شاعران و اوباش

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

این هفته نوبت”سپان” و مثل همیشه بی خبر. مرگ درخانه “شاعر تنهایی تهران” را می زند و یکی دیگر از میوه های درخت همیشه بهار نیمای بزرگ رامی دزدد.

از کارهای ماندگار شاعر رفته شرح شعر و زندگی “چهار شاعر آزادی” است: عشقی، عارف، فرخی یزدی و بهار که همگی “جان گذاشتند بر سر آزادی”. گلوله ای بر قلب عشقی نشست، دهان فرخی را پیش از تزریق آمپول هوا دوختند، عارف در تنگنای همدان جان باخت و بهار در غربت.

هنوز “انقلاب مشروطیت” که ازگفتمان عصر آزادی می آمد و نخستین رهروانش را استبداد در پای درخت نسترن سر بریده بود، دردومین دهه خود بود و تا به سی و چندسالگی رسید؛درختی چنان تناور از روشنگری و روشنفکری از آن روئید که بر شاخه ای، نیما تاریخ شعر فارسی ورق می زدو بر شاخساری، هدایت بوف کورش را می نشاند.

این درخت تناورکه با جهان نو پیوند تنگاتگ داشت و چپ و راست و میانه را در یک ظرف می ریخت از شعر و داستان و نمایش و… دردهه چهل هزار گل داد و سینما را هم به جریانی فرهنگی تبدیل کرد. اگر کنگره نویسندگان ایران نماد روشنفکران نسل اول باشد، کانون نویسندگان ایران سمبل نسل های بعدی است.

این درخت تناور گل داد و بر چشمه های هزار رنگ هنر ریخت که از پایش می جوشیدند و به سراسر ایران می رفتند و سرانجام درده شب معروف به خروشی مبدل شد که پایه های استبداد شاهی را لرزاند. “سپان” گزارش آن شب ها را در کتاب “سرنوشت کانون نویسندگان ایران” داده است که بیرون از احکام و داوری هایش، منظری بر باغی می گشاید که “انقلاب مشروطیت” بر ایران گشود. یکی از گلهای آن باغ محمدعلی سپانلو بود که در سی و چند سالگی “ انقلاب اسلامی” جهان را وا می گذارد و پاکشان می رود.

پشت سر “سپان” تهرانی ماند که او بر رودهای خشکش قایق می راند. از تهران کوچک سی وچند سالگی “انقلاب ناتمام مشروطیت” باغ باغ های فرهنگ و هنر سرکشید. در سی و چند سالگی “انقلاب اسلامی” کدام شاعر، نویسنده، مورخ، فیلمسازو… می توان نشان داد که امروزش، نه حتی فردایش شاملو و اخوان و هدایت و احمد محمودو… گل تازه پریشان شده محمد علی سپانلو باشد؟

گوش کنید! در خطبه های نماز فرمان مرگ صادر می کنند. مداحان در مجالس و منابر، خرافه را با آهنگ ترانه های گوگوش و مهستی به خورد مردمان می دهند. و در مجلس و خیابان، اوباش پرورده نعره می کشند.

گفتمان “انقلاب مشروطیت” از عصر نو می آمد و آزادی و حق را بانگ بر می کشید.

گفتمان “انقلاب اسلامی” از بستر قرون وسطایی بحار الانوار محمد باقرمجلسی می رسد که “تشیع صفوی” رابر متن استبداد و اطاعت تئوریزه کرد.

“سپان” نیست که دیگر بر رودهای خشک تهران براند و در شب های خوش نوشی، از خنده بی تابت کند. لبخند دیگری خاموش شد. ایکاش ستایش شاعر با نقد آثارش و زندگیش همراه می شد وایکاش از این رهگذر چشم می گشودیم و می دیدیم “انقلاب اسلامی” فرهنگ و هنر ایران را بسوی نابودی مطلق می برد.

خانم ها! آقایان!

شعری از شاعر رفته هدیه این هفته است و اگر حالش را داشتید در هنر روز این شماره پرونده ویژه او را بخوانید:

هر شب در این کشور

ما رفتگان، با برف و بوران باز می‌گردیم

در پنجره‌های به دریا باز

از هیاهو و بانگ چشم‌انداز

یک رشته گلدان می‌برند از خواب‌های ناز

ما را تماشا می‌کنند از دور

که هم صدای بچه‌های مرده می‌خوانیم

آوازمان، در برف پایان زمستانی

بر آبهای مرده می‌بارد

با کودکان مانده در آوار بمباران

در مجلس آواز، مهمانیم

یک ریز می‌خواند هنوز اسفندیار آن سو

خرگوش و خاکستر شدی ای بچه ترسو

دریای فردا کشتزار ماست

نام تمام مردگان یحیی است

آنک دهان‌های به خاموشی فروبسته به هم پیوست

تا یک صدای جمعی زیبا پدید آید

مجموعه‌ای در جزء جزئش، جام‌هایی که به هم می‌خورد

آواز گنجشک و بلور وبرف

آواز کار و زندگی و حرف

آواز گل‌هایی که در سرما و یخبندان نخواهد مرد

از عاشقان، از حلقه پیوند وبینایی

موسیقی احیای زیبایی

موسیقی جشن تولدها

آهنگ‌های شهربازی‌ها، نمایش‌ها

در تار و پود سازهای سیمی و بادی

شعر جهانگردی و تعطیلی و آزادی