فرزانه خانم اصولا از همان اول هم از بابک خوشش نمی آمد. همین دو روز قبل گفته بود: « اصلا از این ایرانی هایی که هنوز دو سال نشده می آن خارج و اسم شون رو فرنگی می کنن خوشم نمی آد، یه وقت یکی داره توی اداره خارجی ها کار می کنه باز یه حرفی، ولی این بابک خان که راننده تاکسی یه این دیگه چرا اسمشو گذاشته بابی؟» البته من هم برخلاف نظرم از بابک دفاع کردم، ولی فرزانه خانم وقتی یک چیزی توی کتش نرود، دیگر نمی رود. برای همین هم امروز که بابی آمد مرا ببیند، جلوی چشم او برای من توی همان لیوان قرمز نسکافه گذاشت و اصلا حتی سلام هم به بابی نکرد.
بابی نگاهی به فرزانه خانم کرده و می گوید: “این خانم بدجوری با من دعوا داره”.
می گویم: “من نمی دونم، خودتون بشینین با هم مذاکره کنین، حالا تو این موقعیتی که ایران و آمریکا دارن مذاکره می کنن، تو هم با فرزانه خانم مذاکره کن، بشینین با هم حرف بزنین، مشکلات حل می شه، بقول روحانی صلح در دسترس است”.
می گوید: “من عمرا اگر باهاش حرف بزنم، هر چی دهنش اومده به من گفته، اون وقت می گی من باهاش آشتی کنم؟”
می گویم: “عزیز من! این فرزانه خانم هم یک انسانه مثل تو، فرقی با تو نداره. شما دو تا مثل دو تا انسان با هم می تونین حرف بزنین. مگه نمی بینی الآن ایران بعد از 35 سال داره با آمریکا صلح می کنه، تازه شما که دو سال هم نیست با هم مشکل دارین، برو از روحانی یاد بگیر. ببین دیروز چه نطقی کرد، خوب نبود”
با عصبانیت می گوید: “اولندش که اصلا نطق روحانی خوب نبود، مثل همون احمدی نژاد بود، فقط مودبانه حرف زد، ولی هیچ چیز تازه ای نگفت. دومندش فرزانه به من اعتماد نداره، می گه من جاسوس رژیم هستم، آخه من جاسوس رژیمم؟ اون وقت من برم باهاش آشتی کنم؟ برای چی آشتی کنم؟”
می گویم: “روحانی خیلی مودبانه و سیاستمدارانه حرف زد، دائم از صلح حرف زد، از اصول خودش هم عقب نشینی نکرد، ولی قبول کرد که سر پرونده هسته ای اعتماد سازی بکنه. چطوری اون می تونه اعتمادسازی بکنه، شما دو تا نمی تونین؟ مشکل شما دو تا اینه که به هم اعتماد ندارین، راهش اینه که اعتماد همدیگه رو جلب کنید. مگه نه؟”
می گوید: “روحانی مگه عوض شده؟ همونی بود که هست. فقط مودبانه حرف زده که توجه بقیه رو جلب کنه، تازه! اصلا مگه ایران بمب داره که حالا بخواد اعتمادسازی بکنه یا نکنه. اونها نمی دونن، ولی من و شما که می دونیم. منتهاش من به فرزانه اعتماد ندارم، پشت سر من با شوهرش حرف زده، الآن شوهرش اصلا منو آدم حرف نمی زنه، همین افکار عمومی رو علیه من تحریک کرده.”
می گویم: “افکار عمومی رو علیه تو تحریک کرده؟ مثلا چه کاری کرده که افکار عمومی علیه تو تحریک شده؟ چرا بیخودی شلوغش می کنی، انگار رفته تو سی ان ان حرف زده که می گی افکارعمومی رو علیه ات تحریک کرده.”
می گوید: “لازم نبود تو سی ان ان حرف بزنه، مهمونی داده توی خونه اش منم دعوت نکرده، هر چی دهنش می اومده علیه من به آقای عمومی گفته، خوب همینجوری افکار عمومی تحریک می شه دیگه…”
اصلا این آقای عمومی دائم اسباب سوء تفاهم است. تازه متوجه حرفش می شوم، می گویم: “ببین بابک جان…”
می گوید: “همه منو بابی صدا می زنن، همون بابی….”
می گویم: “بابی جان! من فکر کردم منظورت از افکار عمومی همون افکار عمومی یه، برای همین گفتم، وگرنه فرزانه اصلا علیه تو چیزی نمی گه.»
می گوید: “حالا شما بیخودی سعی نکن نقش بان کی مون رو واسه ما بازی کنی، اگر فرزانه بیاد اینجا، خودشو هزار تیکه کنه، از همه حرفهایی که به من زده معذرتخواهی بکنه، جلوی همه بگه غلط کردم، باز هم من باهاش نه مذاکره دارم، نه حرفی دارم بزنم. چه حرفی دارم بزنم؟ اصلا من چه ربطی دارم به اون؟ فرزانه یه مزدور نظامه که می خواد برگرده به ایران، منم یه فرانسوی هستم که اسمم ایرانیه، ما اروپایی ها با این ایرانی ها دعوای تاریخی داریم، حل هم نمی شه.”
می گویم: “زکی! ما رو بگو که می خواستیم بگیم بیا از اروپایی ها و آمریکایی ها یاد بگیر که دارن مشکلات شون رو حل می کنن، تو با این اخلاق ات اگر قرار بود با آمریکایی ها مذاکره کنی حتما میکروفون سازمان ملل رو پرت می کردی توی سر سفیر اسرائیل.”
می گوید: “نخیر، سفیر اسرائیل زمان سخنرانی روحانی ننشسته بود توی سالون، هی شما می گفتی احمدی نژاد برای صندلی های خالی سخنرانی می کنه، دیدی که اسرائیلی ها نبودن.”
می گویم: “اتفاقا اسرائیلی ها اشتباه کردند، وزیرشون هم گفت که اشتباه کردن، ولی شما بگو ببینم غیر از اسرائیلی ها کی توی سالن نبود؟ بقیه همه شون نشسته بودن سر جاشون و داشتن مثل بچه آدم حرفش رو گوش می کردن. بگو دیگه، کی از سالن رفت بیرون؟”
فکری می کند، می توانم سالن مجمع عمومی را توی چشمهایش ببینم. می گوید: “اصلا من چی کار به اسرائیل دارم، خیلی ازشون خوشم می آد، نه از عربها خوشم می آد نه از اسرائیلی ها، من می گم این فرزانه چرا به من می گه عامل رژیم؟ چرا منو متهم می کنه؟ چرا پشت سرم حرف می زنه؟ اون وقت تو می گی اسرائیل. این می خواد منو محو کنه، می خواد من توی این شهر پاریس نباشم، اصلا منو به رسمیت نمی شناسه.”
خنده ام می گیرد، ولی سعی می کنم خودم را کنترل کنم: “چرا مثل نماینده اسرائیل تو سازمان ملل حرف می زنی؟ اصلا فرزانه کاری به تو نداره، نه می خواد تو رو محو کنه، نه می خواد رسمیت تو رو انکار کنه. شما دو تا الکی با هم درگیر شدین، مثل ایران و آمریکا که هیچ تضاد منافعی ندارند، یکی گیر داده که تو چرا کودتا کردی و هواپیمای منو زدی، اون یکی گیر داده که تو چرا سفارتخونه منو گرفتی و به دشمن من کمک کردی. سی سال قبل با هم دعوا کردن، حالا ول کن معامله نیستند، با هم حرف بزنن درست می شه، شما هم اگر با هم حرف بزنین، مثل همین روحانی و اوباما، مشکل شما هم حل می شه.”
می گوید: “نه که مشکل اونها داره حل می شه، اگر روحانی می خواست برای مذاکره پاپیش بگذاره، متن نطقش رو به انگلیسی می کرد، این همه هم آیه قرآن و شعر فردوسی نمی آورد توی سخنرانی اش. مگه ما عربیم؟ آخه کدوم رئیس جمهور تو دنیا وقتی می ره سازمان ملل به زبان خودش حرف می زنه؟”
می گویم: “رئیس جمهور فرانسه، نماینده آلمان، همه شون به زبان خودشون حرف می زنن. هر رئیس جمهوری تو دنیا به زبان ملی خودش حرف می زنه، هر کی هم حرف نمی زنه اشتباه می کنه. تو هم انگار یادت رفته که وقتی احمدی نژاد سخنرانی می کرد سه متر و نیم دعای فرج می خوند و اگه بهش هیچی نمی گفتی سوره بقره رو تا آخر می خوند. حالا من به اینها کار ندارم، تو بیا بشین رودررو با فرزانه مشکل ات رو حل کن، باشه؟”
همین موقع اس ام اس برایم می آید، از فرزانه است، نوشته: “من با اون بابی ببو مذاکره نمی کنم، آرزوی حرف زدن منو باید ببره پرلاشز” سعی می کنم که تغییری در حالت چهره ام اتفاق نیافتد، می گویم: “خوب؟ بگو ببینم کی مذاکره رو شروع می کنی؟”
می گوید: “شما اول به من بگو چرا روحانی برای ملاقات با اوباما نرفت مهمونی بان کی مون؟ هان؟ بخاطر دو تا چتول ودکا؟ خوب می گفت براش آب بریزن، یا آبجو می خورد که الکل اش شش درصده، یا اصلا نمی خورد. نخیر! بگو اصلا می خواست مهمونی رو به هم بزنه؟ ما رو بگو که این همه دل مون رو خوش کرده بودیم که اوباما با روحانی دست می دن، واقعا چه فرقی با احمدی نژاد داشت؟ حداقل اون سخنرانی که می کرد همه قصابی های مراکشی به ما سلام می دادن، همه شون علامت پیروزی نشون می دادن، امروز رفته بودم محله مراکشی ها هیچکدوم محل سگ هم بهم نمی دادن.”
می گویم: “حالا فرض کن که اوباما و روحانی با هم دست می دادن، بعد هم صلح می کردن، بعدش هم دوست می شدن، کلا درگیری ایران و آمریکا تموم می شد، تو که اصلا مخالف رابطه ایران و آمریکایی، مگه نمی گی آمریکا باید به ایران حمله کنه؟”
می گوید: “من نمی گم آمریکا به ایران حمله کنه، غلط می کنه حمله کنه، مگه از روی جسد من رد شه، من می گم آمریکا باید بزنه حکومت ایران رو ایکی ثانیه سوت کنه. ولی نه اینکه حمله کنه”.
می گویم: “یعنی آمریکا بدون اینکه به ایران حمله کنه بزنه فقط حکومت ایران رو از بین ببره؟”
می گوید: “خب، آره. اون مارمولک ها خودشون بلدن. اگر این روحانی نیومده بود الآن مدونا داشت تو استادیوم آزادی کنسرت می داد.”
می گویم: “لابد تو هم داشتی حال می کردی که سربازای آمریکا وسط اتوبان کرج گشت بگذارن؟”
می گوید: “نه دیگه، بابی رو دست کم نگیر، من بموقع اش بدجوری غیرتی می شم…. حالا کنسرت مدونا رو بی خیال شو.”
می گویم: “حالا بالاخره ایران و آمریکا باید آشتی بکنن یا نه؟ یه راه حل بده، چی؟”
می گوید: “من می گم تا ولایت فقیه هست، نباید آشتی کنه، ولی باید می رفت سر مهمونی ناهار و با اوباما دست می داد.”
می گویم: “اگر می رفت مهمونی و حسن و حسین دست می دادن، مشکل ولایت فقیه حل می شد؟”
می گوید: “اصلا شما به راه حل من چی کار داری؟ من با فرزانه آشتی بکن نیستم.”
می گویم: “چطوره اول پسرت بره با پسر فرزانه با هم دوست بشن، بعد من و تو و فرزانه با هم حرف بزنیم، بعد همه خانوادگی بریم مسافرت، اصلا می خوای بگم کاترین اشتون بیاد شما دو تا رو آشتی بده؟ زن خوبیه ها.”
می گوید: “ببین، آقا نبوی! من اصلا دلم نمی خواد با این زنیکه دعوا کنم. اونم جای خواهر من، جای مادر من، ولی خودش اول شروع کرده. اگر مرحله به مرحله توافق کنیم، یه جوری که ما هم پیش این رفیقای پاریس ضایع نشیم من حاضرم، ولی نه اینکه دو تایی بریم فردا با همدیگه شراب بخوریم و با هم دست بدیم که بعدش اون عکس مون رو بذاره روی فیس بوک و ما رو رسانه ای کنه.”
می گویم: “باشه، پس من بسته پیشنهادی رو برای دو تا تون می فرستم.”
می گوید: “حرفی نیست، فقط جان من بگو چرا روحانی این فرصت طلایی رو از دست داد و مهمونی نرفت و با اوباما دست نداد؟ بابا تمومش می کرد می رفت دیگه…”
می گویم: “می شه تو بهم بگی چرا با فرزانه آشتی نمی کنی؟”
می گوید: “گفتم که می کنم، ولی یواش یواش، این جوری جلوی جماعت ایرونی خیلی ضایعه، بذار مرحله به مرحله با هم آشتی کنیم.”
می گویم: “باشه”
دفتر و دستکش را جمع می کند که برود. می گوید: “ببین فرزانه کجاست؟ دلم نمی خواد چشمم به چشمش بیافته.»
می گویم: “ترس، رفته دستشویی، تا وقتی تو نری بیرون نمی آد.”
در حالی که بیرون می رود، می گوید: “ولی واقعا این حسن کلیدساز یک فرصت تاریخی رو از دست داد. خیلی تاریخی بود.”
می گویم: “زودتر برو تا فرزانه از توالت بیرون نیامده.“