♦♦♦ بهاران خجسته باد
♦♦ ویژه نوروز ۱۳۸۸
دیدم با ارادتی که به شعر و رندی حافظ دارم، شاید بشود اشتباه او را جبران کرد و سمرقند و بخارا را پس گرفت و به این جنجال پایان داد. اما باید طوری رندانه وارد معرکه شد که پس گرفتن سمرقند و بخارا را خود حافظ اعلام و تأیید کند تا کار اعتبار تمام یابد و رسمیت داشته باشد، اگرچه به دست “پگاه” باشد!
پایان جنگِ شاعران بر سر سمرقند وبخارا!
مدتی بود که هرگاه که از کارهای جدی خسته میشدم و چشمهایم را میبستم تا مثلِ خواجه خواجه حافظ شیرازی دمی بیاسایم «ز دنیا و شر و شور اش»، این بیتِ حافظ به ذهنام میآمد:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویاش بخشم سمرقند و بخارا را…
به دنبال این بیت، استقبالهایی که شاعرانِ پس از حافظ از این شعر کرده بودند و پاسخهایی که از آن زمان تا این روزگار به او داده بودند، در ذهنام صف میکشیدند. پاسخها را که مرور میکردم، میدیدم هیچ پاسخ جدی به این بخش و بار حافظ از کیسهی ملت ایران دیده نمیشود. همه انگار با حافظ مسابقه گذاشتهاند و میخواهند روی دست او بلند شوند و به خیال خود چیز بهتر و کمیابتری را نثار خال هندوی “آن ترکِ شیرازی” کنند! و تازه، دار و ندارشان را به خال هندوی کسی میبخشند که هیچ او را ندیدهاند، زیرا صدها سال است که همراه با حافظ از دنیا رفته است. و از این گذشته، برای بلند شدن روی دست حافظ چیزهایی را به خال هندویاش میبخشند که اگر”آن ترکِ شیرازی” زنده بود و میشنید ممکن بود جلوی قهقههاش را بگیرد، اما جلوی پوزخندش را نمیتوانست!
شاعران معاصرترهم، همچنان دَم از خال هندوی ترک شیرازی زدهاند، که چیزی ببخشند یا نبخشند (بستگی به کَرَمشان دارد!) آن هم در زمانی که دیگر خال بر چهره داشتن مد نیست و خیلیها هم اگر داشته باشند با عمل جراحی برمیدارند تا به زیباییشان آسیب نزند!
نکتهی دیگر اینکه هیچکدام ازاینها، پاسخ آن دیگری را قبول ندارد و ضمن خرده گرفتن به بذل و بخشش حافظ، یقهی یکدیگر را هم سر این رقابت میگیرند! از جمله صائب تبریزی پیشدستی کرده و برای آغازمسابقهی دلربایی از”آن ترک شیرازی”، گویای به میدان انداخته است و گفته است:
اگر آن ترکِ شیرازی به دست آرد دل ما را
با خال هندویاش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز میبخشد، زمال خویش میبخشد
نه چون حافظ که میبخشد، سمرقند و بخارا را!
می بینیم که بذل وبخشش این اعضا هرکدام خنده آور است. مثلأ پایاش را بخشیده به ترک شیرازی! آخر “آن ترکِ شیرازی”، که دل از حافظ برده، یک لنگه یا هر دو لنگهی پای آقای صائب به چه درد اش میخورد؟ همین طور بقیهی اعضای جناب ایشان، آنهم تک تک نه سرِ هم! بهتر بود می گفت، به خال هندویاش بخشم ز مو تا ناخن پا را، که سر تا پا را در بر بگیرد و دیگر نیازی به آوردن تن و سر هم نباشد. البته با فرض این که موی سر آقای صائب یکدست نریخته بوده باشد.
اما شهریار، ضمن خرده حافظ، یقهی صائب را هم میگیرد و میگوید، نه! این جوری نه! باید مردانه ببخشی! ببینیم مردانه بخشیدن از نظر شهریار چگونه است:
اگر آن ترکِ شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویاش بخشم تمام روح اجزا را
هرآن کس چیز میبخشد، به سان مرد میبخشد
نه چون صائب که میبخشد سر و دست و تن و پا را
سر ودست و تن و پا را به خاک گور میبخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
مردانه بخشیدن، ازنظر شهریار، یعنی بخشیدنِ «تمام روح اجزا»! که لابد مقصود همهی اعضاست (حالا اگر ”تمام اجزاء” تک تک روح داشته باشند!) اگر حافظ تنها دو شهر را از کیسهی خلیفه بخشیده است، شهریار روی دست صائب بلند شده و به جای سر و دست وپا، عزرائیل وار، روح تمام اجزاء را گرفته و یکجا بخشیده و ناماش را هم گذاشته بخشش مردانه! گمان نمیکنم که «آن ترکِ شیرازی» از ترس هجوم این همه «ارواح» هرگز خواباش ببرد!
امیر نظام گروسی هم پیش از شهریار به میدان «چالش» با خواجه حافظ آمده است. در شعر او تضمینی از شعر صائب هست و در شعر شهریار نیز، اشارهای به مضمون شعر او:
اگر آن کرد گرّوسی به دست آرد دل ما را
به خال هندویاش بخشم تن وجان و سر و پا را
جوانمردی بدان باشد که ملک خویشتن بخشی
نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را
دیدم پس از بذل و بخشش خواجه حافظ، اینطور که پیش میرود، گویا هیچ امیدی به پس گرفتن سمرقند و بخارا و برگرداندن آن به خاک «ایران بزرگ» نیست. و البته آنچه را که حافظ رندانه بخشیده است جز با رندی پس نمیتوان گرفت!
من از کودکی با راهنمایی پدرم با شعر حافط آشنا شدم و رفته رفته چنان با شعر او درآمیختم که دیوان غزلیاتِ او تنها کتابی شده است که بیمبالغه هر روز به آن روی میآورم و به جرأت میتوانم بگویم که استاد، رفیق، همراز، و مشاورام شده است. سالها پیش هم در یک رباعی که در دفتر شعرِ « و سپس آفتاب» نیز آمده ا ست، گفته ام:
با حافظِ رند عشق بازم شب و روز
با اوست که در راز و نیازم شب و روز
آنگاه ز حُسن انتخاب ام سرمست
بر بینش چشم خویش نازم شب و روز!
دیدم با ارادتی که به شعر و رندی حافظ دارم، شاید بشود اشتباه او را جبران کرد و سمرقند و بخارا را پس گرفت و به این جنجال پایان داد. اما باید طوری رندانه وارد معرکه شد که پس گرفتن سمرقند و بخارا را خود حافظ اعلام و تأیید کند تا کار اعتبار تمام یابد و رسمیت داشته باشد، اگرچه به دست «پگاه» باشد!
پگاه و بخشندگی حافظ
چنان بخشیده حافظ جان، سمرقند و بخارا را
که نتوانسته تا اکنون، کسی پس گیرد آنها را !
از آن پس برسر پاسخ به این ولخرجی حافظ
میان شاعران بنگر، فغان و جیغ و دعوا را
وجود او معماییست پر افسانه و افسون (۱)
ببین خود با چنین بخشش، معما در معما را !
بیا حافظ که پنهانی، من و تو دور ازاین غوغا
به خلوت با هم اندازیم این دلهای شیدا را
رها کن ترکِ شیرازی! بیا و دختر لر بین !
که بریک طرهی مویش، ببخشی هردو دنیا را !
فزون برچشم و بر ابرو، فزون بر قامت و گیسو،
نگر بر دلبر جادو، که تا ته خوانده دریا را !( 2)
شبی گربختات اندازد به آتشگاهِ آغوشش
زخوشبختی و خوش سوزی، نخواهی صبح فردا را
شنیدم خواجهی شیراز، میان جمع میفرمود:
«” پگاه” است آنکه پس گیرد، سمرقند و بخارا را!»
پانوشت
1-وجود ما معمایی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه ( حافظ)
2- من آب را ورق میزنم
و دریا را تا ته میخوانم (م. پگاه)