت هم دیگر خبری نمی شد، تا اینکه آقای مسکویچی آمد که یک مهندس روس بود که چون روسیه انقلاب شان ضایع شده بود، او هم تصمیم گرفته بود در یک جای دیگر کار کند. او وقتی آمد، درست وقتی بود که آقای خاتمی روی کار آمده بود و ما هم طرفدارش شده بودیم. شوهر مادرم، حاج آقا غیبی یک دفعه رفت تهران و وقتی آمد به مادرم گفت که می خواهد سفیر ایران بشود در آلمان. مادرم هم که از آلمان بدش می آمد، طلاقش را گرفت و گفت من همین جا می مانم. وقتی روس ها آمدند، تقریبا چند ماهی به رفتن آقای هاشمی بود. تقریبا هفته ای یکی دوبار نیروگاه را افتتاح می کردند، یک بار آقای هاشمی خودش افتتاح کرد، یک بار رئیس سازمان انرژی اتمی افتتاح کرد، یک بار حاج آقا سعیدی که نصف نوارهای ما را او پاره کرده اینجا را افتتاح کرد. همیشه هم تا یک نفر از دولت می آمد و افتتاحش می کرد، فورا یکی از دفتر رهبری می آمد و او هم دوباره با سلام و صلوات افتتاح می کرد. هر وقت دولت هاشمی افتتاح می کرد، مراسم موسیقی و حرکات موزون بود، هر وقت بیت رهبری افتتاح می کرد، سینه زنی و زنجیر زنی بود، ولی در هر حال آخرش شام می دادند. جالب بود که این روس ها هم این وسط سینه زنی می کردند و زنجیر می زدند، هم باباکرم می رقصیدند. یک بار از بابا ایوان مسکویچی ام پرسیدم، شما چطوری هم سینه زنی یاد گرفتید، هم رقص باباکرم؟ جواب داد “ پسرم! تو هم وقتی کا گ ب در مملکتت باشد، همه چیز را زود یاد می گیری.” آن موقع من تازه داشتم بالغ می شدم.

 

ما: آیا پروژه روسها خوب پیشرفت می کرد؟

میرزا رودلف: روسها مثل آلمانی ها نبودند. مثل خودمان بودند. اگر دولت بالای سرشان بود، کار را تمام می کردند، اگر کسی بالای سرشان نبود، می زدند به ودکاخوری و مست می کردند و خوش می گذراندند. مادرم، ایران خانم هم که کم کم از روضه خوانی دست برداشته بود، از آنها خوشش آمده بود. دولت خاتمی هم که آمده بود، تا می آمد یک کاری بکند، فورا از بیت می آمدند و جلوی کارشان را می گرفتند، ولی ما دیگر عادت کرده بودیم. بالاخره تمام شد.

 

ما: دقیقا پروژه کی تمام شد؟

میرزا رودلف: هفت هشت سالی می شود تمام شده، ولی تا آمدند افتتاحش کنند، خورد به توقیف روزنامه ها، امام جمعه گفت فعلا افتتاح نکنید. بعد روسها مدتی با هم دعوا داشتند. هر دفعه یکی شان می آمد خبر می داد که وضع در روسیه بدتر شده. بعد دعوا شد بین وزارت امور خارجه و بیت رهبری و مدتی گفتند با چراغ خاموش پیش برویم، ما هم دائم چراغمان خاموش بود ولی پیش نمی رفتیم. البته کار تمام شده بود، فقط مانده بود سوخت که باید روسها می دادند تا یک بار دیگر نیروگاه را افتتاح کنیم. بالاخره من عصبانی شدم و با پدرم دعوا کردم و گفتم چرا تمامش نمی کنید؟ بابا ایوان گفت: “ پسرم! هم دولت خودتان مخالف است، هم دولت روسیه. کسی نمی خواهد تمام بشود.”

 

ما: چرا کسی نمی خواست تمام بشود؟

میرزا رودلف: من نمی دانم به چه دلیل. ولی یک بار بابا ایوان وقتی حالش خوب بود و داشت ودکا و ماست و خیار می خورد، به من گفت: “ ببین بابا جان! ما دوست داریم همین جا بمانیم تا پول بیشتری بگیریم. دولت شما هم که کاره ای نیست، چون حکومت شما با دولت تان مخالف است. دنیا هم که با شما مخالف است. پس بگذار ماست و خیارمان را بخوریم. ولی بالاخره تمام می شود، مثل همین حکومت کمونیستی که تمام شد.” بعد به چشمهای من نگاه کرد و گفت: “ پدرم اسمش واسکا بود، همیشه می گفت این کمونیست ها بالاخره می روند.” و دیدی که رفتند. گفتم یعنی بالاخره تمام می شود؟ گفت: بله، ولی ممکن است مثل کمونیست ها کارش تمام بشود، مثل پدر من که وقتی که کمونیست ها رفتند تازه سه سال بود مرده بود.

 

ما: چه شد که در دوره آقای احمدی نژاد کار نیروگاه تمام شد؟

میرزا رودلف: امداد غیبی بود آقا! نظر امام زمان بود. خدا خواست. ملت بزرگ ایران به خواسته هسته ای خود رسید و موفق شد که نیروگاه هسته ای بوشهر را افتتاح کند. دلاور هسته ای چهار سال قبل آمد به اینجا و گفت که باید تا یک هفته دیگر کار نیروگاه تمام شود. مسوول روسی نیروگاه گفت، کار ما تمام است، شما باید به دولت روسیه بگوئید. به ما ربطی ندارد. ما چند سال است کارمان تمام شده.

 

ما: فکر می کنید نیروگاه از چه زمانی برق تولید کند؟

میرزا رودلف: البته من کوچکتر از آنم که در این مورد نظری بدهم. بابا ایوان چهار سال قبل به من گفت: “ پسرم! این رئیس جمهور شما مثل مرغ تخم طلاست، یک قد قد می کند، ما پولدار می شویم.” گفتم یعنی چی؟ گفت: ببین! رئیس جمهور شما هر سخنرانی که می کند، قیمت نفت بالا می رود. می شود شصت دلار، هفتاد دلار، صد دلار، صد و بیست دلار، این یعنی از دهان این مرد پول می ریزد. گفتم: پس چرا وضع ما هر روز بدتر می شود و هر چه درآمدمان بیشتر می شود، هزینه مان هم بیشتر می شود. گفت: من نگفتم این مرغ برای شما تخم طلا می گذارد، گفتم برای ما روس ها تخم طلا می گذارد، به همین خاطر است که پوتین و چاوز دوستش دارند، چون احمدی نژاد حرف می زند، شما بدبخت می شوید، پوتین و چاوز پولدار می شوند. چون شما هر چه قیمت نفت بالاتر برود، قیمت همه چیزتان بالاتر می رود، ولی ما فقط درآمدمان بالاتر می رود. بخاطر همین است که پوتین وقتی آمده بود پیش آقای خامنه ای گفت من مسیح را می بینم و امام زمان را می بینم. بخدا اگر مسیح هم ظهور کرده بود، اینقدر درآمد ما بالا نمی رفت. به همین دلیل است که ما دوست نداریم نیروگاه زودتر راه بیافتد.

 

ما: اما بالاخره روسها نیروگاه را راه انداختند. شما در این مدت چه تجربه ای کردید؟

میرزا رودلف: تجربه ما این بود که تا حالا چهل و هفت بار این نیروگاه را افتتاح کردیم. در مدت احداث این نیروگاه یک پادشاه، دو رهبر، شش رئیس جمهور، دو نخست وزیر یا رفته اند یا مرده اند، یک جنگ و یک انقلاب و چند شورش اتفاق افتاده، قیمت همه چیز حدودا هزار برابر شده و هرکسی هم که رئیس شده یک دور شوهر ننه ما شده. اما امیدوارم این نیروگاه اگر برای مردم تا حالا برق نداشته، برای خیلی ها نان داشته و ما آمادگی مان را برای افتتاح این نیروگاه تا زمان ظهور آقا امام زمان اعلام می کنیم.

 

ما: فکر می کنید بالاخره برق این نیروگاه به مردم می رسد؟

میرزا رودلف: بعید نیست، بقول پدر باباایوان حتما می رسد، فقط ممکن است ما زنده نباشیم.