بوف کور

نویسنده

قسمتی از رمان منتشر نشده ی محمود دولت آبادی در بوف کور و نگاهی به شعر و کارنامه ی کاری ضیا موحد در آیینه در آیینه،… دو مطلب ادبی بخش چهار فصل این هفته…

زوال کلنگ…

محمود دولت آبادی

بخش اول از سرفصل رمان منتشر نشده ی محمود دولت آبادی:


 

“اول باید ته سیگارم را خاموش کنم…”

شاید این بیستمین ته سیگاری بود که از سر شب تا حالا داشت خاموش می کرد. دیگر داشت خفه می شد و زبان و دهانش از بس سیگار کشیده بود، داشتند حس چشایی خود را گم می کردند.“ببین چه عرقی هم روی جام مویه برداشته ی پنجره نشسته و چه سکوتی!” صدای چکش در، هر بار که کوبیده می شد، سکوت و نواخت باران را می شکاند. فقظ باران بود و صدای صدای باران بر شیروانی زنگار گرفته ی قدیمی که از یکنواختی مدام، خود جزو سکوت شده بود. “ می توانم به یاد بیاورم که در میان تمامی روزهای عمرم یک بار غروب شیروانی ها را دیده ام.”

در غروب پس از باران، دمی پیش از فروشدن خورشید،رنگ اُخرایی شیروانی ها باید زیبایی غم انگیزی داشته باشد، روزهایی که تارهای سفید موهای شقیقه ها تازه پیداشان شده بود. گیرم آن روزها هنوز محکم راه می رفت، گردنش را شق میگرفت و زمین را زیر پاهای خود حس می کرد. فرسوده نشده بود، چهره اش مچاله نشده بود و این چین های حیرت و هول روی پیشانی اش را شیار نزده بود:” با وجود این آقایان…اول باید ته سیگارم را خاموش کنم، بعد برخیزم و بارانی را روی سرم بیندازم و بیایم پشت در. دربزنید، دربزنید. هر که هستید! سال هاست که من خبر خوشی نشنیده ام و حالا هم در این  بی وقت شب منتظر خبر خوش نیستم. بگذار ببینم، اگر این ساعت قدیمی عقب نمانده و جلو نرفته باشد، در حدود سه و نیم بعد از نیمه شب باید باشد و ببین چه عرقی روی جام مویه برداشته ی پنجره نشسته است…دربزن، دربزن جانم. آن قدر بکوب تا مرده ها را هم از خواب بیدار کنی. اما من تا بارانی ام را نیندازم روی سرم و پاپوش هام را نپوشم، قدم از ایوان به حیاط نمی گذارم. خوب است خودت می بینی که باران مثل لوله ی آفتاب دارد پایین میریزد. تازه…باید لامپ برق زیر سقف ایوان را هم روشن کنم و بعد از پله ها پایین بیایم. می خواهی که توی تاریکی پایم لیز بخورد و بیفتم کتفم در برود؟ دارم می آایم. فقط خدا کند چراغ زیر زمینی امیر روشن نباشد، من می توانم سعی کنم دست پاچه نشوم و در را که باز می کنم متعجب و مضطرب نباشم. می دانم، این را می دانم که زیر پلک ها و چانه ام نباید لرزشی بروز بدهند، به هیچ وجه نباید! اما این پلک چپ وامانده ام اختیارش دستم نیست، چون به محض آنکه به چیزی متمرکز می شوم خود به خود شروع می کند به پر پر زدن. پس فقط این پلک چپ وامانده…”

چه کار داشت بپرسد که چه کسی است که در این وقتِ بی وقت دارد در خانه اش را می زند؟ نه اینکه تصور شود او جرئت چنین پرسشی را نداشت،نه. اصلا این طور نبود،بلکه برای این چنان فکری به زبانش راه نمی یافت که اطمینان داشت در اصل قضیه تفاوتی به وجود نمی آورد. چون به تجربه فهمیده بود که اگر بنا باشد درِشبانه ی خانه ای به قرار خودش بسته بماند،کسی چکش آن را این چنین به صدا در نمی آورد.

“با وجود این چاره ای ندارم جز اینکه نفسی تازه کنم. البته اصلا خیال ندارم به خودم مجال آن را بدهم تا به تعداد سیگارهایی که شب و روز می کشم فکر کنم و در یک لحظه ی بی تعادل،از آن تصمیم های آنی و صد در صد غیر عملی بگیرم. اما برای آن که وقت باز کردن در بتوانم بر اعصاب خود مسلط باشم و التهاب تنفسم به جای اضطراب ترس تعبیر نشود، چاره ای ندارم جز اینکه هر جوری شده نفسی تازه کنم و بعد از آن در کمال خونسردی در را باز کنم.”

همین الان،همین الان بازش می کنم،آخر…دارم دنبال کلید می گردم. این هاش…گیرش آوردم. اما نه،این کلید در صندوق است،باید بروم و کلید را…کلید خودش را بیاورم،ببخشید…فقط یک لحظه.

“کجا گذاشته باشمش خوب است، لب تاقچه یا روی میز؟من که همیشه کلید را توی جیبم می گذارم، برای اینکه…در واقع جهت احتمالات. خوب،از غروب که آمده ام خانه، دیگر بیرون نرفته ام تا یک وقت ناچار شده باشم رخت های خیس شده ام را عوض کنم. مگر اینکه کلید را با تسبیح و فندک-همان فندک بنزینی آلمانی که دیگر روشن هم نمی شود- لب پیش بخاری، پایین عکس کلنل گذاشته باشم،بله،درست…”

همان جا بود. درست زیر چکمه های سیاه و براق کلنل و کنار عکس شش در چهار محمدتقی، عکسی که او به قصد گرفتن تصدیق رانندگی برداشته بود و حالا بیش از دو”شاید سه سال”می گذاشت که همین جا،درست کنار چکمه های سیاه و براق کلنل جا داده شده بود تا او به دیدن فرزندش عادت کند.“بله، می خواهم به تصویر دیدن فرزندانم عادت کنم” و حقیقت این بود که چنین تصمیمی از جانب کلنل از یک حس دفاعی ناشی می شد. او با قرار دادن عکس پسرش در برابر چشم های خود، می خواست با چیزی مقابله کند. می خواست از غافلگیر شدن خود در مقابل آن چیز، آن موج که از عمق قلبش بر میخاست و به سرش هجوم می آورد،جلوگیری کند. چون عقیده داشت وقتی که عکس محمدتقی در مقابل چشم هایش باشد یک لحظه هم از جوانش غافل نخواهد بود که ناگهان در مقابل یاد او غافلگیر بشود. در واقع، با مشاهده ی مداوم عکس محمدتقی، او خود را به طور دایم در مقابل هجوم چیزی که میخواست نابودش کند، قرار می داد. این بود که مقابله ی کلنل با چیزی که نمی خواست مغلوبش بشود، برایش به صورت عادت درآمد و این درست مثل درگیری و مقابله در مانورهای نظامی بود و یا:“مثل خود جنگ. در جنگ آن ضربه ای کاری و کمرشکن می افتد که غافلگیرانه فرود بیاید. فقط با آمادگی قبلی ست که تو می توانی ضربه را وا بگیری و آن را دفع کنی.” چه بسا با همین انگیزه هم عکس بزرگ و تمام قد کلنل را بعد از بیش از نیم قرن همچنان در مقابل چشم های خود داشت و خواسته بود،با حسرت خواسته بود که کاش می توانست عکس همسرش را هم در زیر نوک شوشکه ی کلنل، درست در زاویه ی چپ قاب عکس،مقابل چشم خود جای بدهد و بتواند به او نگاه کند.“اما.. نتوانستم، هنوز هم نمی توانم.” در حالی که عکس پروانه را به همین سرعت توانسته بود زیر چکمه های کلنل جا بدهد. عکس پروانه را، درست سه روز و سه شب بعد از آنکه دیگر به خانه برنگشت، در زاویه ی راست قاب، کنار عکس محمدتقی جایش داد و حالا نزدیک به دو ماه می گذشت که داشت سعی می کرد خود را به دیدن عکس کوچک دخترش عادت بدهد، همچنین عکس مسعود را که توی خانه به او می گفتند کوچک،”بله،کوچک. شاید از اینکه ابروهایش خیلی سیاه و پُر، و پیشانی اش کوتاه بود و بچه ها لقبش داده بودند کوچک جنگلی!…”

-…گیرش آوردم کلید را، الانه پیدایش کردم. الانه در را باز می کنم، همین الان. بفرمایید. شب به خیر!

باز هم این نور سفید حجله ی سرسوک کوچه بود که صورت کلنل را مثل مهتاب روشن می کرد و از پشت سر افتاده بود روی شانه های پوشیده در کاپشن های زیتونی رنگ و نور با دانه های باران که قاطی می شد درست مثل غباری سفید بود که سرشانه ها و کناره ی کلاه و پاره ای از نیم رخ شان را زوشن می کرد و کلنل را متوجه می کرد که هر دوشان جوان هستند و هر دو سلاح به دوش دارند و هر دو…چه بسا برای همین بود که کلنل صدای  شب به خیر گفتن خود را نشنید و بی اختیار سلام گفت و تسلیم و منتظر ماند تا دو جوان حرفی، هر حرفی که دارند بزنند، و تصمیمی، هر نصنین که دارند بگیرند.

زیاد معطل نشدند و یکی شان چراغ قوه اش را از جیب گشاد کاپشنش بیرون اورد و با ان که پرتو نور مهتاب حجله چهره ی کلنل را روشن کرده بود،لوله تند نور چراغ قوه را توی صورت او نگاه داشت و سپس نور را میان حیاط پرباران چرخانید و پیش از آنکه نور سطح اب حوض را به درخشش وادارد، خط تیز آن را پیش کشاند و درست روی پاپوش های نم کشیده ی کلنل خاموش کرد و شاید منتظر تصمصم و اقدام همراهش ماند.

کلنل سراپا سوال بود. در واقع همچنان که زیر باران ایستاده بود، با برجستگی شانه ها و شکنی که خم در پشتش انداخته بود و با نگاه ثابت و بیم زده اش درست به یک علامت سوال می مانست که دستی ناشیانه آن را رسم کرده باشد. اما به سخن، هیچ سوالی بر زبان نداشت. حقیقت آنکه زبانش از هر کلامی قاصر بود. بگو تعارف، حتی تعارف، این عُرف جاری و قدیمی خودمان را هم از یاد برده بود. فقط نگاه می کرد، به آن دو جوان که هنوز بیرون در ایستاده بودند نگاه می کرد، در حالی که آنها انگار داشتند نکته ی مبهمی را در سکوت و در سایه – روشن باران زده ی پرتو حجله ی سرسوک وارسی می کردند.

آنها به هر چیز مبهم یا روشنی که مایلند بگذار فکر کنند، اما آنچه ذهن کلنل را به خود مشغول داشته – این بود که دو جوان سن و سال محمدتقی و کوچک او را دارند. داشت فکر می کرد که محمدتقی اگر مانده بود، دراسفندماه، درست در دوازدهم اسفند ماه سال یک هزار و سیصد و شصت و یک،بیست و یکسالش تمام می شد، و مسعود اگر زنده مانده باشد حالا می بایست در حدود بیست و شش سال داشته باشد.

”…اما باید چه می کردم؟ چه باید می کردم؟نمی شد…نمی شد هیچ کاری بکنم، کار از دست من بیرون رفته بود. بچه ها بالغ شده بودند. هر کدام شان برای خود آدمی بودند و دیگر دلیلی نداشت که حرف مرا بخرند. تازه…مگر من می توانستم به آنها حکم کنم که نجوشند؟ انقلاب بود دیگر،انقلاب. و در انقلاب هر کی دنبال نفع خودش می گردد، مگر این که جوان باشد. جوانی… جوانی… جوان ها را نمی شود گفت که دنبال نفع خودشان می گردند. هر جوانی در انقلاب دنبال حقیقت خودش می گردد، دنبال حقیقت وجودی خودش؛ ضمن اینکه انقلاب عالی ترین نوع هیجان برای جوان و جوانیست. در چنین اوجی از هیجان، جوان حکم آن کبوتر را دارد که به سوی خورشید اوج می گیرد و آن قدر پرواز می کند تا در خورشید بسوزد، و اوجِ حقیقت جوان  همین است.! این شد، یعنی چنین شد که انقلاب فرزندانم را با خود برد و حالا نمی توان تصور کنم که آن ها، هر کدام شان در کدام نقطه ی اوج خود سوخته یا در حال سوختن اند. وای…وای بر همسایه ها و همشهری ها و همسرزمین ها اگر جوانی نیم- ناسوخته از مرزهای سوخته شدن برگردد و حقیقت خود را، حقیقت خود را… در فریب، در فریب و باورهای دیگر بیابد. آن وقت… آن وقت است که این پاره های گداخته… این پاره های مذاب… این سیل مذاب… این سیل مذاب…”

جز این چه می توانست بگوید؟ آن ها اگر کارت شناسایی خود را هم نشان کلنل نمی دادند باز هم او مخالفتی با ورودشان نمی داشت. نمی توانست مخالفتی با ورودشان داشته باشد”حقیقت اینکه من می ترسم، خیلی وقت است که می ترسم” شاید می توانست درِ حیاط را قفل نکند. چون همان اتفاقی که وقت نبسته بودنِ در حیاط ممکن بود بیفتد، همین حالا هم افتاده بود. اما کلید کردن در حیاط برای کلنل به طبیعت ثانوی درآمده بود و این کار او نه از سر وقوف  و به قصد حفاظت و حراست چیزی انجام می گرفت و نه… بلکه این فقط عادتی بود از سر ترس؛ “من می ترسم آقاجان، می ترسم. نمی دانم که از چه چیز و از چه نیرویی دارم می ترسم. همین قدر درک می کنم که آدمیزاد چیزی ست سوای رخت و لباس و تنش، و چون بیشتر اوقات ذهنم بی اختیار “خودم” را بدون رخت و لباس و بدون سلام و تعارف هایش تجسم می کند، به طرز وحشتناکی به یاد گله های وحشی گاومیش- از آن گله هایی که لابد زمانی در سینما دیده ام- می افتم و چشم هایم را می بندم. در واقع چشم هایم خودشان از وحشت بسته می شوند، چون احساس می کنم که انبوه وحشت آور آدمهایی که روی پیشانی شان شاخ های عجیبی- مثل آنچه در سینما دیده ام- دارند می آیند تا همه چیز را نابود کنند و از جمله من، این دوپاره استخوان را در هم بشکنند. کابوس آقاجان.”

 

ادامه دارد…