نگاه دیگران

نویسنده

محمود استاد محمد به روایت هنرمندان و نویسندگان

در ستایش آن پوست و استخوان

 

جاودانه شد

عزت‌الله انتظامی

در مورد محمود استادمحمد باید بگویم که دست تقدیر نگذاشت که ایشان را از نزدیک ببینم. ولی او کسی است که در عرصه تئاتر ایران نامش جاودانه خواهد ماند، به‌خاطر فعالیت‌های مستمر و متنوع‌اش. او انسان بااستعدادی بود؛ هم می‌نوشت، هم کارگردانی می‌کرد و هم بازی. کمتر کسی را سراغ دارم که در تئاتر مانند او باشد و در همه زمینه‌ها متبحر. بعضی از همکارانم فقط دست به قلم بودند و برخی دیگر کارگردانی می‌کردند یا افرادی هم مثل من فقط بازیگرند. کارهای ایشان مورد حمایت و استقبال مردم هم قرار می‌گرفت. وقتی خبر درگذشت ایشان را شنیدم خیلی متاسف شدم. درگذشت این هنرمند بزرگ را به خانواده محترم ایشان و جامعه بزرگ هنری ایران تسلیت عرض می‌کنم.

 

محمود در ذهن من زنده است

بهروز غریب پور

من و محمود هر دو در یک سال به‌دنیا آمده‌ایم 1329. او در تهران خودش را به آغوش تئاتر انداخت و من در سنندج: در بن‌بست شهری که در آن روزگار هر خبری از تهران و تئاتر تهران برای من عاشق، نامه‌ای از یار بود. نامه‌ای از دلدار بود؛ ناگهان خبر نامه عاشقانه و یکطرفه این‌بار در قالب یک صفحه سی‌وسه دور به دستم رسید: شهر قصه. اولین تئاتری که به شیوه پلی‌بک اجرا شده و صفحه‌اش وارد بازار شده بود. گرامافونی داشتم که به‌عنوان جایزه قبولی در کلاس ششم برایم خریده بودند و این نخستین‌بار بود که گرامافونم صدای تئاتر داشت صدای محبوبم؛ که نقش “خر” و خراط و کارگر را بازی می‌کرد من را جذب کرده بود … باورم می‌شود که او از درد خلاص شده است. باورم می‌شود که این بازیگر توانمند این نویسنده عاشق این انسان خالص و بی‌ریا از میان ما رفته است زیرا که مرگ با بزرگ و کوچک با فقیر و غنی شوخی ندارد اما مرگ قادر نیست که یاد مردگان بزرگ را در ذهن زندگان از میان ببرد و بر این باورم که تا زمانی که زنده‌ام طنین صدای محمود استاد محمد و آن دیالوگ‌های تکان‌دهنده‌اش و آن احساس دردمندانه و در عین حال خنده‌آورش را، مرگ نمی‌تواند از من بگیرد: پس محمود در من و در ذهن و خاطره هزاران هزار نفر که آن بازیگری رادیویی صحنه‌ای را شنیده‌اند، زنده است.

 

نمایشنامه‌‌نویس تاثیرگذار

 پرویز پورحسینی

استاد محمد را از اواسط دهه 40 می‌شناسم، در نمایش “شهر قصه” بیژن مفید بازی می‌کرد و کار خود را چه خوب هم انجام می‌داد. در واقع کارکردن با بیژن مفید به نوعی برای او یک کلاس آموزشی بود، محمود بعد از طی این دوران، همزمان به ایفای نقش در آثار نمایشی و نمایشنامه‌نویسی ادامه داد که دوران پرباری با “گروه تئاتر هنرملی” زیر نظر استاد عباس جوانمرد پشت‌سر گذاشت.

استاد محمد از نمایشنامه‌نویسان تاثیرگذاری است که به نوعی مسیر نمایشنامه‌نویسی ایران را جهت‌دهی کرد و بسیار تاثیرگذار بود. نمایشنامه معروفش به نام “آسید کاظم” یکی از بهترین آثار اوست، یادش گرامی باد.

باید این نکته را هم متذکر شوم که در تمام طول مبارزه با بیماری، دختر نازنین او مانا تا آخرین لحظه همراهش بود؛ برای او تسلیت فراوان و ستایش بسیار دارم و همین‌طور این فقدان را به پسرش و سایر بستگان او تسلیت می‌گویم.

 

در ستایش آن پوست و استخوان

آرش عباسی

اول صبح می‌روم کتابخانه دانشگاه و قبل از هر کاری وسوسه می‌شوم سری به اینترنت بزنم. دنبال چه خبری هستم نمی‌دانم. اما خبر بد حسش زودتر از خودش می‌آید. “محمود استادمحمد رفته است.” … شب قبل از خبر مرگ استادمحمد یادداشتی نوشتم درباره او با عنوان “در ستایش آن پوست و استخوان.” از بخت بد اینجا هم اینترنت ندارم و نشد منتشرش کنم. وقتی خبر را خواندم خواستم همان را منتشر کنم دیدم باید فعل‌ها را عوض کنم همه آن جاهایی که نوشته‌ام “هست” باید بشود “بود”. نتوانستم خودم را راضی کنم. این دیگر بی‌دلیل است اما برای خنک شدن دلم هم که شده باز می‌خواهم بگویم: تف به این غربت.

 

مرگ بی‌مرگی

حسین کیانی

… استادمحمد، چنگ در اسطوره زد و چرخش فریدون و سه‌پسرش را با قدرتی که هوش از سر می‌برد، متوقف کرده و به دنیای ما، به جهان معاصر، پرتاب کرده است. شدت این پرتاب سرگیجه‌آور و هولناکی آنچه در این درام سترگ اتفاق می‌افتد، هشدار‌دهنده این نکته است؛ کاری که استادمحمد در زنده‌نمایی اسطوره‌ها می‌کند و پلی که میان هزاران سال تاریخ فرهنگ این سرزمین می‌زند، از هیچ درام‌نویسی برنیامده است. تنها یک‌بار خواندن این نمایشنامه تکان‌آور، کافی است تا هرگز از خاطر خواننده پاک نشود. “آسیدکاظم” شاهکاری است از منظر کوچکی حجم یک شخصیت در عین بزرگی و اثر او بر همه هستی درام و آدم‌هایش. اینکه همه از یکی بگویند و او تنها چند جمله بگوید. در پایان درام ضربه‌ای به تماشاکن و خواننده اثر می‌زند که دیگر جز آسیدکاظم دیگری را نبیند و همه را او پندارد. به‌راستی آسیدکاظم ماییم یا او؟!  …. برای آن مرد که بهترین نمایشنامه‌اش “شب بیست‌ویکم” است و بهترین نمایشنامه‌اش از بهترین نمایشنامه‌های این سرزمین است، تنها یک مثال در خاطرم می‌دود؛ “آرش کمانکش”. او همه جسم خود را کمانی کرد، درهم پیچید و تا به حد مرگ طاقت‌فرسا، خمیده قامت شد. از خود و زندگانی‌اش گذشت و تیر جانش را با “شب بیست‌ویکم” در پهن‌دشت فرهنگ ایرانی رها کرد. تیری که نشستی ندارد و فرود آمدنی. بالا می‌گیرد و به شست می‌رود و حیات بی‌مرگ یا مرگ بی‌مرگی استاد را می‌آغازد، چه حیات نمایشنامه‌نویسی چنین بعد از مرگش آغاز می‌شود. نمایشنامه‌های او جان‌های بیدار و نهان او می‌شوند؛ جان‌هایی که نمایشنامه‌نویس به هزارویک رگ در آنها می‌زید، فارغ از مرگ و درد و نیستی.

 

استادمحمد، فرهاد بی‌تیشه

حسین پاکدل

آقا، محمود استادمحمد را که نباید نوشت. نباید تعریف کرد. نباید تحلیل کرد. یا با تعجیل تجلیل کرد. نقش زد و مثل عکس کوبید به سینه دیوار و خلاص. امثال‌ِ محمود را حتی نباید دید و شنید؛ خصوص از دیگران. او را و حضورش را باید پس از فرونشستن‌ِ غوغای غبارهای بی‌خودی بو کشید. حس کرد. فهمید. درک کرد و به سینه سپرد. نه‌فقط محمود را که نسل‌ِ خاطره‌ساز محمود را. نسل‌ِ پرپرزن‌ِ خیال‌های ناب برای همه را. … بسم‌الله! … بشو محمود، بشو نصرت، بشو منزوی، ببینم تقویم، زیر پای تو هم ورق می‌خورد! ببینم می‌توانی کاری کنی کارستان تا روزها همه از آن تو باشد و شب‌ها بتوانی با چشم باز خواب بی‌خواب دوشین را هرچند بار که دلت خواست ببینی!

 

سفر به سلامت

کوروش نریمانی

سفر به سلامت ای کبوتر! مرگ، پایان تو نیست. مرگ، تنها زهرخند روزگار است و هشداری دیر هنگام به کبوترانی که بال‌هایی به نازکی بال سنجاقک دارند و عاشقانه تن به خورشید می‌زنند. حتی خورشید هم گاهی آنقدر نامهربان می‌شود که بوی بال‌های نازک سوخته تو را نفهمد! ای کاش این لانه، کبوترانی با بال‌های آهنین داشت. ای کاش. ای کاش ….

 

هورا می‌کشم به میمنت رهاشدنت

حمیدرضا آذرنگ

چه‌ها که بر سرِ ما رفت و کس نزد آهی / به مردمی که جهان سخت ناجوانمرد است/ هوشنگ ابتهاج

محمود استادمحمد عزیز! سلام، عزیز دلم خیلی خوشحالم که دست این دنیای پرمکافات از چشم و دل عاشق و عشق‌پرور تو کوتاه شد. از لحظه‌ای که فهمیدم با پرنده خوش‌آواز جانت تمام زیبایی‌هایت را برداشتی و پر کشیدی و رفتی، حالم خوب است. ببخش اگر بر بالینت نیامدم. عمو شاید باور نکنی من به هرکه بال درآورده باشد حسودی‌ام می‌شود. مرا ببخش عمو. بعد از پرندگی استاد «حمید سمندریان» عهد کردم برای بدرود ابدی با هیچ عزیزی سوگوارانه، تنها حصار خاکی تنش را بدرقه‌کُن نباشم و تنها بغض‌های گلوگیر تنهایی‌های خودم را اشک نکنم، زار نزنم و گریبان ندرم. عمو، از آن بالا ببین، من امروز می‌نشینم رو به آسمان پروازت و هورا می‌کشم به میمنت رهاشدنت از این همه درد زمینی. هرکجای آسمان که هستی، مبارکت باشد عمو. به زبان خاکی زمینی مثل همیشه چاکرتم.