صبح و ورزش صبحگاهی را تک و تنها شروع کردم، البته با حضور پاره ابرهای بیشتر. اصانلو و بداقی حدود ساعت ۷ صبح حسینیه را ترک کردند؛ اولی راهی دادگاه انقلاب کرج شد و دومی دادگاه انقلاب تهران، یکی برای ارائه ی آخرین دفاعیه و دیگری برای دریافت حکم صادره از سوی صلواتی- قاضی شعبه ۱۵دادگاه انقلاب.
اصانلو دفاعیه خود را ارائه داد با اعتراض به اتهام صادره و با تاکید بر ضرورت حضور وکیل که قرار شد بعدا لایحه قانونی را تقدیم کند. بداقی هم با دریافت حکمی غیرقابل تصور بازگشت؛ آن هم در شرایطی که از اتهام ارتباط با سازمان مجاهدین تبرئه شده بود:- شش سال حبس تعزیری و پنج سال محرومیت از فعالیتهای سیاسی و شرکت در نهادهای صنعتی و…
هم زمان با غیبت این دو، طبرزدی هم در هواخوری حاضر نبود، براساس و روال همیشگی. او یک روز در میان ورزش و نرمش می کند. زیدآبادی هم چند هفتهای میشود که با هواخوری و انجام پیاده روی نرم خداحافظی کرده است. او پس از بیماری چند ماه پیش، یک دوباری به هواخوری سر زد اما گویا خواب صبحگاهی، شیرینی بیشتری نسبت به بهره بردن از هوای پاک دارد و چند بار این سو و آن سو رفتن، در زیر سایه سار درختهای کاج و سرو ؛محل مخصوص ورزش احمد.
در این شرایط علی ماند و حوضش! من ماندم و بهشت اجباری و انجام پیاده روی و نرمش و بدنسازی روزانه. چند روز پیش، امیرخان، پیرمردی که از همان روزهای اول ورود ما به بند ۳ پیشم آمده و سلام و علیک و ابراز اراداتی کرده بود، در گفت و گو با به زندانیای تازه وارد، با اشاره به من، تاکید کرده بود که فلانی “ورزش کارترین زندانی است و…”. امیرخان از مشتریان پر و پا قرص موجهای اول و دوم روزنامههای دوران اصلاحات بوده است. او هم چند و چون نشریات و دست اندرکاران هر کدام را به خوبی میشناسد و هم روزنامهنگاران را. لابد آشناییاش با من و تمایلش برای داشتن سلام و علیک- با وجود رعایت احتیاطی که بسیاری از زندانیان در برخورد با زندانیان سیاسی دارند- هم از این پیشینه ی فرهنگی نشات میگیرد.
به هر حال قضاوت امیرخان تا حدی درست است، البته در دامنه ی زندانیانی که من می شناسم و اهل ورزش هستند. در این مدتی که در زندان رجایی شهر بودهام، چه اولین بار در بند ۲ و چه اکنون در بند۳ شاید تنها یک دو روز به هواخوری نرفته و غیبت داشته باشم. حتی اگر ایام زندان فردیس و بند ۳۵۰ اوین را هم به آن بیفزاییم و پنج ماه گذشته- پس از انتقال از سلول انفرادی ۱۲۷ بند ۲۰۹ - را محاسبه هم کنیم در مجموع کمتر از انگشتان یک دست از انجام ورزش و نرمش روزانه دور بودهام. میتوان ایام حبس انفرادی در سلول های۳۱ و ۵۱ و ۴۲ و ۱۱۳ و… سوئیتهای ۴۴ و ۵۴ و ۱۰۴ و… بند ۲۰۹ اوین را هم به این دوران افزود؛ حتی روزهای اولی که بازداشت شده بودم و درد ناشی از شکستگی استخوان قفسه سینه، کشیدگی تاندون شانه سمت چپ و… با کوچکترین حرکت و تکانی نفسام را میبرید. در این وضعیت نیز انجام ورزش و نرمش در فضایی کمتر از دو متر طول و سه متر عرض سلول انفرادی، تعطیلبردار نبود.
امروز در غیاب دوستان، ابرهای تکه پاره و دور هم جمع شده، تنها انیس و مونس و همراه ورزش و نرمشام بودند. آن ها نیز با راه رفتن من به این سو و آن سو و پیاده روی دور حیاط و کنار باغچه ها، آهسته و خرامان گام برمیداشتند و از کوه و کوهسار دور میشدند تا اگر نه باران رحمت را، دست کم هوای خنک را بر سر شهرها ببارند و از دمای هوا بکاهند- ابرهایی که بعد در اخبار تلویزیون گفته شد ماموریت خود را در جاهای دیگر انجام داده بودند تا کولر طبیعت خوب کار کند و نیاز چندانی به کولر حسینیه نباشد.
آن ها همچنین عامل بارش برف در ارتفاعات کلاردشت، بر سر قلههای علم کوه و تخت سلیمان نیز بوده اند، مکانی که در نقشه هوایی چندان از اینجا دور نیست و در واقع ضلع شمالی همین رشته کوهی است که ما در دامنهاش حبس میکشیم و در دوران جوانی و دانشجویی بر یال هایش راه می رفتیم و گاه بر بلندی هایشان می خوابیدیم. باید دید سوغات این ابرها در روزهای بعد برای ما چه خواهد بود.
به قول خارجیها امروز حامل یک خبر خوب بود و یک خبر بد. برعکس آن ها باید با بیان خبر بد شروع کنم که روزم درواقع، پس از ورزش، با آن شروع شد. وقتی برای تلفن خارج از نوبت روزانه مراجعه کردم، نادری پاسداربندی که بسیار سختگیر است و محتاط، این سوال را مطرح کرد که مجوز شما برای تلفن ساعت ۹:۳۰ موردی است یا دائم؟ طبیعی بود پاسخ دهم دائم. طرح این پرسش جای شگفتی داشت چون او خودش بارها دستورالعمل کتبی صادره در مورد من و مسعود را دیده بود و حتی میدانست که من غروب ها از ساعت ۱۹ به بعد هم زنگ میزنم. البته مورد اخیر بر اساس دستور شفاهی بود که بگیر و نگیر داشت و در موقعیت های مختلف بسته به افسر نگهبان یا پاسدار بند عملی میشد یا نمی شد.
با این وجود نادری این بار به حرف من اعتماد نکرد، دفتر را برداشت و نزد گرامی رفت. من بی خیال این پرسش با رویا مشغول صحبت شدم، درمورد بازتابهای اخبار و شایعات حکم صادره- پانزده ماه زندان و پنج سال محرومیت از فعالیت های سیاسی و مطبوعاتی. هم زمان زیرچشمی مراقبش بودم، حدس میزدم که خرابکاری خواهد کرد! بالاخره طاقت نیاوردم، حرف هایم را نیمه کاره رها کردم- رویا پشت خط ماند و گوشی آویزان- و به دفتر گرامی مراجعه کردم. با تمام سرعتی که به خرج دادم، دیر رسیده بودم، آه از نهادم برآمد
گرامی با خودکار قرمز دستورالعمل جدیدی را داخل دفتر نوشت و ساعت تلفنهای عمومی را عوض کرد. صبحها را نیم ساعت جلو آورد و عصرها را نیم ساعت عقب کشید. در عمل هر دو وقت نیم ساعته من در دل ساعات تلفن عمومی زندانیان سیاسی قرار گرفت. در خصوص این کار که به او اعتراض کردم، گفت تو کماکان میتوانی در ساعاتی که نیاز داشتی صحبت کنی. درست میگفت. بهانه ی من در ابتدا این بود که رویا و مهتاب در ساعات تعیین شده یا سرکلاس هستند یا در داخل جلسات اداری و… بعدازظهرها هم در راه بازگشت از دانشگاه و اداره به خانه. به این دلیل او مراعاتم را کرده و دستور داده بود که نیم ساعت زودتر و دیرتر از وقت عمومی امکان تماس تلفنی داشته باشم. بر این اساس، برای خودم یک فرصت نیم ساعته در هر دو سوی زمان عمومی قرار داده بودم که با غیبت من در عمل موجب افزایش زمان دیگران هم می شد.
وقتی به گرامی اعتراض کردم که چرا وقت ما را حذف کردی، پاسخ داد که باستانی در مورد وقتی که به او داده بودم، معترض بود. بعد توضیح داد که من چند دقیقه وقت زنگ زدن اضافی به وی داده بودم، اما اگر بنا به دلایلی کمتر از نیم ساعت حرف میزد، اعتراض میکرد، چون ادامه ی بحث را بیفایده دیدم و گوشی تلفن را هم در هوا معلق و رویا را پشت خط در انتظار از اتاق رئیس بند بیرون آمدم و به گفت و گوی نیمه تمامم ادامه دادم.
در وقت تلفن بعد، پس از نیم ساعت گفت و گو با این و آن، به نادری اعتراض کردم که چرا خرابکاری کردی؟ سخنانم تمام نشده بود که گفتند گرامی تورا میخواهد. به دفترش که مراجعه کردم با اخم و تخم گفت که “چرا به مامور من اعتراض میکنی؟” کوتاه نیامدم و پاسخ دادم که “کار شما اشتباه بود و ایشان هم عامل آن”. در این میان مسعود هم که از تغییر ساعت و حذف وقت اضافهاش اطلاع پیدا کرده بود، در آستانه ی در ظاهر شد، شاکی و با توپ پر. گرامی داشت همان حرف اول صحبتش را تکرار میکرد که “باستانی…”. مسعود آمد توضیحی بدهد و حرفی بزند که پرخاشگرانه خطاب به او گفت که “با تو نیستم، طرف صحبتم کس دیگری است!” من هم وقتی دیدم که رئیس بند موضعی تهاجمی به خود گرفته و گویا از جایی دیگر پر است، این بحث را مطرح کردم که “در شرایطی که آقای آوایی، رئیس کل دادگستری تهران، وعده ی رفع مشکل تلفن زندانیان سیاسی را میدهد، شما تلفن دیگران را قطع میکنید و آنچه را که قبلا اعطا کرده بودید- حتی با این فرض که سوءبرداشت بوده و هر زمان نیم ساعت استفاده میشده- حذف میکنید؟”. وی که معلوم بود از پس این حرف نیامده، در موضعی کاملا تدافعی قرار گرفت؛ “ما بیتقصریم و دستور از بالاست!”.
او به اصطلاح آمد پا تک بزند، لذا این پرسش را مطرح کرد که شما در فردیس راحتتر بودید یا در اینجا؟ من هم نه گذاشتم و نه برداشتم، گفتم: “معلوم است که فردیس، آنجا با احترام زیاد با ما برخورد میکردند. آقای ابراهیمی- رئیس بند ۲ فردیس- حسابی با ما راه میآمد، به هیچ وجه مشکل تلفن نداشتیم و…”
گرامی که دید در این میان یک چیزی هم بدهکار شده است، از در سازش درآمد و به طرح این مساله پرداخت که اینجا زندانیان جرمشان سنگینتر است و… با این وجود حاضر نشد که وقت اضافهی من و مسعود را بازگرداند. در واکنش به اقدام او من هم از در دیگری وارد شدم : “شما حقتان افرادی مثل مصطفی است که با زور و پررویی و خسته کردن و… از شما وقت تلفن اضافی میگیرد و حتی از تلفن کارگری هم استفاده میکند. در این میان، دیگر زندانیان که سرشان را پایین می اندازند و کاری به کار شما ندارند حقشان پایمال میشود، از این به بعد ما هم شاید مجبور شویم روشمان را عوض کنیم و…” او به میان حرفم پرید که “داری مرا تهدید میکنی؟” من هم در برابرش درآمدم که “ شنیدن حقایق تلخ است. این تهدید نیست، بیان یک واقعیت است!”.
عاقبت هر دو کوتاه آمدیم و آتش بس غیررسمی اعلام کردیم. من به مشکلات ملاقات و بازرسی شدید پنجشنبه ی گذشته خانوادههای زندانیان پرداختم و ضرورت تغییر ساعت ملاقات در ماه مبارک رمضان، طبق قولی که هفته ی پیش داده بود. باز هم گرامی قول مساعد داد.
بیآنکه به موضوع تلفن بازگردم، خداحافظی کردم و صحنه را به مسعود واگذار کردم- او هم پس از چند دقیقه دست از پا درازتر به حسینیه بازگشت. حالا دیگر اخلاق گرامی دستم آماده است، باید مدتی دندان روی جگر بگذارم و چند روزی در این مورد صحبت نکنم، بعد از راه دیگر وارد شوم. گاه پنجره کارسازتر از در است!
دوشنبه صبح عصر دوشنبه ۱۱/۵/۸۹ هواخوری حسینیه بند۳ کارگری، زندان رجایی شهر