معلمی شغل انبیاست

فخرالسادات محتشمی پور
فخرالسادات محتشمی پور

جمعه از اول صبح دلم هوای معلم‌هایم را کرده بود. سعی کردم به دوران کودکی بازگردم و نام و تصاویرشان را به‌خاطر بیاورم. کار سختی بود اما بعضی نام‌ها مانند ستاره در آسمان ذهن و خیال من می‌درخشید و تصاویرشان برخی گنگ و محو و برخی روشن‌تر به یاد بازمی‌آمد. پدر، مرا در مدارس اسلامی نام‌نویسی کرده بود. نرگس (منیریه)، رفاه (کوچه مستجاب)، روشنگر (باغ صبا) و علوی اسلامی (خیابان ایران). نرگسی‌ها پایه اصلی شخصیت مرا محکم کردند. بیش از معلم‌هایش مدیر فرهیخته و بزرگوارش مرحوم خانم دربندی که در دفتر را باز می‌گذاشت تا هر شاگردی هر زمان نیاز به حمایت داشت به آنجا راه یابد. یکی می‌رفت نقاشی می‌کشید و جایزه می‌گرفت، دیگری خلاصه کتاب می‌برد و دست پر برمی‌گشت و من راه آسان‌تری را یاد گرفته بودم. هروقت نیاز به تشویق داشتم شعرهایی را حفظ می‌کردم و حتی اگر شده دو بیت می‌خواندم و جایزه‌ام را می‌گرفتم و شادمان بازمی‌گشتم تا نوبت بعدی که بهانه‌ای سهل و ساده برای راهیابی به دفتر مدیر مدرسه پیدا کنم. آن روزها شاید من ربط این سروده موسوی‌گرمارودی را با ماه رجب نمی‌دانستم اما برایم شیرین و دلچسب بود. می‌خواندم و هرجایش را که فراموش می‌کردم می‌گفتم تا همین‌جا بلدم: غروبی سخت دلگیر است و من بنشسته‌ام این‌جا…. سال سوم دبستان به کوشش پدرجان آقای رجایی مرا به رفاه راه داد. خودش و تیمش بچه‌ها را گزینش می‌کردند. تعویض مدرسه با تغییر آدرس خانه‌مان از مولوی به عین‌الدوله همزمان بود و این رفاهی‌شدن شانس بزرگ زندگی من است.
رفاهی‌ها برپایه‌ای که نرگسی‌ها و پیش از آنان خانواده ریخته بودند، بنایی ساختند که به‌نظر خودم در هردوره با یک بازسازی مانند اولش می‌شود محکم و استوار! اعتمادبه‌نفس را کم‌وبیش داشتم از همان زمان که هرچه می‌آموختم بی‌خجالت و بی‌رودربایستی در جمع عرضه می‌کردم اما این ویژگی را مدرسه نرگس در من پرورش داد و رفاه در وجودم تثبیت کرد. جرات و جسارت و شهامت را از پدر به ارث برده بودم و رفاه این ویژگی‌ها را در من تقویت کرد. سخن از آنچه رفاه رجایی و همفکرانش به دانش‌آموزانش داد در این مقال نمی‌گنجد باشد روزی بچه‌های رفاه همه آن یا دست‌کم گوشه‌ای از آن را نقل و ضبط و ثبت کنند. اما نقشی که معلم‌های رفاه ایفا کردند به‌واقع نقش پیامبری بود. دبستان به راهنمایی و دبیرستان پیوند خورد و به انقلاب وصل شد که معلم‌هایش گاه با خون و گاه با قلم و سخن راه می‌نمودند و من هنوز جوهر مهر دیپلمم خشک نشده خود راه معلمی پیش گرفتم با نیت آموزش‌دادن آنچه آموخته بودم و نشر زکات دانشم. اما آنچه از معلم‌ها در آن ۱۲سال مرسوم آموختم با آنچه از تک‌تک شاگردانم در دوره‌های مختلف دبستان، راهنمایی و دبیرستان و حتی کلاس‌ها و دوره‌های غیررسمی آموختم هرگز برابری نمی‌کند. من آموختم که انسان تا همیشه عمر شاگرد است و تا دم مرگ معلم‌های تازه‌ای دارد که اگر از ایشان نیاموزد ضعف خود اوست! من در رفاه یاد گرفتم که هرپایه‌ای که بالاتر می‌روی باید دست پایین‌تری‌ها را بگیری و با خود بالا ببری و از هر پله به این امید پای ‌برداری که دیگری بر آن گام خواهد گذاشت. روز جمعه من پیامک‌های تبریک را اگرچه نه برای همه اما برای تعدادی از معلم‌هایم که چراغی برای راه دشوار زندگی من بودند، ارسال کردم تا به خود یادآوری کنم امروز جایی را که در گوشه‌ای از زمین فراخ خدا تنگ کرده‌ام می‌تواند جای ازمابهترانی باشد که نعمت خدایشان را بهتر شاکرند و به افزون‌شدن آن می‌اندیشند! حوالی غروب جمعه دلم سخت هوای معلم‌هایم را کرده بود از دبستان تا دانشگاه و تا امروز و ناگهان بر آن شدم که به دست‌بوسی پیر فرزانه‌ای بروم که نامش و نگاهش مرا چون ماهی تشنه‌ای به دریای رفاه رجایی بازمی‌گرداند. خانم عرب‌زاده برای همه رفاهی‌ها نام آشنایی است و حقی که به گردن همه ما دارد مرا بر آن داشت که این مرقومه را با نام ایشان مزین کنم. به امید آنکه “حق استاد نکودانستن” را بیاموزیم و بیاموزانیم.

منبع: شرق، پانزدهم اردیبهشت