آشنایی با فردیت و احساسات راستین
هادی ابراهیمی – علی رضا زرین
آیرو شاعر وارونگیها
هادی ابراهیمی
اولین بار با اجراهای شعری وریا مظهر (و. م. آیرو) از طریق پیمان وهاب زاده که استعداد او را در شعر میستود، آشنا شدم.
وریا مظهر با واژهها توانستهاست ما را با فردیت، احساسات راستین و صمیمیت خود نزدیک کند. او در شعرش متنی را توضیح نمیدهد و واژهها افاده بیان مطلب را ندارند بلکه مثل هر اجرای شعری تاویل پذیر هستند. دستور ناپذیری، فرم، ساختارشکنی و ارزشگذاری به شی در کارهای وریا، بیانگر شاعرانگی اجرای متن، مدرن و معاصر بودن او، و اشرافاش به دنیای امروز است. طراوت و تازگی واژهگان ساخته شده در شعر، یک شاعر را برجسته و کارهایش را از نظر زیباشناختی در رده ممتاز قرار میدهد. شاعر وریا با واژهها انس و الفت دارد و در آفرینشگری وچیدمان ایهام گونه آنها، از زیر یوغ استبداد واژهگان مصرف شده، واژهگانی که بیش از این توسط شاعران دیگر به مصرف رسیدهاست، بیرون آمده و شخصیت و فردیت خود را با پرهیز از مکررها، به مخاطبانش نشان میدهد.
زبان شعری وریا؛ پر طمطراق و فاضلانه و با تبختر نیست. زبان دنیای امروز است با همه آلودگیها و احساسات و روحیات انسانی عصر ارتباطات. یک غروب غمزده و بارانی و غمبرگ نگران از پایان آب در کنار ساحل، او را فریب نمیدهد تا به رمانتیسیسم باز گردد. غروب خونین خورشید در عصر تف کرده تابستان که در میان اقیانوس دست و پا میزند نمیتواند او را به آرامش برساند چون انسان دنیای معاصر او، با دیدن این تصاویر به آرامش نمیرسد و اصلاً فرصت دیدن آن را ندارد و شاهد غرق شدن غروب خونین در اقیانوس نیست. انسان وریا خود دارد در پیچیدگی دنیای معاصر دست و پا میزند و خفه میشود. آسمانخراشهایی که تنشان از گرمای خورشیدی که از سوراخ اوزن گذشته تاوول زدهاست، با شعر سبک نیمایی یا شاملویی اجرا پذیر نیستند و توصیف نمیشوند و باید با کرم ضد آفتابسوختگی و عینک ضد ماورای بنفش، شعر امروز را حمایت کرد و از تشعشع رادیو آکتیو ناشی از ستیز طبیعت با انسان و ستیز جهانگشایان با انسان، مصوناش داشت.
«معروف است هر هنرمند بزرگ، معمولاً یک اثر بزرگ و برجسته دارد که چکیدهی همهی آرا و نظریات مهم و هنر و زندگی اوست و به اصطلاح مانیقست وجودی و هنری اوست و به هر حال اوج کارهای اوست و بیش از آثار دیگر، شاعر را نشان میدهد و بیان میکند. سایر آثار هنرمند همه به نحوی پایهها و مقدمات این اثرند یا مرور دوباره آنند. نطفهها و جنینهایی هستند که میبایست نهایتاً به آن اثر بزرگ متحول میشدند و یا پارههایی از آنند.»
پیمان وهابزاده دوست نزدیک و صمیمی وریا و همچنین امین آثار شعری او میگوید: «وریا شعر متوسط نداشت». به اعتبار این تعریف، وریا شعر بد و ضعیف ندارد و در همه آثارش شعرهای خوب، برجسته و درخشان یافت میشود که اجرای متنهای شعریش، این نظر را نیز قوت میبخشد. شعرهای وریا از دریچه چیزی که بیرون از زبان اتفاق میافتد و ارزش ابزاری زبان در آن کم رنگ میشود، باید مورد مداقه قرار گیرد.
نافرمانی از کارکرد ابزاری زبان، اختیارداری در اجرای متن، او را درگیر و یا حتی نزدیک به منطق ارجاع به مصادیق نمیکند. گرفتار شدن در دام ابزاری زبان در شعر وریا، راهی خطاست و آن را از ارزش و روح هنریاش تهی میسازد.
- دوباره
می ویرانمات
نـ طـ و
و گرنه دوباره چگونه بسازمات، بگو؟!
در این شعر ادراکات حسی به خوبی منتقل میشوند بدون اینکه نیاز به دستور زبان و اختیارگزینی ابزاری زبان باشد. ما در زبان ابزاری، «می ویرانمات» استفاده نمیکنیم اما زبان این شعر از جنس قائم به ذات خود نیست و به زیبایی دارد خارج از زبان اتفاق میافتد و اجرا میشود. حتی در پایان این شعر کوتاه، او هیچ دلیلی نمیبیند تا شیطنت نهفته در ذهناش را پنهان کند. وریا در استفاده از وارونگی واژه ساختگی «ن-ط-و» نمیخواهد به بیان آنچه که میانیشد به زبان آورد و با درک روانشناسی عمومی از ذهن تبعیدی، با سکوت خود فضایی نیز برای مخاطباش ایجاد میکند، تا او نیز به حس مشترک ساختن «وطن» برسد و هشیارانه در سطر پایانی این شعر از «بگو» استفاده میکند. این واژهگان دارای طراوت و تازگیای میشوند که به شاعر شخصیت میدهد.
مرگ چون نخی نامریی همراه با طنز و شیطنت، گرد بیشتر اشعار آیرو میپیچد و آنها را به هم گره میزند. در بیشتر اجراهای متنی، مرگ حاضر است و زندگان را حضور غیاب میکند. اما مرگ شاعر وریا خود یک اتفاق شعری و موثر در زندگی کوتاه اوست. این سخن بدین معنا نیست که هر شاعر تنها با مرگ خود به شعر ناب میرسد اما به این معناست، که خود مرگ آخرین شعر موثر اوست.
اجرای متن در شعرهای وریا یکی از تاویل پذیرترین متنهاست. تاویلی که من از شعر «من چیستم» دارم این است که این اثر ضمن بار اجتماعی غنی، یک متن نزدیک به نگاه فمنیستی را نیز در درون خود دارد. این تاویل نه با وارونگی واژهگان بلکه با مضامین و بار معنایی معکوس برجسته شدهاست. هیچانگاری مرد و تهی سازی سالاری از او، که حتی نمیتواند نقش سایهساری را نیز القا کند. اما در اینجا شما با مرد نوعی روبرو نمیشوید و این مرد با کاربرد ضمیر اول شخص، دارای هویت هست. این هویت به معنی این نیست که او حتماً همه اینها را زیسته و یا تجربه کردهاست. از نطر فرم و ساختار نیز ضمن استفاده از صفت عالی و تکرار آهنگ «چیستم» همراه با قوافی و وزن، نه تنها بوی کهنگی از آن بر نمیخیزد، بلکه طراوت و تازگی در کل اجرای متنی آن حفظ شدهاست. برای او «نو یک مد نبود، بلکه یک ارزش بود» .
من چیستم؟ من یه درختی کج و کوله نیستم
که بشه تو سایهام درازکشید
من چیستم، من چیستم؟ من یه نصفه دیوارآم نیستم
که بشه بهم تکیه داد، یا لاقل پام شاشید
من چیستم، من چیستم؟ من هیچی نیستم،
جز تقلب مرگ، عزیزم
یه تقلب غلط
تو امتحان زندگی
که تنها میشه کش رفتش
و باهاش نمره نگرفتش.
من همچین کسی هستم
فهمیدی من کی هستم؟-
از بیستتا، صفرآم نیستم
من مردی این چنینم
میخورم و میرینم
وقتشه زن بگیرم
تو شوهر سرترینم
بخوای نخوای همینم
من بهترین گزینهم
من بهترین گزینهم!
او شاعری شورشی بود که در زبان شعریاش شورش کرده و همه چیز را بهم ریخته و سروته کرده و از نو چیدهبود. او زبانی را که بخواهد تن به سازش داده و کهنه و یکنواخت و ملال آور شود، زیرو رو میکرد، حتی خودش را. آیرو، عکس برگردان «وریا»ست. درست مثل شیطنت دوره کودکی که از زندگی ملالآور خسته شدهباشی و بخواهی از پا از سقف آویزان شوی و همه چیز و همه کس را برعکس ببینی. شاید انتخاب وارونهی نام کوچکاش از «وریا» به «آیرو»، مظهر تلخی و وارونگی تحمیل شده بر زندگی کوتاه شاعری باشد که ناهنجاریهای اجتماعی – سیاسی را به سخره گرفتهبود.
نامش مانا
نگاهی به فروغ فروخراد – دکتر سیروس شیمسا ، تهران، انتشارات مروارید.
لذت متن – رولان بارت، ترجمه پیام یزدانخواه، تهران، نشر مرکز
- در تهیه این مقاله همچنین از کتابهای زیر سود بسیار بردهام:
چرا دیگر من شاعر نیمایی نیستم – دکتر رضا براهنی، تهران، نشر مرکز
شعر و شناخت – دکتر ضیا موحد، تهران، انتشارات مروارید
خواب سپید در قاب سیاه از کتاب پنجرهای به بیشهی اشاره – بهروز شیدا، سوئد، نشر باران
مرگ و تنهایی برای آیرو همزادند
علیرضا زرّین
در وهلۀ نخست، زیبایی شعر وریا مظهردر سبک “سهل و ممتنع” اوست که در ظاهر ساده و آسان می نماید اما از ژرفا و پیچیدگی های ناب شعری برخوردار است. دقیقن از نوع شعری که شاعر مدرنیست آمریکا ویلیام کارلوس ویلیامز آفرید و در پیش نهاد. فراتر از این، او بی رو دربایستی وبا شهامت و جسارت بخش هایی از زندگی و تجربیات خود را بی واسطه در برابر چشم ما می گذارد و شعری عینی و ملموس می آفریند. این گونه است که وریا به شعر عالی و ناب دست می یابد—شعری که در پس خوانش اش به معناهای گسترده ای ارتقا می یابد یا این که از درون و برونش، فضاهای معناسازانۀ بیشتری را می گستراند. در این گونه شعرها یک ساختمان عالی آگاهانه یا حتی ناآگاهانه بر شعر حکمفرماست که بده بستانی دائمی را با خواننده برقرار می سازد.
در برخی دیگر از اشعار او، صرفا با ذهنی نوجو، کنجکاو و جستجوگر روبرو هستیم که در فرایند پرسش ها و درون و برون نگری هایش به نکاتی نغز و دریافت هایی شگفت در بارۀ زندگی، به ویژه زندگی یک مهاجر، یک پناهنده، یک تبعیدی، یک غریبه می پردازد. در بسیاری ازاین حالات، آیرو سادگی و صداقت و بی تکلفی خود را حفظ می کند.
آری، نقاط حساس شعر آیرو در فراگیری لحظاتی است که هم راوی و هم خواننده در دوسوی یک تناقض و تردد قرار می گیرند که احتمال به یقین پیوستن آن موجود است، مثلا در شعر “بیرون سرد است…از دفتر شعرش داد نزن در این آینه کسی نیست (ص14) در این شعر آیرو در قلب محیط اطراف خود قرار می گیرد و فنلاند را باتمام سرمای سخت آن می پذیرد و به نوعی اذعان می دارد که سردتر از فنلاند، فضای درون شعر اوست. در این گونه تبدیل و تبادل شیئی و مکان به معنویت و متن، شعر آیرو در اصل تبدیل می شود به بدیلی برای ذهن و روان او که دیگر ضدیخی برای آن نیست مگر در بده بستانی که با خواننده اش می آفریند –درست در لحظاتی که خود راوی و ذهن او دیگر در سردی و انجمادی ابدی فرو رفته است. این انجماد ژرف درونی را بار دیگر در شعر “چکمه های زمان عاشقی” می توان لمس کرد—آنجا که “سردی عمیقی توی تن” او می وزد و راوی به طنز ادامه می دهد: خوشبختانه/ روی درجۀ دمای هوا بی تاثیر است.” (ص 16) این سردی بی شک مجزا از تنهایی و بیکسی درونی شاعر نیست.
به همین خاطر می توان گفت که زمستان فصل حاکم بر شعرهای وریا مظهراست، اما این فقط یک طرف قضیه است: در رویای آیرو همیشه بهار و تابستان است. در شعری کوتاه به نام “زمستان” شاعر این گونه جمع بندی می کند: “اما اگر از صحنه کنار بروی/ پرده را می کشم/ تا ببینی چه قدر تابستان است.” (ص 17)
در”پیک نیک” آیرو شعری را می نویسد که بخش هایی از آن خط خورده و انگار باطل شده است، اما هنوز اثر آن بر صفحۀ کاغذ مشهود است و خواننده از آن مطلع می شود. در این شعر با نوعی حذف “خود” روبرو هستیم که در اصل به اثبات سادۀ “خود” می رسد—منتها در حالتی که از غرور و خودخواهی های معمولی شاعرانه به دور است. آیرو به خوبی خود را در تقابل با فرد شاعر وکلیشۀ شاعریت، ساخت زدایی می کند و در این فرایند تفکربرانگیز و غم آور می نویسد که او “ رو به روی تو در جایی خارج از محدودۀ شعری” نشسته است. (ص21)
به این سان شعر آیرو هم او را می سازد و هم او را ویران می کند. او با شعرش خود را می آفریند و سپس به نابودی می کشد—در این نابودی آفرینشی کبریایی نیز وجود دارد. از نظر زمانی هم، او ساحت زمان را در هم می شکند، شعر “ارثیه” او، درجات مرتبط زمانی را به هم می زند. در شعر “چند قرن”، گذشتگی و زمانگی، تاریخ و تحول، به اعماقی ساکن و کور تبعید می شود و یک رادیو قدیمی در حالیکه می تواند مترادف باشد با سیرکی زنده و بزرگ، تجسم مردگی و عدم تحرک شیئی یی است که “هیچ دستی تا به حال/ آن را روشن نکرده است.” (ص22) این سان آیرو بیهودگی و عدم تحرک و ایستایی تمدن و تمدن ها را بابیانی شاعرانه به تعبیر می کشد.
همان طورکه پیش از این آمد، در بین شاعران ایرانی آیرو شاعری است که به خوبی به شعر جزء پردازو حاشیه ساز و همچنین دقت در بیان مستقیم و مشخص اشیاء دست یافته است. کافی است توجه کنیم به نشانی دقیقی که در خطابش به مانکنی در یک ویترین مغازه بیان می کند:
هی مانکن سومین ( از دست راست)
پشت ویترین مغازۀ “آلکسی 13”
واقع در خیابان آلکساندر
جنب بانک نوردیا. (ص25)
بیانی از این ساده تر، مستقیم تر، بی پرده تر و به جزییات پرد اخته تر در کمتر شاعری ایرانی می یابیم. این گونه سبکی اما هیچگاه نشانۀ آن نیست که با جهانی بسیط و یک بعدی سرو کار داریم. در حقیقت، در جهان آیرو انگارچند فضا و چند بعد تو در تو و در هم تنیده وجود دارد که البته خود مترادفاتی نیز دارد: بیداری= واقعیت، زندگی= پوچی و تنهایی، خواب=تکرار بیداری، آسایش=کابوس، ونهایتا رویا مساوی است با آنچه که شاعر می آفریند و فرای واقعیت در نوعی سوررئالیسم بی مسما قرارمی گیرد: “خواب آن خیابان همیشگی را می بینم/ با آن سرابالایی ناتمام.” (ص 27)
در ادامۀ پوچی و بی کسی، مرگ و تنهایی برای آیرو همزادند و اغلب در برابر چشمان اویند و البته او اصراری ندارد که از آنها بگریزد و با دستاویزی خود را دائما دلخوش کند: “آسان ترین راه مقابله با مرگ/ مردن است/به شیوه ای کاملا/آرام و/ طبیعی.” (ص57) این گونه مرگ اندیشی و وسوسۀ مرگ در اصل هم مفری است برای او و هم بازیچۀ دست. در شعر “این جنازه را لطفا از این جا بردارید” (ص58) این مرگ است که نابود می شود و شاعر سوار بر سمند شعر به یاد ماندنی اش، پیروزمندانه فرمان انتقال جنازه را می دهد. در طنز تلخ ودلگزای این شعر، مشکل است که افسوس و دریغی همراه با پرسش بر ذهن خواننده متبادر نشود – چگونه است که شاعری در نقطه های آغازین زندگی، آفرینندگی، تشکیل خانواده و پدر شدن اش، تا به این سان خود را در همسایگی با مرگ می بیند و این درست همان پرسشی است که تاب مواخذه و پاسخ گویی در آن نهفته نیست زیرا که انگار در برابر نوعی ضد تعقل، دیوانگی و هرج و مرج روحی قرار گرفته ایم. راوی در این شعرها مصمم است که با غرورمندی ویژۀ خودش، مرگ را در بازی شطرنج زندگی، مات کند، ولی حقیقت آن است که تنها شعر شاعر او را از انهدام نهایی باز داشته است و شاعری جوان، مقهور دست های شکنندۀ نومیدی محض شده که ارمغان اش برای او همان مرگ و نیستی است. گویی که او نمی خواهد یا نمی تواند به هیچ گونه عافیتی در زندگی برسد. آری، در این بازی خطرناک و مهلک، برنده مرگ است،اما نشانه های پیروزی شاعر—شعرهای درخشانش که ایثار روح عاصی و سرکش اویند– نیز در برابر ما.