همه راهها به وین ختم می شود

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

آقای محمدعلی گودرزی بعد از ده سال به ایران برمی گردد. در هنگام بازگشت گذرنامه اش را می گیرند و بعد از یک ماه به وزارت اطلاعات احضارش می کنند. صبح به محل قرار می رود.

بازجو: نام، نام خانوادگی، شغل؟

ممل: محمد علی گودرزی، راننده تاکسی در فرانسه.

بازجو: چطور از ایران فرار کردی؟

ممل: گذرنامه گرفتم، رفتم خارج

بازجو: چرا پس از رفتن برنگشتی؟

ممل: رفتم سفارت، گفتم می خوام برگردم، گفتند برنگرد، فعلا اوضاع خرابه.

بازجو: اعتراف کن چه کسی بهت گفته برنگردی، اسمش رو دقیق بگو

ممل: اسم دقیقش رو نگفت، خودش گفت اسمش اسلامی یه، ولی معلوم بود اسمش علی اصغر معتمدزاده ویشگاهی فرزند حسینعلی متولد سوم اردیبهشت ۱۳۴۱ از نجف آباد است. در سفارت استکهلم.

بازجو تلفنی علی اصغر معتمدزاده را صدا می کند، علی اصغر وارد شده با ممل دست می دهد و از دوری هم اشک می ریزند.

بازجو: شما به ایشون گفتی برنگرد؟ به چه دلیلی؟

علی اصغر: اگر یادتون باشه از شما پرسیدم که گودرزی می خواد برگرده شما گفتی بهش بگو نیاد، خطرناکه، منم بهش گفتم.

بازجو به معتمدزاده می گوید برود، می پرسد: در این مدت در کدوم کشور بودی و چکار می کردی؟

ممل: فرانسه بودم و رانندگی تاکسی می کردم.

بازجو: جاسوسی هم کردی؟

ممل: نه، وقت نشد.

بازجو: چرا جاسوسی نکردی؟

ممل: اولا اطلاعات نداشتم، دوما درآمدش از رانندگی کمتر بود.

بازجو: شما در مدتی که فرانسه بودید به نفع یکی از نامزدهای ریاست جمهوری رای دادید، برای چی؟

ممل: من به روحانی رای دادم، چون بقیه هم بهش رای دادن. اشکالی داره؟

بازجو: نه، اشکالی نداره، ولی انگیزه شما چی بود؟

ممل: انگیزه ما این بود که ایران با آمریکا رابطه پیدا کنه و مشکلات اقتصادی حل بشه؟

بازجو: چرا می خواستید ایران با آمریکا رابطه پیدا کنه و مشکلات اقتصادی حل بشه؟ البته سووال اول الآن دیگه موضوعیت نداره. به اون یکی سووال هم نمی خواد جواب بدی.

ممل: چشم، پس گذرنامه منو بدین برم…..

بازجو: دهه کی! باید به سی تا سووال دیگه جواب بدی، بگو ببینم شما در سال ۱۳۷۸ در تحقیقی که کردین اعلام کردید که مردم ایران طرفدار رابطه ایران با آمریکا هستند، چرا این رو اعلام کردید؟

ممل: چون نتیجه اش همین بود. البته قاضی مرتضوی می گفت ما این اطلاعات رو از خودمون درآوردیم و به همین دلیل ما رو تحت تعقیب قرار داد.

بازجو: الآن کجاست؟

ممل: کی کجاست؟

بازجو: قاضی سابق سعید مرتضوی کجاست؟ دقیقا اعتراف کن که کجاست و هر اطلاعی از محل اقامتش داری بگو. هر نوع عدم همکاری در این مورد تلاش برای فرار مجرم تلقی می شه. بگو کجاست؟

ممل: ما که خبر نداریم، ما از وقتی اومدیم دنبالش می گردیم، ولی هیچ آدرسی ازش پیدا نکردیم.

بازجو: برای چی دنبالش می گشتی و کلیه محل هایی که ممکنه متهم یعنی همون قاضی پنهان شده باشه اعتراف کن.

ممل: ایشون ما رو متهم کرده بود که به معاون رئیس جمهور سابق تهمت زدیم که دزده و برای همین ما به دفترش رفتیم و ما رو بازجویی کرد.

بازجو: شما باید یا بنویسی که بیخودی اتهام زدی، یا بری از معاون سابق رئیس جمهور رضایت بگیری، مفهوم شد؟

ممل: بله، ولی نمی تونیم.

بازجو: چرا؟

ممل: چون معاون رئیس جمهوری که ما بهش اتهام دزدی زده بودیم به همین جرم توی زندانه.

بازجو: پس باید بری زندان و ملاقاتش کنی و ازش رضایت بگیری که از شکایتش صرف نظر کنه.

ممل: نمی تونیم.

بازجو: چرا؟

ممل: چون اولا ممنوع الملاقاته و ما نمی تونیم ازش برگه بگیریم، دوما اگر ما ثابت کنیم که ایشون دزد نیست، اون یکی قاضی ما رو به اتهام همکاری با معاون رئیس جمهور سابق زندانی می کنه.

بازجو:پس این پرونده ات فعلا مختومه است. پرونده بعدی کلاسه ۲۳۸۷ شما متهم هستی که تبلیغ کردی که محمد کامرانی عامل فتنه کشته شده و نیروی انتظامی از تو شکایت کرده و به دلیل اتهام زدن به نظام و تبلیغ علیه نظام باید بری زندان، یا باید بری از نیروی انتظامی برگه بیاری که شکایت شون رو پس گرفتن.

ممل: نمی تونیم.

بازجو: برای چی؟

ممل: برای اینکه سردار وجبعلی که از ما شکایت کرده، به اتهام همکاری در قتل شهید محمد کامرانی بازداشت شده و برکنار شده ما نمی تونیم ازش رضایت بگیریم.

بازجو: پس برو ازش شکایت کن.

ممل: اونم نمی تونیم.

بازجو: برای چی؟

ممل: چون پرونده اش مختومه شده.

بازجو: پس من برای چی دارم این سووالات رو از تو می کنم؟

ممل: ما خبر نداریم. به ما چیزی نگفتین.

بازجو هر چه می گردد هیچ چیزی پیدا نمی کند، از لای پرونده برگه ای در می آورد و می گوید: “شما در سن شانزده سالگی طرفدار سازمان چریکهای فدائی خلق اقلیت بودید، با هر کسی که از این گروه رابطه دارید بگید، با هر کسی که بعدا رابطه داشتید بگید و هر چه در مورد سازمان چریکهای فدائی خلق می دونید بنویسید.”

ممل به خانه می رود و هفت ماه بعد با دو هزار دست نویس برمی گردد. بازجو آنها را می خواند: اینها چیه نوشتی؟ این اطلاعات دقیق رو داشتی و تا حالا رو نکرده بودی؟

ممل: همه اش رو از روی کتابی که خودتون منتشر کردین تایپ کردم، من دقیق ترین اطلاعاتی که دارم همینه. اوناهاش، اون کتاب پشت سرتونه.

بازجو کتاب را نگاهی می کند: از اعضای سازمان که با خودت شخصا رابطه داشتند کی رو الآن می شناسی؟

ممل: حسن ماشینچی رو می شناسم که الآن در تهران هتل داره و ۲۵ ساله کارش همینه.

بازجو: اه؟ حسن با تو رفیقه؟ خیلی بچه با مرامیه، هم خودش هم خانوم بچه هاش. ( بازجو جدی می شود): درباره عبدالله معصومی چی می دونی؟

ممل: یکی دیگه از رفیقای قدیمی مون هم عبدالله معصومی بود که شنیدم برادرش تو وزارته و خیلی بچه خوبی بود، البته جوونی بود دیگه….

بازجو نگاهی به ممل می کند، به طرفش می آید، بغلش می کند و های های گریه می کند. و سرش را تکان می دهد.

بازجو: پس ممل که داداش عبدالله این قدر تعریفشو می کرد تو بودی؟ خیلی آقایی. واقعا آقایی. در حق عبدالله برادری کردی.

بازجو برگه ای به او می دهد: بیا این رو امضا کن. من دیگه حالش رو ندارم. بریم خونه. یه هو حالم یه جوری شد. بریم هم مادر رو ببین. خیلی حال تو رو می پرسه. راستی از نادره خبر داری، همون که عبدالله دوستش داشت.

ممل: آره، خبر دارم ولی ندیدمش، یه مدتی تو پارلمان بود. بعدش رفت تو کار سازمان ملل و کارهای حقوق بشری و از این چیزها. خیلی دختر خوبیه.

بازجو: آره، خیلی دختر خوبیه. کاش عبدالله زنده مونده بود و باهاش ازدواج کرده بود. شنیدم نادره هم الآن لندنه و بچه هاش دکتر و مهندس شدن. خیلی دلم براش تنگ شده. اون مسوول بخش تئوریک تشکیلات بود، نه؟

ممل: نه، اون مسوول مالی بود. مسئول تئوریک علی بود.

بازجو: نه بابا، بیخودی نگو. فرخ فقط سه ماه مسئول تئوریک بود تا سر جدایی جناح چپ اکثریت، بعد علی اومد مسئول تئوریک شد، میرزا رفت امور مالی. اون کتابه رو خودم نوشتم. اگر میرزا رو دیدی بهش بگو عکس بهتری نداشتم، خلاصه شرمنده. از خانومش چه خبر؟ خوبن؟

ممل: خبری که ندارم، ولی الآن دیگه دو تا پسرش زن گرفتن.

بازجو: اتفاقا عکس پسراش رو با زناشون دارم. دفترمون تو لندن فرستاده. چقدر هم خانومهای خوبی. یکی شون اسمش ماریاست، بچه نیکاراگوئه، از اون آدم حسابی های نیکاراگوئه است. واقعا تبریک می گم چنین زنی گرفته.

بازجو موبایل می زند به خانه: سلام مهوش! من با ممل می آم خونه شام… ممل چریک… آره( می خندد) می آرمش. چیزی وسط راه نمی خوای تو راه بگیرم؟

در را می بندند و با هم بیرون می روند…..